ایمان آفتابی من
در خانه غروب می کند.
شب
در باور پنجره ها
رسوب می کند.
            ای آب های تصور
            ای چشمه های سراب
تنگ خالی آب
از دست های خستۀ من
سقوط می کند.
از سرزمین عشق های شرقی پنهانی
از میان خاطرات آشنای بومی
سایه ای عبور می کند.
مسافری از وطن،
با گریه،
کوچ می کند...