شماره ۱

اگر خوب زندگی کنی به حتم شاد نمی شوی،اما اگر شاد باشی خوب ‏زندگی خواهی کرد.‏

شماره ۲

بذر اندیشه وفکر بپاش،عمل و نتیجه درو کن.‏

شماره ۳

گرفتاری این دنیا ازاین است که نادان ازکار خود اطمینان دارد و دانا از کار خود مطمئن نیست.

شماره ۴

من نمی دانستم که تو را دوست می دارم،تا اینکه آن را از زبان خودم شنیدم.برای لحظه ای اندیشیدم:«خدایا من چه گفتم؟»و سپس فهمیدم که آنچه درست است را گفته ام.

شماره ۵

ترس از عشق،ترس از زندگی است و آنان که از عشق دوری می کنند ‏مردگانی بیش نیستند.‏

شماره ۶

اینکه نظری را همه می پذیرند،نمی تواند دلیلی بر درست بودن آن نظر ‏باشد.در حقیقت،با توجه به نادانی اکثریت نوع بشر،امکان نادرست بودن ‏نظری که همگان آن را می پذیرند بیشتر است تا عکس آن.‏

شماره ۷

انگیزه هایی که مردمان را به فلسفه کشانده گوناگون است.با حرمت ترین ‏انگیزه ها میل به شناختن جهان بوده است.‏

شماره ۸

اگر آدمی آنقدر به غذا بی اعتنا باشد که زرد وناتوان شود،مانباید اورا‏ تحسین کنیم،اما مردی که از آگاهی به نیازهای خویش به مرحلۀ همدردی با ‏گرسنگان رسیده باشد سزاوار تحسین ما خواهد بود.‏

شماره ۹

اگر بنا باشد که جهان از فاجعه هایی که آن را تهدید می کنند جان به در ‏برد مردمان باید بیاموزند که دامنۀ همدردی شان را گسترده تر سازند.‏

شماره ۱۰

جوهر عرفان چیزی نیست جزگونه ای قوت وعمق احساس نسبت به ‏باورهایی که انسان دربارۀ جهان دارد.‏

غزل شماره ۱ رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را


رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را
تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را
بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند
چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا!
ای اهل شهر از این پس من ترک خانه گفتم
کز ناله‌های زارم زحمت بود شما را
از عشق خوب رویان من دست شسته بودم
پایم به گل فرو شد در کوی تو قضا را
از نیکوان عالم کس نیست همسر تو
بر انبیای دیگر فضل است مصطفا را
در دور خوبی تو بی‌قیمتند خوبان
گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را
ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت
باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را
تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن
در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را
ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی
مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را
مجروح هجرت ای جان مرهم ز وصل خواهد
این است وجه درمان آن درد بی‌دوا را
من بنده‌ام تو شاهی با من هر آنچه خواهی
می‌کن، که بر رعیت حکم است پادشا را
گر کرده‌ام گناهی در ملک چون تو شاهی
حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را
از دهشت رقیبت دور است سیف از تو
در کویت ای توانگر سگ می‌گزد گدا را
سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت
«مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا»

غزل شماره ۲ چنان عشقش پریشان کرد ما را


چنان عشقش پریشان کرد ما را
که دیگر جمع نتوان کرد ما را
سپاه صبر ما بشکست چون او
به غمزه تیر باران کرد ما را
حدیث عاشقی با او بگفتیم
بخندید او و گریان کرد ما را
چو بربط برکناری خفته بودیم
بزد چنگی و نالان کرد ما را
لب چون غنچه را بلبل نوا کرد
چو گل بشکفت و خندان کرد ما را
به شمشیری که از تن سر نبرد
بکشت و زنده چون جان کرد ما را
غمش چون قطب ساکن گشت در دل
ولی چون چرخ گردان کرد ما را
کنون انفاس ما آب حیات است
که از غمهای خود نان کرد ما را
به سان ذرهٔ بی‌تاب بودیم
کنون خورشید تابان کرد ما را
«مرا هرگز نبینی تا نمیری»
بگفت و کار آسان کرد ما را
چو بر درد فراقش صبر کردیم
به وصل خویش درمان کرد ما را
به سان سیف فرغانی بر این در
گدا بودیم سلطان کرد ما را
نسیم حضرت لطفش صباوار
به یک دم چون گلستان کرد ما را
چو نفس خویش را گردن شکستیم
سر خود در گریبان کرد ما را
کنون او ما و ما اوییم در عشق
دگر زین بیش چه توان کرد ما را

غزل شماره ۳ اگر دل است به جان می‌خرد هوای تو را


اگر دل است به جان می‌خرد هوای تو را
و گر تن است به دل می‌کشد جفای تو را
به یاد روی تو تا زنده‌ام همی گریم
که آب دیده کشد آتش هوای تو را
کلید هشت بهشت ار به من دهد رضوان
نه مردم ار بگذارم در سرای تو را
اگر به جان و جهانم دهد رضای تو دست
به ترک هر دو به دست آورم رضای تو را
بگیر دست من افتاده را که در ره عشق
به پای صدق به سر می‌برم وفای تو را
چه خواهی از من درویش چون ادا نکند
خراج هر دو جهان نیمهٔ بهای تو را
برون سلطنت عشق هر چه پیش آید
درون بدان نشود ملتفت گدای تو را
سزد اگر ندهد مهر دیگری در دل
که کس به غیر تو شایسته نیست جای تو را
مرا بلای تو از محنت جهان برهاند
چگونه شکر کنم نعمت بلای تو را
اگر چه رای تو در عشق کشتن من بود
برای خویش نکردم خلاف رای تو را
به دست مردم دیده چو سیف فرغانی
به آب چشم بشستیم خاک پای تو را

غزل شماره ۴ ای رفته رونق از گل روی تو باغ را


ای رفته رونق از گل روی تو باغ را
نزهت نبوده بی‌رخ تو باغ و راغ را
هر سال شهر را ز رخت در چهار فصل
آن زیب و زینت است کز اشکوفه باغ را
در کار عشق تو دل دیوانه را خرد
ز آن سان زیان کند که جنون مر دماغ را
زردی درد بر رخ بیمار عشق تو
اصلی است آن چنان که سیاهی کلاغ را
دل را برای روشنی و زندگی، غمت
چون شمع را فتیل و چو روغن چراغ را
اول قدم ز عشق فراغت بود ز خود
مزد هزار شغل دهند این فراغ را
از وصل تو نصیب برد سیف اگر دهند
طوق کبوتر و پر طاوس زاغ را

رباعی شماره ۸۳ لیلی خواهی به تربت مجنون شو


لیلی خواهی به تربت مجنون شو
لؤلؤ خواهی به لجۀ جیحون شو
گفتی که برون شوم بی‌معرفتی
با خود چه شوی، برو ز خود بیرون شو
 

رباعی شماره ۸۴ ای پادشه مملکت آگاهی


ای پادشه مملکت آگاهی
در زیر نگین تو را، ز مه تا ماهی
باختم رسل چه سان رسالت شد ختم
ختم است چنان، به حضرت تو شاهی
 

رباعی شماره ۸۵ تا در ره دوست سر ز پا می دانی


تا در ره دوست سر ز پا می دانی
نه مبدأ خود، نه منتها می دانی
در عالم آشنائی ای بیگانه
تا بیگانه ز آشنا می دانی
 

رباعی شماره ۸۶ تا جانب دوست رو ز هر سو نکنی


تا جانب دوست رو ز هر سو نکنی
از گلبن تحقیق گلی بو نکنی
چون جانب دوست رو نهی هر جا هست
ز نهار به جانب دگر رو نکنی
 

رباعی شماره ۸۷ گر بوئی از آن زلف معنبر یابی


گر بوئی از آن زلف معنبر یابی
مشکل که دگر پای خود از سر یابی
از خجلت دانائی خود آب شوی
گر لذت نادانی ما دریابی
 

رباعی شماره ۸۸ در صومعه و مدرسه گشتیم بسی


در صومعه و مدرسه گشتیم بسی
در دهر نبود، هیچ فریادرسی
رندی ز کجا و زهد و سالوس کجا
دین و دنیا به هم ندیده است کسی
 

رباعی شماره ۸۹ صد حیف ای دل که مرد دیدار نه‌ای


صد حیف ای دل که مرد دیدار نه‌ای
واقف به تجلیات اسرار نه‌ای
قانع به همینی که دو چشمت باز است
خرگوش صفت، و لیک بیدار نه‌ای
 

رباعی شماره ۹۰ ای آنکه ز نام خود به تنگ آمده‌ای


ای آنکه ز نام خود به تنگ آمده‌ای
یک گام نرفته سر به سنگ آمده‌ای
عارت بادا که ننگ، دارد ز تو عار
عارت بادا که ننگ ننگ آمده‌ای
 

رباعی شماره ۹۱ عُمرم همه صرف شد در این خونخواری


عُمرم همه صرف شد در این خونخواری
تا در صف محشرم چه بر سر آری
یک نام مقدست اگر قهار است
در لطف هزار نام دیگر داری
 

رباعی شماره ۹۲ ای آنکه نباشدم به تو دسترسی


ای آنکه نباشدم به تو دسترسی
بی یاد تو بر نیـارم از دل نفسی
وصل تو کجا و همچو من هیچ کسی
روح القدسی نیـاید از هر مگسی
 

رباعی شماره ۹۳ در مهد هوی غنوده‌ای معذوری


در مهد هوی غنوده‌ای معذوری
دیده نه چو ما گشوده‌ای معذوری
دل زین عالم نمی توانی بر کند
در عالم دل نبوده‌ای معذوری
 

غزل شماره ۵ تو را من دوست می‌دارم چو بلبل مر گلستان را


تو را من دوست می‌دارم چو بلبل مر گلستان را
مرا دشمن چرا داری چو کودک مر دبستان را
چو کردم یک نظر در تو دلم شد مهربان بر تو
مسخر گشت بی‌لشکر ولایت چون تو سلطان را
به خوبی خوب رویان را اگر وصفی کند شاعر
تو آن داری به جز خوبی که نتوان وصف کرد آن را
دلم کز رنج راه تو به جانش می‌رسد راحت
چنان خو کرد با دردت که نارد یاد، درمان را
ز همت عاشق رویت بمیرد تشنه در کویت
وگر خود خون او باشد بریزد آب حیوان را
چو بیند روی تو کافر شود اسلام دین او
چو زلف کافرت بیند نماند دین مسلمان را
به عهد حسن تو پیدا نمی‌آیند نیکویان
ز ماه و اختران خورشید خالی کرد میدان را
بسی سلطان و لشکر را هزیمت کرد در یک دم
شکسته دل که همره کرد با خود جان مردان را
اگر چه در خورت نبود غزلهای رهی لیکن
مکن عیبش که کم باشد اصولی قول نادان را
وصالت راست دل لایق که شبها در فراق تو
مددها کرد مسکین دل به خون این چشم گریان را
همی ترسم که روز او سراسر رنگ شب گیرد
از آن باکس نمی‌گویم غم شبهای هجران را
وصال تو به شب کس را میسر چون شود هرگز
که تو چون روز گردانی به روی خود شبستان را
مرا گویی بده صد جان و بوسی از لبم بستان
ندانستم که نزد تو چنین قیمت بود جان را
به جان مهمان لعل توست چون من عاشقی مسکین
از آن لب یک شکر کم کن گرامی‌دار مهمان را
به هجران سیف فرغانی مشو نومید از وصلش
که دایم در عقب باشد بهاری مر زمستان را

غزل شماره ۶ ای بدل کرده آشنایی را


ای بدل کرده آشنایی را
برگزیده ز ما جدایی را
خوی تیز از برای آن نبود
که ببرند آشنایی را
در فراقت چو مرغ محبوسم
که تصور کند رهایی را
مژه در خون چو دست قصاب است
بی تو مر دیدهٔ سنایی را
شمع رخسارهٔ تو می‌طلبم
همچو پروانه روشنایی را
آفتابی و بی تو نوری نیست
ذره‌ای این دل هوایی را
عندلیبم به جان همی جویم
برگ گل دفع بی‌نوایی را
بی‌جمالت چو سیف فرغانی
ترک کردم سخن سرایی را
چارهٔ کارها بجستم و دید
چاره وصل است بی‌شمایی را

غزل شماره ۷ ای سعادت ز پی زینت و زیبایی را


ای سعادت ز پی زینت و زیبایی را
بافته بر قد تو کسوت رعنایی را
عشق رویت چو مرا حلقه بزد بر در دل
شوق از خانه به در کرد شکیبایی را
گر ببینم رخ چون شمع تو ای جان بیم است
کآب چشمم بکشد آتش بینایی را
ذره‌ها گر همه خورشید شود بی‌رویت
نبود روز شب عاشق سودایی را
من شوریده سر کوی تو را ترک کنم
گر مگس ترک کند صحبت حلوایی را
در دهان طمعم چون ترشی کند کند
لب شیرین تو دندان شکر خایی را
دهن تنگ تو چون ذرهٔ در سایه نهان
نفی کرده‌است ز خود تهمت پیدایی را
صبر با غمزهٔ غارت‌گرت افکند سپر
دفع شمشیر کند لشکر یغمایی را
هوس نرگس شیر افکن تو در کویت
با سگان انس دهد آهوی صحرایی را
بهر تو گوهر دین ترک همی باید کرد
ز آنکه تو خاک شماری زر دنیایی را
سعدی ار شعر من و حسن تو دیدی گفتی
غایت این است جمال و سخن‌آرایی را
سیف فرغانی چون شمع خیالش با توست
چه غم ار روز نباشد شب تنهایی را
مرد نادان ز غم آسوده بود چون کودک
خیز و چون تخته بشو دفتر دانایی را

غزل شماره ۸ ای خجل از روی خوبت آفتاب


ای خجل از روی خوبت آفتاب
روز من بی تو شبی بی‌ماهتاب
آفتاب از دیدن رخسار تو
آن چنان خیره که چشم از آفتاب
چون مرا در هجر تو شب خواب نیست
روز وصلت چون توان دیدن به خواب
بر سر کوی تو سودا می‌پزم
با دل پر آتش و چشم پر آب
عقل را با عشق تو در سر جنون
صبر را از دست تو پا در رکاب
خون چکان بر آتش سودای تو
آن دل بریان من همچون کباب
در سخن ز آن لب همی بارد شکر
در عرق ز آن رو همی ریزد گلاب
چشم مخمورت که ما را مست کرد
توبهٔ خلقی شکسته چون شراب
از هوایی کآید از خاک درت
آن چنان جوشد دلم کز آتش آب
جز تو از خوبان عالم کس نداشت
سرو در پیراهن و مه در نقاب
بی خطاگر خون من ریزی رواست
ای خطای تو به نزد ما صواب
تو طبیب عاشقان باشی، چرا
من دهم پیوسته سعدی را جواب
سیف فرغانی چو دیدی روی دوست
گر به شمشیرت زند رو برمتاب

غزل شماره ۹ ای پستهٔ دهانت شیرین و انگبین لب


ای پستهٔ دهانت شیرین و انگبین لب
من تلخ کام مانده در حسرت چنین لب
بودیم بر کناری عطشان آب وصلت
زد بوسهٔ تو ما را چون نان در انگبین لب
هرگز برون نیاید شیرینی از زبانش
هر کو نهاده باشد باری دهان بر این لب
عاشق از آستینت شکر کشد به دامن
چون تو به گاه خنده، گیری در آستین لب
تا در مقام خدمت پیش تو خاک بوسد
روزی دو ره نهاده خورشید بر زمین لب
از بهر آب خوردن باری دهان براو نه
تا لعل تر بریزد از کوزهٔ گلین لب
با داغ مهر مهرت ای بس گدا که چون من
از آرزوی لعلت مالند بر نگین لب
از معجزات حسنت بر روی تو بدیدم
هم شکر آب دندان هم پسته آتشین لب
دل تلخ کام هجر است او را به جای باده
زین بوسه‌های شیرین درده به شکرین لب
تا چند باشد ای جان پیش در تو ما را
چون مرغ بهر دانه از خاک بوسه چین لب
تو سرخ روی حسنی تا کرد شیر شیرین
خط نبات رنگت همچون ترانگبین لب
چون فاخته بنالم اکنون که مر تو را شد
همچون گلوی قمری ز آن خط عنبرین لب
هنگام شعر گفتن شوقت مرا قرین دان
ز آن سان که در خموشی با لب بود قرین لب

غزل شماره ۱۰ ای چو فرهاد دلم عاشق شیرین لبت


ای چو فرهاد دلم عاشق شیرین لبت
مستی امشبم از بادهٔ دوشین لبت
نیست شیرین که ز فرهاد برای بوسی
ملک خسرو طلبد شکر رنگین لبت
وه چه شیرین صنمی تو که دهان من هست
تا به امسال خوش از بوسهٔ پارین لبت
محتسب سال دگر بر سر کویت آرد
همچنین بی خودم از بادهٔ نوشین لبت
طبع شوریدهٔ من این همه شیرین کاری
می کند در سخن امروز به تلقین لبت
سیف فرغانی چون وصف تو می‌کرد گرفت
طبعم اندر شکر افشاندن آیین لبت

غزل شماره ۱۱ تبارک‌الله از آن روی دلستان که توراست


تبارک‌الله از آن روی دلستان که توراست
ز حسن و لطف کسی را نباشد آن که توراست
گمان مبر که شود منقطع به دادن جان
تعلق دل از آن روی دلستان که توراست
به خنده ای بت بادام چشم شیرین لب
شکر بریزد از آن پستهٔ دهان که توراست
ز جوهری که تو را آفریده‌اند ای دوست
چگونه جسم بود آن تن چو جان که توراست
ز راه چشم به دل می‌رسد خدنگ مژه
مرا مدام ز ابروی چون کمان که توراست
چه خوش بود که چو من طوطیی شکر چیند
به بوسه ز آن لب لعل شکر فشان که توراست
به غیر ساغر می کش بر تو آبی هست
به بوسه‌ای نرسد کس از آن لبان که تو راست
اگر کمر بگشایی و زلف بازکنی
میان موی تو گم گردد آن میان که توراست
چو عندلیب مرا صد هزار دستان است
به وصف آن دورخ همچو گلستان که توراست
صبا بیامد و آورد بوی تو، گفتم
هزار جان بدهم من بدین نشان که توراست
بیا که هیچ کس امروز سیف فرغانی
ندارد آب سخن این چنین روان که توراست

شماره ۱

اگر از انسان آرزو وخواب گرفته شود،بیچاره ترین موجود روی زمین ‏است.‏

شماره ۲

دردنیا دوچیز از همه زیباتر است؛آسمان پرستاره و وجدان آسوده.‏

شماره ۳

دوچیز در من شگفتی وستایش همیشگی و فزاینده برمی انگیزد:آسمان ‏پرستارۀ فراز سرم و حکم اخلاقی درونم.‏

شماره ۴

چنان باش که بتوانی به هرکس بگویی:مثل من رفتار کن.‏

شماره ۵

خدا را باور کنید،برای اینکه به چنین باوری محتاجید.‏

شماره ۶

موسیقی لذت بخش ترین هنرهاست،اما چیزی به ما نمی آموزد؛آنچه که ‏فکر و روح آدمی را تغذیه می کند و آموزنده است شاعری است.‏

غزل شماره ۱۲ دلم بربود دوش آن نرگس مست


دلم بربود دوش آن نرگس مست
اگر دستم نگیری رفتم از دست
چه نیکو هر دو با هم اوفتادند
دلم با چشمت، این دیوانه آن مست
نمی‌دانم دهانت هست یا نیست
نمی‌دانم میانت نیست یا هست
تویی آن بی‌دهانی کو سخن گفت
تویی آن بی‌میانی کو کمر بست
به جانم بندهٔ آزاده‌ای کو
گرفتار تو شد وز خویشتن رست
دگر با سیف فرغانی نیاید
دلی کز وی برید و در تو پیوست
گدایی کز سر کوی تو برخاست
به سلطانیش بنشاندند و ننشست

غزل شماره ۱۳ دل تنگم و ز عشق توام بار بر دل است


دل تنگم و ز عشق توام بار بر دل است
وز دست تو بسی چو مرا پای در گل است
شیرین تری ز لیلی و در کوی تو بسی
فرهاد جان سپرده و مجنون بی‌دل است
گر چه ز دوستی تو دیوانه گشته‌ام
جز با تو دوستی نکند هر که عاقل است
گر من به بوسه مهر نهم بر لبت رواست
شهد عقیق رنگ تو چون موم قابل است
در روز وصلت از شب هجرم غم است و من
روزی نمی‌خوهم که شبش در مقابل است
دل را مدام زاری از اندوه عشق توست
اشتر به ناله چون جرس از بار محمل است
روز وصال یار اجل عمر باقی است
وقت وداع دوست شکر زهر قاتل است
بیند تو را در آینهٔ جان خویشتن
دل را چو با خیال تو پیوند حاصل است
هر جا حدیث توست ز ما هم حکایتی است
این شاهباز را سخنش با جلاجل است
من چون درای ناله کنانم ولی چه سود
محمول این شتر چو جرس آهنین دل است
اشعار سیف گوهر دریای عشق توست
این نظم در سراسر این بحر کامل است

غزل شماره ۱۴ دلبرا عشق تو نه کار من است


دلبرا عشق تو نه کار من است
وین که دارم نه اختیار من است
آب چشم من آرزوی تو بود
آرزوی تو در کنار من است
آنچه از لطف و نیکویی در توست
همه آشوب روزگار من است
تا غمت در درون سینهٔ ماست
مرگ بیرون در انتظار من است
عشق تا چنگ در دل من زد
مطربش ناله‌های زار من است
شب ز افغان من نمی‌خسبد
هر که را خانه در جوار من است
خار تو در ره من است چو گل
پای من در ره تو خار من است
دوش سلطان حسنت از سر کبر
با خیالت که یار غار من است،
سخنی در هلاک من می‌گفت
غم عشق تو گفت کار من است
سیف فرغانی از سر تسلیم
با غم تو که غمگسار من است،
گفت گرد من از میان برگیر
که هوا تیره از غبار من است

غزل شماره ۱۵ یار من خسرو خوبان و لبش شیرین است


یار من خسرو خوبان و لبش شیرین است
خبرش نیست که فرهاد وی این مسکین است
نکنم رو ترش ار تیز شود کز لب او
سخن تلخ چو جان در دل من شیرین است
دید خورشید رخش وز سر انصاف به ماه
گفت من سایهٔ او بودم و خورشید این است
با رخ او که در او صورت خود نتوان دید
هر که در آینه‌ای می‌نگرد خودبین است
پای در بستر راحت نکنم وز غم او
شب نخسبم که مرا درد سر از بالین است
خار مهرش چو برآورد سر از پای کسی
رویش از خون جگر چون رخ گل رنگین است
دلستان تر نبود از شکن طرهٔ او
آن خم و تاب که در گیسوی حورالعین است
در ره عشق که از هر دو جهان است برون
دنیی ای دوست ز من رفت و سخن در دین است
گر کسی ماه ندیده‌ است که خندید آن است
ور کسی سرو ندیده‌ است که رفته است این است
سیف فرغانی تا از تو سخن می‌گوید
مرغ روح از سخنش طوطی شکرچین است

شماره ۱

کمال زن در مادر بودن است.زنی که مادر نباشد موجود ناقصی است.‏

شماره ۲

وظیفۀ هنر،پیروی از طبیعت نیست،بلکه بیان آن است.‏

شماره ۳

نابغه کسی است که پیوسته افکارش را از قوه به فعل در می آورد.‏

شماره ۴

عشق ورزیدن شغل بزرگی است. افرادی که می خواهند به خوبی از ‏عهدۀ این کار برآیند،باید کاری جز این نکنند. ‏

شماره ۵

یک زن بدون عشق هیچ است؛زیبایی بدون کامرانی پشیزی ارزش ندارد.‏

شماره ۶

قلب مادر به اندازه ای گسترده است که همیشه می توانید بخشش وگذشت ‏را در آن بیابید.‏

شماره ۷

امید بهترین پشتوانه و عالی ترین نقطۀ اتکاء است. همیشه امیدوار باشید و ‏روح ناامیدی و یأس را از خود دور سازید.‏

شماره ۸

 خانه بدون زن عفیف، قبرستان است.