نه نه نه
 این هزار مرتبه گفتم نه
 دیگر توان نمانده توانایی
در بند بند من
 از تاب رفته است
 شب با تمام وحشت خود خواب رفته است
و در تمام این شب تاریک
تاریک چون تفاهم من با تو
انسان افسانۀ مکرر اندوه و رنج را
 تکرار می کند
 گفتی
 امیدهاست
 در نا امید بودن من
 امّا
 این ابر تیره را نم باران نبود و نیست
 این ابر تیره را سر باریدن
انسان به جای آب
 هرم سراب سوخته می نوشد
گلهای نو شکفته
 این لاله های سرخ
گل نیست
 خون رسته ز خاک است
 باور کن اعتماد
 از قلبهای کال
 بار رحیل بسته
 و مهربانی ما را
 خشم و تنفر افزون
 از یاد برده است
 باورنمی کنی ؟
که حس پاک عاطفه در سینه مرده است
.