پلۀ سی ام

ایستاده تنها
در خیابان انتظار
زنی با چشمانی چون اسب
که آسمانی از مه سیمابی
درون مردمکش می لرزد
زنی که دستانش پر از فردای من است،
و هراس سالیان سیالم
از چین پیشانیش می چکد.
ایستاده در گذرگاه ابر و باد
با گیسوانی از غروب
زنی با چشمانی چون اسب
که در هوای سربی صبح
حروف گمشده در نهانم را می کاود.
تا ساعت پلاسیدۀ بهارش را
از نهال کودکیم بچیند.
ایستاده بر شیب حرمان
حجمی از جنس غرور
و فریاد مخدوش خیابان
در سکوت نارسش می پوسد.
ایستاده در انتظار
زنی با چشمانی چون اسب
و معنای مرا
از نگاه سرد عابران می پرسد.
ایستاده ام در قاب زرد خزان
در این سوی سرد پنجره
و پرده ای به رنگ هیهات
سایه های قطعه قطعه شده ام را
پنهان می کند
از نگاه ایستاده در خیابان
با چشمانی چون اسب.