رباعی شمارهٔ ۵۱ ابر آمد و بر روی هوا می گرید
ابر آمد و بر روی هوا می گرید
چون متهم از شرم و حیا می گرید
معلومم شد که او چرا می گرید
بر عمر تلف گشتۀ ما می گرید
ابر آمد و بر روی هوا می گرید
چون متهم از شرم و حیا می گرید
معلومم شد که او چرا می گرید
بر عمر تلف گشتۀ ما می گرید
با نغمۀ داوود کمانچه نزنید
زر وزن کنید و بر کپانچه نزنید
گفتم به جواب تو درآیم لیکن
شرطی است که بر کوه طپانچه نزنید
ای دست نشان قلمت لؤلؤ تر
منشی فلک عبارتت را چاکر
بر بام فلک ز ماه می سازند
از بهر قلمدان تو ما شورۀ زر
۱
دیری با من سخن به درشتی گفتهاید
خود آیا تابِتان هست که پاسخی در خور بشنوید؟
□
رنج از پیچیدگی میبَرید؛
از ابهام و
هر آنچه شعر را
در نظرگاهِ شما
به زعمِ شما
به معمایی مبدل میکند.
اما راستی را
از آن پیشتر
رنجِ شما از ناتوانیِ خویش است
در قلمروِ «دریافتن»؛
که اینجای اگر از «عشق» سخنی میرود
عشقی نه از آن گونه است
کهِتان به کار آید،
و گر فریاد و فغانی هست
همه فریاد و فغان از نیرنگ است و فاجعه.
خود آیا در پی دریافتِ چیستید
شما که خود
نیرنگید و فاجعه
و لاجرم از خود
به ستوه
نه؟
□
دیری با من سخن به درشتی گفتهاید
خود آیا تابِتان هست
که پاسخی به درستی بشنوید
به درشتی بشنوید؟
۲
زمین به هیأتِ دستانِ انسان درآمد
هنگامی که هر برهوت
بُستانی شد و باغی.
و هرزابهها
هریک
راهیِِ برکهیی شد
چرا که آدمی
طرحِ انگشتانش را
با طبیعت در میان نهاده بود.
□
از کدامین فرقهاید؟
بگویید،
شما که فریاد بر میدارید! –
به جز آن که سرکوفتگانِ بسته دست را، به وقاحت
در سایۀ ظفرمندان
رجزی بخوانید،
یا که در معرکۀ جدال
از بامِ بلندِ خانۀ خویش
سنگپارهای بپرانید
تا بر سرِ کدامین کس فرود آید.
که اگرچه میداندارِ هر میداناید،
نه کسی را به صداقت یارید
نه کسی را به صراحت دشمن میدارید.
از کدامین فرقهاید؟
بگویید،
شما که پرستارِ انسان باز مینمایید! –
کدامین داغ
بر چهرۀ خاک
از دستکارِ شماست؟
یا کدامین حجرۀ این مدرسه؟
۳
خو کردهاید و دیگر
راهی به جز اینِتان نیست
که از بد و خوب
همچنان
هر چیز را آیینهای کنید،
تا با ملاکِ زیباییِ صورت و معناتان
گِرد بر گِردِ خویش
هر آنچه را که نه از شماست
به حسابِ زشتیها
خطی به جمعیتِ خاطر بتوانید کشید و به اطمینان،
چرا که خو کردهاید و دیگر
به جز اینِتان راهی نیست
که وجودِ خویشتن را نقطۀ آغازِ راهها و زمانها بشمارید.
کردهها را
با کردههای خویش بسنجید و گفتهها را
با گفتههای خویش…
لاجرم به خود میپردازید
آنگاه که من به خود پردازم؛
و حماسهای از شجاعتِ خویش آغاز میکنید
آنگاه که من
دستاندر کار شوم حتا
که نقطۀ پایان را
بر این تکرارِ ابلهانۀ بامداد و شام بگذارم
و دیگر
رای تقدیر را
به انتظار نمانم.
دردیست،
با این همه دردیست
دردیست
تصورِ نقابِ اندوهی که به رخساره میگذارید
هنگامی که به بدرقۀ لاشۀ ناتوانی میآیید
که روزیهایش را همه
با زباله و ژنده جُلپاره
به زباله دانی بوناک زیست
چونان الماسدانهیی
که یکی غارتی به نهان برده باشد.
۴
آنجا که عشق
غزل نیست
که حماسهیی ست،
هر چیز را
صورتِ حال
باژگونه خواهد بود:
زندان
باغِ آزاده مردم است
و شکنجه و تازیانه و زنجیر
نه وهنی به ساحتِ آدمی
که معیارِ ارزشهای اوست.
کشتار
تقدس و زهد است و
مرگ
زندگیست.
و آن که چوبۀ دار را بیالاید
با مرگی شایستۀ پاکان
به جاودانگان
پیوسته است.
□
آن جا که عشق
غزل نه
حماسه است
هر چیز را
صورتِ حال
باژگونه خواهد بود:
رسوایی
شهامت است و
سکوت و تحمل
ناتوانی.
از شهری سخن می گوییم که در آن، شهرخدایید!
دیری با من سخن به درشتی گفتید،
خود آیا به دو حرف تابِتان هست؟
تابِتان هست؟
چون ابرِ تیره گذشت
در سایۀ کبودِ ماه
میدان را دیدم و کوچهها را،
که هشتپایی را ماننده بود از هر جانبی پایی به خستگی رها کرده
به گودابی تیره.
و بر سنگ فرشِ سرد
خلق ایستاده بود
به انبوهی.
و با ایشان
انتظارِ دیرپای
به یأس و به خستگی میگرایید.
و هربار
بیقراریِ انتظار
که بر جمعِ ایشان میجنبید
چنان بود
که پوستِ حیوان را لرزشی افتاده است
از سردیِ گذرای آب
یا خود از خارشی.
□
من از پلکانِ تاریک
به زیر آمدم
با لوحِ غبار آلوده
بر کف.
و بر پاگَردِ کوچک
ایستادم
که به نیم نیزه به میدان سَر بود.
و خلق را دیدم
به انبوهی
که حجرهها را همه
گِردبرگِردِ میدان
انباشته بودند
هم از آن گونه که صحن را؛
و دنبالۀ ایشان
در قالبِ هر معبر که به میدان میپیوست
تا مرزِ سایهها و سیاهی
ممتد میشد
و چنان مُرکّبِ آب دیده
در ظلمت
نَشت میکرد
و با ایشان
انتظار بود و سکوت
بود.
پس لوحِ گِلین را بلند
بر سرِ دست
گرفتم
و به جانبِ ایشان فریاد برداشتم:
«- همه هرچه هست
این است و
در آن فراز
به جز این هیچ
نیست.
لوحی است کهنه
بِسوده
که اینک!
بنگرید!
که اگر چند آلودۀ چرک و خونِ بسی جراحات است
از رحم و دوستی سخن میگوید و
پاکی.»
خلق را گوش و دل اما
با من نبود
و چنان بود که گفتی
از چشم به راهی
با ایشان
سودی هست و
لذتی.
در خروش آمدم که
«- ریگی اگر خود به پوزار ندارید
انتظاری بیهوده میبرید
پیغامِ آخرین
همه این است!»
فریاد برداشتم:
«- شد آن زمانه که بر مسیحِ مصلوبِ خویش به مویه مینشستید
که اکنون
هر زن
مریمی است
و هر مریم را
عیسایی بر صلیب است،
بی تاجِ خار و صلیب و جُل جُتا
بی پیلات و قاضیان و دیوانِ عدالت.-
عیسایانی همه همسرنوشت
عیسایانی یک دست
با جامهها همه یک دست
و با پاپوشها و پاپیچهایی یکدست – هم بدان قرار –
و نان و شوربایی به تساوی
[که برابری، میراثِ گرانبهایِ تبارِ انسان است، آری!]
و اگر تاجِ خاری نیست
خُودی هست که بر سر نهید
و اگر صلیبی نیست که بر دوش کشید
تفنگی هست،
[اسبابِ بزرگی
همه آماده!]
و هر شام
چه بسا که «شامِ آخر» است
و هر نگاه
ای بسا که نگاهِ یهودایی.
اما به جُستجوی باغ
پای
مفرسای
که با درخت
بر صلیب
دیدار خواهی کرد،
هنگامی که رؤیای انسانیت و رحم
در نظرگاهت
چونان مِهی
نرم و سبک خیز
بپراکند
و صراحتِ سوزانِ حقیقت
چون خنجرکانِ آفتابِ کویر
به چشمانت اندر خَلَد
و دریابی که چه شوربختی! چه شوربختی!
که کمتر مایهییت کفایت بود
تا بیشترین بختیاری را احساس کنی:
سلامی به صفا
و دستی به گرمی
و لبخندی به صداقت.
و خود این اندک مایه تو را فراهم نیامد!
نه
به جُستجوی باغ
پای
مفرسای
که مجالِ دعایی و نفرینی نیست
نه بخششی و
نه کینهیی.
ودریغا که راهِ صلیب
دیگر
نه راهِ عروج به آسمان
که راهی به جانبِ دوزخ است و
سرگردانیِ جاودانۀ روح.»
□
من در تبِ سنگینِ خویش فریاد میکشیدم و
خلق را
گوش و دل امّا به من نبود.
خَبَرم بود که اینان
نه لوحِ گلین
که کتابی را انتظار میکشند
و شمشیری را
و گزمگانی را که بر ایشان بتازند
با تازیانه و گاو سر،
و به زانوشان در افکنند
در مَقدمِ آن کو
از پلکانِ تاریک به زیر آید
با شمشیر و کتاب.
پس من بسیار گریستم
– و هر قطرۀ اشکِ من حقیقتی بود
هرچند که حقیقت
خود
کلمهیی بیش نیست. –
گویی من
با گریستنی از این گونه
حقیقتی مأیوس را
تکرار میکردم.
آه
این جماعت
حقیقتِ خوفانگیز را
تنها
در افسانهها میجویند
و خود از این روست که شمشیر را
سلاحِ عدلِ جاودانه میشمرند،
چرا که به روزگارِ ما
شمشیر
سلاحِ افسانه هاست.
نیز از این روی
تنها
شهادتِ آن کس را پذیره می شوند به راهِ حقیقت،
که در برابرِ «شمشیر»
از سینۀ خود
سپری کرده باشد.
گویی شکنجه را و رنجِ شهادت را
– که چیزی سخت دیرینه سال است –
با ابزارِ نو نمی پسندند؛
ورنه
آن همه جان ها که به آتشِ باروت سوخت؟! –
ورنه
آن همه جان ها، که از ایشان
تنها
سایۀ مبهمی به جای ماند
از رقمی
در مجموعۀ خوف انگیزِ کرورها و کرورها؟! –
آه
این جماعت
حقیقت را
تنها در افسانه ها می جویند
با آن که حقیقت را
افسانهیی بیش نمی دانند
□
وآتشِ من در ایشان نگرفت
چرا که دربارۀ آسمان
سخنِ آخرین را گفته بودم
بی آن که خود از آسمان
نامی
به زبان آورده باشم.
ای دوست شاد باش که شادی سزای توست
این گنج مزد طاقت رنج آزمای توست
صبح امید و پرتو دیدار و بزم مهر
ای دل بیا که این همه اجر وفای توست
این باد خوش نفس به مراد تو می وزد
رقص درخت و عشوۀ گل در هوای توست
شب را چه زهره کز سر کوی تو بگذرد؟
کان آفتاب سایه شکن در سرای توست
خوش می برد تو را به سر چشمۀ مراد
این جست و جو که در قدم رهگشای توست
ای بلبل حزین که تپیدی به خون خویش
یاد تو خوش که خندۀ گل خون بهای توست
دیدی دلا که خون تو آخر هدر نشد
کاین رنگ و بوی گل همه از نافه های توست
پنهان شدی چو خنده در این کوهسار و باز
هر سو گذار قافله های صدای توست
از آفتاب گرمی دست تو می چشم
برخیز کاین بهار گل افشان برای توست
با جان سایه گرچه در آمیختی چو غم
ای دوست شاد باش که شادی سزای توست
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
حالیا نقش دل ماست در آیینۀ جام
تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی
دیدی آن یار که بستیم صد امید در او
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی
تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو
گرچه در چشم خود انداخته دود ای ساقی
تشنۀ خون زمین است فلک، وین مه نو
کهنه داسی است که بس کشته درود ای ساقی
منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه از او کاست و بر من چه فزود ای ساقی
بس که شستیم به خوناب جگر جامۀ جان
نه از او تار به جا ماند و نه پود ای ساقی
حق به دست دل من بود که در معبد عشق
سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی
این لب و جام پی گردش می ساخته اند
ورنه بی می و لب جام چه سود ای ساقی
در فروبند که چون سایه در این خلوت غم
با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای است باری
دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که، چرا شبت نکشته است
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
دو تن، پرور ای شاه کشور گشای
یکی اهل بازو، دوم اهل رای
ز نام آوران گوی دولت برند
که دانا و شمشیر زن پرورند
هر آن کو قلم را نورزید و تیغ
بر او گر بمیرد مگو ای دریغ
قلم زن نکودار و شمشیر زن
نه مطرب که مردی نیاید ز زن
نه مردی است دشمن در اسباب جنگ
تو مدهوش ساقی و آواز چنگ
بسا اهل دولت به بازی نشست
که ملکت برفتش به بازی ز دست
ما قصۀ دل جز به بر یار نبردیم
و ز یار شکایت سوی اغیار نبردیم
معلوم نشد صدق دل و سر محبت
تا این سر سودازده بر دار نبردیم
ما را چه غم سود و زیان است که هرگز
سودای تو را بر سر بازار نبردیم
با حسن فروشان بهل این گرمی بازار
ما یوسف خود را به خریدار نبردیم
ای دوست که آن صبح دل افروز خوشت باد
یاد آر که ما جان ز شب تار نبردیم
سرسبزی آن خرمن گل باد اگر چند
از باغ تو جز سرزنش خار نبردیم
بی رنگی ام از چشم تو انداخت اگر نه
کی خون دلی بود که در کار نبردیم
تا روشنی چشم و دل سایه از آن روست
از آینه ای منت دیدار نبردیم
آه کز تاب دل سوخته جان می سوزد
ز آتش دل چه بگویم که زبان می سوزد
یارب این رخنۀ دوزخ به رخ ما که گشود؟
که زمین در تب و تاب است و زمان می سوزد
دود برخاست از این تیر که در سینه نشست
مکن ای دوست که آن دست و کمان می سوزد
مگر این دشت شقایق دل خونین من است؟
که چنین در غم آن سرو روان می سوزد
آتشی در دلم انداخت و عالم بو برد
خام پنداشت که این عود نهان می سوزد
لذت عشق و وفا بین که سپند دل من
بر سر آتش غم رقص کنان می سوزد
گریۀ ابر بهارش چه مدد خواهد کرد؟
دل سرگشته که چون برگ خزان می سوزد
سایه خاموش کز این جان پر آتش که مراست
آه را گر بدهم راه جهان می سوزد
بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم
به پای سرو آزادی سر و دستی برافشانیم
به عهد گل زبان سوسن آزاد بگشاییم
که ما خود درد این خون خوردن خاموش می دانیم
نسیم عطر گردان بوی خون عاشقان دارد
بیا تا عطر این گل در مشام جان بگردانیم
شرار ارغوان واخیزِ خون نازنینان است
سمندر وار جان ها بر سر این شعله بنشانیم
جمال سرخ گل در غنچه پنهان است ای بلبل
سرودی خوش بخوان کز مژدۀ صبحش بخندانیم
گلی کز خنده اش گیتی بهشت عدن خواهد شد
ز رنگ و بوی او رمزی به گوش دل فروخوانیم
سحر کز باغ پیروزی نسیم آرزو خیزد
چه پرچم های گلگون کاندر آن شادی برقصانیم
به دست رنج هر ناممکنی ممکن شود آری
بیا تا حلقۀ اقبال محرومان بجنبانیم
الا ای ساحل امید سعی عاشقان دریاب
که ما کشتی در این توفان به سودای تو می رانیم
دلا در یال آن گلگون گردن تاز چنگ انداز
مبادا کز نشیب این شب سنگین فرومانیم
شقایق خوش رهی در پردۀ خون می زند، سایه
چه بی راهیم اگر همخوانی این نغمه نتوانیم
بلندا سرما که گر غرق خونش
ببینی، نبینی تو هرگز زبونش
سرافراز باد آن درخت همایون
کزین سرنگونی نشد سرنگونش
تناور درختی که هر چه ش ببری
فزون تر بود شاخ و برگ فزونش
پی آسمان زد همانا تبرزن
که بر سر فرو ریخت سقف و ستونش
زمین واژگون شد از آن تا نبیند
در آیینۀ آسمان واژگونش
بلی گوی عهدش بلا آزماید
زهی مرد و آن عهد و آن آزمونش
ز چندی و چونی برون رفت و آخر
دریغا ندانست کس چند و چونش
خوشا عشق فرزانۀ ما که ایدون
ز مجنون سبق برده صیت جنونش
از آن خون که در چاه شب خورد بنگر
سحرگاه لبخند خورشید گونش
خم زلفش آن لعل می نماید
نگر تا نپیچی سر از رهنمونش
بهارا تو از خون او آب خوردی
بیا تا ببینی گل افشان خونش
سماعی است در بزم او قدیسان را
دلا گوش کن نغمۀ ارغنونش
به مانند دریاست آن بی کرانه
تو موجش ندیدی و دیدی سکونش
نهنگی بباید که با وی بر آید
کجا سایه از عهده آید برونش
نگویم ز جنگ بد اندیش ترس
در آوازهٔ صلح از او بیش ترس
بسا کس به روز آیت صلح خواند
چو شب شد سپه بر سر خفته راند
زره پوش خسبند مرد اوژنان
که بستر بود خوابگاه زنان
به خیمه درون مرد شمشیر زن
برهنه نخسبد چو در خانه زن
بباید نهان جنگ را ساختن
که دشمن نهان آورد تاختن
حذر کار مردان کار آگه است
یزک سد رویین لشکر گه است
اگر هوشمندی به معنی گرای
که معنی بماند ز صورت به جای
که را دانش و جود و تقوی نبود
به صورت درش هیچ معنی نبود
کسی خسبد آسوده در زیر گل
که خسبند از او مردم آسوده دل
غم خویش در زندگی خور که خویش
به مرده نپردازد از حرص خویش
زر و نعمت اکنون بده کان توست
که بعد از تو بیرون ز فرمان توست
نخواهی که باشی پراکنده دل
پراکندگان را ز خاطر مهل
پریشان کن امروز گنجینه چست
که فردا کلیدش نه در دست توست
تو با خود ببر توشۀ خویشتن
که شفقت نیاید ز فرزند و زن
کسی گوی دولت ز دنیا برد
که با خود نصیبی به عقبی برد
به غمخوارگی چون سرانگشت من
نخارد کس اندر جهان پشت من
مکن، بر کف دست نه هرچه هست
که فردا به دندان بری پشت دست
به پوشیدن ستر درویش کوش
که ستر خدایت بود پرده پوش
مگردان غریب از درت بی نصیب
مبادا که گردی به درها غریب
بزرگی رساند به محتاج خیر
که ترسد که محتاج گردد به غیر
به حال دل خستگان در نگر
که روزی تو دلخسته باشی مگر
درون فروماندگان شاد کن
ز روز فروماندگی یاد کن
نه خواهندهای بر در دیگران
به شکرانه خواهنده از در مران
پدرمرده را سایه بر سر فکن
غبارش بیفشان و خارش بکن
ندانی چه بودش فرو مانده سخت؟
بود تازه بی بیخ هرگز درخت؟
چو بینی یتیمی سر افکنده پیش
مده بوسه بر روی فرزند خویش
یتیم ار بگرید که نازش خرد؟
وگر خشم گیرد که بارش برد؟
الا تا نگرید که عرش عظیم
بلرزد همی چون بگرید یتیم
به رحمت بکن آبش از دیده پاک
به شفقت بیفشانش از چهره خاک
اگر سایه ای خود برفت از سرش
تو در سایۀ خویشتن پرورش
من آنگه سر تاجور داشتم
که سر بر کنار پدر داشتم
اگر بر وجودم نشستی مگس
پریشان شدی خاطر چند کس
کنون دشمنان گر برندم اسیر
نباشد کس از دوستانم نصیر
مرا باشد از درد طفلان خبر
که در طفلی از سر برفتم پدر
یکی خار پای یتیمی بکند
به خواب اندرش دید صدر خجند
همی گفت و در روضهها میچمید
کز آن خار بر من چه گلها دمید
مشو تا توانی ز رحمت بری
که رحمت برندت چو رحمت بری
چو انعام کردی مشو خود پرست
که من سرورم دیگران زیر دست
اگر تیغ دورانش انداخته است
نه شمشیر دوران هنوز آخته است؟
چو بینی دعا گوی دولت هزار
خداوند را شکر نعمت گزار
که چشم از تو دارند مردم بسی
نه تو چشم داری به دست کسی
کرم خواندهام سیرت سروران
غلط گفتم، اخلاق پیغمبران
شنیدم که یک هفته ابنالسبیل
نیامد به مهمان سرای خلیل
ز فرخنده خویی نخوردی به گاه
مگر بینوایی در آید ز راه
برون رفت و هر جانبی بنگرید
بر اطراف وادی نگه کرد و دید
به تنها یکی در بیایان چو بید
سر و مویش از برف پیری سپید
به دلداریش مرحبایی بگفت
به رسم کریمان صلایی بگفت
که ای چشمهای مرا مردمک
یکی مردمی کن به نان و نمک
نعم گفت و بر جست و برداشت گام
که دانست خلقش، علیهالسلام
رقیبان مهمان سرای خلیل
به عزت نشاندند پیر ذلیل
بفرمود و ترتیب کردند خوان
نشستند بر هر طرف همگنان
چو بسم الله آغاز کردند جمع
نیامد ز پیرش حدیثی به سمع
چنین گفتش: ای پیر دیرینه روز
چو پیران نمیبینمت صدق و سوز
نه شرط است وقتی که روزی خوری
که نام خداوند روزی بری؟
بگفتا نگیرم طریقی به دست
که نشنیدم از پیر آذرپرست
بدانست پیغمبر نیک فال
که گبر است پیر تبه بوده حال
به خواری براندش چو بیگانه دید
که منکر بود پیش پاکان پلید
سروش آمد از کردگار جلیل
به هیبت ملامت کنان کای خلیل
منش داده صد سال روزی و جان
تو را نفرت آمد از او یک زمان
گر او میبرد پیش آتش سجود
تو وا پس چرا میبری دست جود؟
گره بر سر بند احسان مزن
که این زرق و شید است و آن مکر و فن
زیان میکند مرد تفسیردان
که علم و ادب میفروشد به نان
کجا عقل یا شرع فتوی دهد
که اهل خرد دین به دنیا دهد؟
ولیکن تو بستان که صاحب خرد
از ارزان فروشان به رغبت خرد
زبان دانی آمد به صاحبدلی
که محکم فروماندهام در گلی
یکی سفله را ده درم بر من است
که دانگی از او بر دلم ده من است
همه شب پریشان از او حال من
همه روز چون سایه دنبال من
بکرد از سخنهای خاطر پریش
درون دلم چون در خانه ریش
خدایش مگر تا ز مادر بزاد
جز این ده درم چیز دیگر نداد
ندانسته از دفتر دین الف
نخوانده به جز باب لاینصرف
خور از کوه یک روز سر بر نزد
که این قلتبان حلقه بر در نزد
در اندیشهام تا کدامم کریم
از آن سنگدل دست گیرد به سیم
شنید این سخن پیر فرخ نهاد
درستی دو، در آستینش نهاد
زر افتاد در دست افسانه گوی
برون رفت ازآنجا چو زر تازه روی
یکی گفت: شیخ این ندانی که کیست؟
بر او گر بمیرد نباید گریست
گدایی که بر شیر نر زین نهد
ابو زید را اسب و فرزین نهد
بر آشفت عابد که خاموش باش
تو مرد زبان نیستی، گوش باش
اگر راست بود آنچه پنداشتم
ز خلق آبرویش نگه داشتم
وگر شوخ چشمی و سالوس کرد
الا تا نپنداری افسوس کرد
که خود را نگه داشتم آبروی
ز دست چنان گربزی یاوه گوی
بد و نیک را بذل کن سیم و زر
که این کسب خیر است و آن دفع شر
خنک آن که در صحبت عاقلان
بیاموزد اخلاق صاحبدلان
گرت عقل و رای است و تدبیر و هوش
به عزت کنی پند سعدی به گوش
که اغلب در این شیوه دارد مقال
نه در چشم و زلف و بناگوش و خال
یکی رفت و دینار از او صد هزار
خلف برد صاحبدلی هوشیار
نه چون ممسکان دست بر زر گرفت
چو آزادگان دست از او بر گرفت
ز درویش خالی نبودی درش
مسافر به مهمان سرای اندرش
دل خویش و بیگانه خرسند کرد
نه همچون پدر سیم و زر بند کرد
ملامت کنی گفتش ای باد دست
به یک ره پریشان مکن هرچه هست
به سالی توان خرمن اندوختن
به یک دم نه مردی بود سوختن
چو در دست تنگی نداری شکیب
نگه دار وقت فراخی حسیب
به دختر چه خوش گفت بانوی ده
که روز نوا برگ سختی بنه
همه وقت بردار مشک و سبوی
که پیوسته در ده روان نیست جوی
به دنیا توان آخرت یافتن
به زر پنجۀ شیر بر تافتن
اگر تنگدستی مرو پیش یار
وگر سیم داری بیا و بیار
اگر روی بر خاک پایش نهی
جوابت نگوید به دست تهی
خداوند زر برکند چشم دیو
به دام آورد صخر جنی به ریو
تهی دست در خوبرویان مپیچ
که بی هیچ مردم نیرزند هیچ
به دست تهی بر نیاید امید
به زر برکنی چشم دیو سپید
به یک بار بر دوستان زر مپاش
وز آسیب دشمن به اندیشه باش
اگر هرچه یابی به کف برنهی
کفت وقت حاجت بماند تهی
گدایان به سعی تو هرگز قوی
نگردند، ترسم تو لاغر شوی
چو منّاع خیر این حکایت بگفت
ز غیرت جوانمرد را رگ نخفت
پراکنده دل گشت از آن عیب جوی
بر آشفت و گفت ای پراکنده گوی
مرا دستگاهی که پیرامن است
پدر گفت میراث جد من است
نه ایشان به خست نگه داشتند
به حسرت بمردندو بگذاشتند؟
به دستم نیفتاد مال پدر
که بعد از من افتد به دست پسر؟
همان به که امروز مردم خورند
که فردا پس از من به یغما برند
خور و پوش و بخشای و راحت رسان
نگه می چه داری ز بهر کسان؟
برند از جهان با خود اصحاب رای
فرو مایه ماند به حسرت به جای
زر و نعمت اکنون بده کآن توست
که بعد از تو بیرون ز فرمان توست
به دنیا توانی که عقبی خری
بخر، جان من، ورنه حسرت بری
دل شکستۀ ما همچو آینه پاک است
بهای دُر نشود گم اگرچه در خاک است
ز چاک پیرهن یوسف آشکارا شد
که دست و دیدۀ پاکیزه دامنان پاک است
نگر که نقش سپید و سیه رهت نزند
که این دو اسبۀ ایام سخت چالاک است
قصور عقل کجا و قیاس قامت عشق
تو هرقبا که بدوزی به قدر ادراک است
سحر به باغ درآ کز زبان بلبل مست
بگویمت که گریبان گل چرا چاک است
رواست گر بگشاید هزار چشمۀ اشک
چنین که داس تو بر شاخه های این تاک است
ز دوست آنچه کشیدم سزای دشمن بود
فغان ز دوست که در دشمنی چه بی باک است
صفای چشمۀ روشن نگاه دار ای دل
اگر چه از همه سو تند باد خاشاک است
صدای توست که بر می زند ز سینۀ من
کجایی ای که جهان از تو پر ز پژواک است
غروب و گوشۀ زندان و بانگ مرغ غریب
بنال سایه که هنگام شعر غمناک است
دل حزینم از این نالۀ نهفته گرفت
بیا که وقت صفیری ز پردۀ راک است
کو پای آن که باز به کوی شما رسم
آنجا مگر به یاری باد صبا رسم
جایی که قاصدان سحر راه گم کنند
من مانده در غروب بیابان کجا رسم
در راه عشق او چه سواران که پی شدند
آنگاه من، پیادۀ بی دست و پا رسم؟
بانگ غمم که رفتم و سر کوفتم به کوه
دیگر اگر به گوش رسم چون صدا رسم
اندوه نامرادی اسکندرم کشد
چون خضر اگر به چشمۀ آب بقا رسم
گفتم ز فیض جام شما کام ما رواست
باور نداشتم که بدین ناروا رسم
درد برهنگان جهانم به ره کشید
هرگز نخواستم که به اسب و قبا رسم
می آمدم که در شب این دل گرفتگان
چون باد صبح با نفس دلگشا رسم
بنمایمت که در دل تنگم چه ناله هاست
چون نای اگر به هم نفسی آشنا رسم
مردم در این خیال و هنوزم امید هست
که آخر به دیده بوسی آن دل ربا رسم
یکی شب چراغ صاعقه گیرم به راه صبح
وانگاه همچو رعد به بانگ رسا رسم
چون سایه گرچه در شب تاریک گم شدم
در روشنای روز ز هر سو فرا رسم
ای برادر عزیز چون تو بسی است
در جهان هر کسی عزیز کسی است
هوس روزگار خوارم کرد
روزگار است و هر دمش هوسی است
عنکبوت زمانه تا چه تنید
که عقابی شکستۀ مگسی است
به حساب من و تو هم برسند
که به دیوان ما حساب رسی است
هر نفسی عشق می کشد ما را
همچنین عاشقیم تا نفسی است
کاروان از روش نخواهد ماند
باز راه است و غلغل جرسی است
آستین بر جهان برافشانم
گر به دامان دوست دسترسی است
تشنۀ نغمه های اوست جهان
بلبل ما اگرچه در قفسی است
سایه بس کن که دردمند ونژند
چون تو در بند روزگار بسی است
جادوی تراشی چرب دستانه
خاطرۀ پا در گریزِ شبِ عشقی کامیاب را
که کجا بود و چه وقت
به بودن و ماندن
اصرار میکند
بر آبگینۀ این جامِ فاخر
که در آن
ماهیِ سُرخ
به فراغت
گامهای فرصتِ کوتاهش را
چنان چون جرعۀ زهری کُشت یار
نشخوار
میکند.
□
از پنجره
من
در بهار مینگرم
که عروسِ سبز را
از طلسمِ خوابِ چوبینش
بیدار میکند.
□
و دستکوکهایی چنین عجول
که این جمعِ پریشان را
به خیره
پیوندی نابهسامان
در کار میکند:
من و جامِ خاطره را، و بهار را
و ماهیِ سُرخ را
که چونان «نقطۀ پایانی» رنگین و مُذهّب
فرجامِ بیحاصلِ تبارِ تزیینیِ خود را
اصرار میکند.

به بانوی صبر و ایثار
اَنوش سرکیسیان کَتز
خدای را
مسجدِ من كجاست
ای ناخدای من؟
در كدامین جزیرۀ آن آبگیرِ ایمن است
كه راهش
از هفت دریای بیزنهار میگذرد؟
□
از تنگابی پیچاپیچ گذشتیم
با نخستین شام سفر،
كه مزرعِ سبزِ آبگینه بود.
و با كاهشِ شب
ــ كه پنداری
در تنگۀ سنگی
جای
خوشتر داشت ــ
به دریایی مرده درآمدیم
با آسمان سُربیِ كوتاهش
كه موج و باد را
به سكونی جاودانه
مسخ كرده بود،
و آفتابی رطوبتزده را
كه در فراخیِ بیتصمیمیِ خویش
سرگردانی میكشید و
در تردیدِ میانِ فرونشستن و برخاستن
به ولنگاری
یله بود.
□
ما به سختی در هوای گندیدۀ طاعونی دم می زدیم و
عرقریزان
در تلاشی نومیدانه
پارو میكشیدم
بر پهنۀ خاموشِ دریای پوسیده
كه سراسر
پوشیده ز اجسادی است
كه چشمانِ ایشان
هنوز
از وحشتِ توفانِ بزرگ
برگشاده است
و از آتشِ خشمی كه به هر جنبنده در نگاهِ ایشان است
نیزههای شكنشكنِ تُندر
جَستن میكند.
□
و تنگابها
و دریاها.
تنگابها
و دریاهای دیگر...
□
آنگاه به دریایی جوشان در آمدیم
با گردابهای هول
و خرسنگهای تفته
كه خیزابها
بر آن
میجوشید.
«ــ اینك دریای ابرهاست...
اگر عشق نیست
هرگز هیچ آدمیزاده را
تابِ سفری این چنین
نیست!»
چنین گفتی
با لبانی كه مدام
پنداری
نامِ گلی را
تكرار میكنند.
و از آن هنگام كه سفر را لنگر برگرفتیم
اینك كلام تو بود از لبانی
كه تكرار بهار و باغ است.
و كلام تو در جانِ من نشست
و من آ ن را
حرف
به حرف
باز
گفتم.
كلماتی كه عطرِ دهانِ تو را داشت.
و در آن دوزخ
ــ كه آبِ گندیده
دود كنان
بر تابههای تفتۀ سنگ
میسوخت ـ
رطوبتِ دهانت را
از هر یكانِ حرف
چشیدم.
و تو به چرب دستی
كشتی را
بر دریای دمه خیزِ جوشان
میگذرانیدی.
و كشتی
با سنگینیِ سیّالش،
با غژّاغژِّ دکلهای بلند
ــ كه از بار غرور بادبانها پَست میشد ــ
در گذارِ از دیوارهای پوكِ پیچان
به كابوسی میمانست
كه در تبی سنگین
میگذرد.
□
امّا
چندان كه روزِ بیآفتاب
به زردی نشست،
از پس تنگابی كوتاه
راه
به دریایی دیگر بردیم
كه به پاكی
گفتی
زنگیان
غم غربت را در کاسۀ مرجانیِ آن گریسته اند و من اندوهِ
ایشان راو
تو اندوه مرا
□
و مسجدِ من
در جزیرهیی است
هم از این دریا.
اما كدامین جزیره، كدامین جزیره، نوحِ من ای ناخدای من؟
تو خود آیا جُستجوی جزیره را
از فرازِ كشتی
كبوتری پرواز میدهی؟
یا به گونهای دیگر؟ به راهی دیگر؟
ــ كه در این دریا بار
همه چیزی
به صداقت
از آب
تا مهتاب
گسترده است،
و نقرۀ كدرِ فَلسِ ماهیان
در آب
ماهی دیگر است
در آسمانی
باژگونه ــ
□
در گسترۀ خلوتی ابدی
در جزیرۀ بكری
فرود آمدیم.
گفتی:
«ــ اینت سفر، كه با مقصود فرجامید:
سختینهیی به سرانجامی خوش!»
و به سجده
من
پیشانی بر خاك نهادم.
□
خدای را
نا خدای من!
مسجد من كجاست؟
در كدامین دریا
كدامین جزیره؟ــ
آنجا كه من از خویش برفتم تا در پای تو سجده كنم
و مذهبی عتیق را
ــ چونان مومیایی شدهیی از فراسوهای قرون
به وِردگونهیی
جان بخشم.
مسجدِ من كجاست؟
با دستهای عاشقت
آنجا
مرا
مزاری بنا كن!
۱
شبانه
اعترافی طولانی است شب اعترافی طولانی است
فریادی برای رهایی است شب فریادی برای رهایی است
و فریادی برای بند.
شب
اعترافی طولانیاست.
□
اگر نخستین شبِ زندان است
یا شامِ واپسین
ــ تا آفتابِ دیگر را
در چهارراهها فرا یاد آری
یا خود به حلقۀ دارش از خاطر
ببری ــ،
فریادی بیانتها است شب فریادی بیانتها است
فریادی از نومیدی فریادی از امید،
فریادی برای رهایی است شب فریادی برای بند.
شب
فریادی طولانی است.
۲
چلچلی
من آن مفهومِ مجرد را جُستهام.
پایدرپای آفتابی بیمصرف
که پیمانه میکنم
با پیمانۀ روزهای خویش که به چوبین کاسۀ جذامیان ماننده است،
من آن مفهومِ مجرد را جُستهام
من آن مفهومِ مجرد را میجویم.
پیمانهها به چهل رسید و از آن برگذشت.
افسانههای سرگردانیات
ای قلبِ دربه در
به پایانِ خویش نزدیک میشود.
بیهوده مرگ
به تهدید
چشم میدَرانَد:
ما به حقیقتِ ساعتها
شهادت ندادهایم
جز به گونۀ این رنجها
که از عشقهای رنگینِ آدمیان
به نصیب بردهایم
چونان خاطرهیی هریک
در میان نهاده
از نیشِ خنجری
با درختی.
□
با این همه از یاد مبر
که ما
ــ من و تو ــ
انسان را
رعایت کردهایم
(خود اگر
شاهکارِ خدا بود
یا نبود)،
و عشق را
رعایت کردهایم.
□
در باران و به شب
به زیرِ دو گوشِ ما
در فاصلهیی کوتاه از بسترهای عفافِ ما
روسبیان
به اعلامِ حضورِ خویش
آهنگهای قدیمی را
با سوت
میزنند.
(در برابرِ کدامین حادثه
آیا
انسان را
دیدهای
با عرقِ شرم
بر جبینَش؟)
□
آنگاه که خوشتراشترینِ تنها را به سکۀ سیمی توان خرید،
مرا
ــ دریغا دریغ ــ
هنگامی که به کیمیای عشق
احساسِ نیاز
میافتد
همه آن دَم است
همه آن دَم است.
□
قلبم را در مِجریِ کهنهیی
پنهان میکنم
در اتاقی که دریچهییش
نیست.
از مهتابی
به کوچۀ تاریک
خم میشوم
و به جای همه نومیدان
میگریم.
آه
من
حرام شدهام!
□
با این همه، ای قلبِ دربِه در!
از یاد مبر
که ما
ــ من و تو ــ
عشق را رعایت کردهایم،
ازیاد مبر
که ما
ــ من و تو ــ
انسان را
رعایت کردهایم،
خود اگر شاهکارِ خدا بود
یا نبود.
۳
…
پس آوارهیی چالاک
بر خاک
جنبید
تا زمینِ خسته به سنگینی نفسی بکرد
سخت
سرد.
چشمههای روشن
بر کوهساران جاری شد.
و سیاهیِ عطشانِ شب آرام یافت.
و آن چیزها همه
که از آن پیش
مرگ را
در گودنای خواب
تجربهیی میکردند
تند و دَمدَمی
حیات را به احتیاط
محکی زدند.
پس به ناگاهان همه با هم برآغازیدند
و آفتاب
برآمد
و مُردگان
به بوی حیات
از بینیازیهای خویشتن آواره شدند.
شهر
هراسان
از خوابِ آشفتۀ خویش
برآمد
و تکاپوی سیریناپذیرِ انباشتن را
از سر گرفت.
انباشتن و
هرچه بیش انباشتن
آری
که دستِ تهی را
تنها
بر سر میتوان کوفت.
□
و خورشید لحظهیی سوزان است،
مغرور و گریزپای
لحظۀ مکررِ سوزانی است
از همیشه
و در آن دَم که میپنداری
بر ساحلِ جاودانگی پا بر خاک نهادهای
این تنگ چشم
از همه وقتی پادرگریزتر است.
بود که بار دگر بشنوم صدای تو را؟
ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را؟
بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم
ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را
ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من
ببوسم آن لب شیرین جان فزای تو را
کی ام مجال کنار تو دست خواهد داد
که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را
مباد روزی چشم من ای چراغ امید
که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را
دل گرفتۀ من کی چو غنچه باز شود
مگر صبا برساند به من هوای تو را
چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان
که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را
ز روی خوب تو برخورده ام، خوشا دل من
که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را
سزای خوبی نو بر نیامد از دستم
زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را
به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم
کنار سفرۀ نان و پنیر و چای تو را
به پایداری آن عشق سربلندم قسم
که سایۀ تو به سر می برد وفای تو را
من نه خود می روم، او مرا می کشد
کاه سرگشته را کهربا می کشد
چون گریبان ز چنگش رها می کنم
دامنم را به قهر از قفا می کشد
دست و پا می زنم می رباید سرم
سر رها می کنم دست و پا می کشد
گفتم این عشق اگر واگذارد مرا
گفت اگر واگذارم وفا می کشد
گفتم این گوش تو خفته زیر زبان
حرف ناگفته را از خفا می کشد
گفت از آن پیش تر این مشام نهان
بوی اندیشه را در هوا می کشد
لذت نان شدن زیر دندان او
گندمم را سوی آسیا می کشد
سایۀ او شدم چون گریزم از او؟
در پی اش می روم تا کجا می کشد
دلا حلاوت آن دل ستان اگر دانیم
به جان او که دل از آن او نگردانیم
اگر به ماه بر آید و گر به چاه شود
چراغ راه همان شمع شعله ور دانیم
حدیث غارت دی از درخت پرسیدند
جواب داد که ما وقت بار و بر دانیم
به آب و رنگ خوشت مژده می دهیم ای گل
که نقش بندی این خون در جگر دانیم
خمار این شب ساغر شکسته چند کشی؟
بیا که ما ره میخانۀ سحر دانیم
زمانه فرصت پروازم از قفس ندهد
وگرنه ما هنر رقص بال و پر دانیم
خدای را که دگر جرعه ای از آن می لعل
به ما ببخش که ما قدر این گوهر دانیم
طریق سایه اگر عاشقی است عیب مکن
ز کارهای جهان ما همین هنر دانیم
یارا حقوق صحبت یاران نگاه دار
باهمرهان وفا کن و پیمان نگاه دار
در راه عشق گر برود جان ما چه باک
ای دل تو آن عزیز تر از جان نگاه دار
محتاج یک کرشمه ام ای مایۀ امید
این عشق را ز آفت حرمان نگاه دار
ما با امید صبح وصال تو زنده ایم
ما را ز هول این شب هجران نگاه دار
مپسند یوسف من اسیر برادران
پروای پیر کلبۀ احزان نگاه دار
بازم خیال زلف تو ره زد خدای را
چشم مرا ز خواب پریشان نگاه دار
ای دل اگر چه بی سر و سامان تر از تو نیست
چون سایه سر رها کن و سامان نگاه دار
زمزمۀ رود چه شیرین است!
□
از تیزههای غرورِ خویش فرودآمدن
و از دلپاکیهای سرافرازِ انزوا به زیرافتادن
با فریادی از وحشتِ هر سقوط.
غرشِ آبشاران چه شکوهمند است!
□
و همچنان در شیبِ شیار فروتر نشستن
و با هر خرسنگ
به جدالی برخاستن.
چه حماسهییست رود، چه حماسهییست!
«- تاجِ خاری بر سرش بگذارید!»
و آوازِ درازِ دنبالۀ بار
در هذیانِ دردش
یک دست
رشتهیی آتشین
میرشت.
«- شتاب کن ناصری، شتاب کن!»
از رحمی که در جانِ خویش یافت
سبک شد
و چونان قویی مغرور
در زلالیِ خویشتن نگریست
«- تازیانهاش بزنید!»
رشتۀ چرمباف
فرود آمد،
و ریسمانِ بیانتهای سُرخ
در طولِ خویش
از گرهی بزرگ
برگذشت.
«- شتاب کن ناصری، شتاب کن!»
□
از صفِ غوغای تماشاییان
العازر
گامزنان راهِ خود گرفت
دستها
در پسِ پُشت
به هم درافکنده،
و جانَش را از آزارِ گرانِ دِینی گزنده
آزاد یافت:
«- مگر خود نمیخواست، ورنه میتوانست!»
□
آسمانِ کوتاه
به سنگینی
بر آوازِ رو در خاموشیِ رحم
فرو افتاد.
سوگواران
به خاک پُشته برشدند
و خورشید و ماه
به هم
بر آمد.
□
هیرُگلیفِ نگاهی دیگر است
در چشمبهراهی.
و بیاختیاریِ آهی دیگر است
از پسِ آهی.
و چشمیست – راه کشیده، به حسرت –
به تشییعِ مسکینانۀ تابوتی
از برابرِ زالِ کومایی.
□
دریچه:
حسرتی
نگاهی و
آهی.
نفس با خستگی در جنگ
من با خویش
پا با سنگ!
چه راهِ دور
چه پای لنگ!
گفتند:
«- دشمن اید!
دشمن اید!
خلقان را دشمن اید! »
چه ساده
چه به سادگی گفتند و
ایشان را
چه ساده
چه به سادگی
کشتند!
و مرگِ ایشان
چندان موهن بود و ارزان بود
که تلاشِ از پی زیستن
به رنجبارتر گونهیی
ابلهانه مینمود:
سفری دُشخوار و تلخ
از دهلیزهای خَماندرخَم و
پیچاندرپیچ
از پی هیچ!
□
نخواستند
که بمیرند
یا از آن پیشتر که مرده باشند
بارِ خِفّتی
بر دوش
برده باشند.
لاجرم گفتند:
«- نمیخواهیم
نمیخواهیم
که بمیریم!»
و این خود
وِردگونهیی بود
پنداری
که اسبانی
ناگاهان به تَک
از گردنههای گردناکِ صعب
با جلگه فرود آمدند
و بر گُردۀ ایشان
مردانی
با تیغها
برآهیخته.
و ایشان را
تا در خود بازنگریستند
جز باد
هیچ
به کفاندر
نبود. –
جز باد و به جز خونِ خویشتن،
چرا که نمیخواستند
نمیخواستند
نمیخواستند
که بمیرند.
یا خود
گلولهیی.
□
زَهر مباد ای کاشکی،
زهرِ کینه و رشک
یا خود زهرِ نفرتی.
درد مباد ای کاشکی،
دردِ پرسش های گزنده
جرّاره بهسانِ کژدمهایی،
از آن گونه کهت پاسخ هست و
زبانِ پاسخ
نه،
و لاجرم پنداری
گَزیدۀ کژدم را
تریاقی نیست…
□
آنچه جان از من همیستاند
دشنهیی باشد ای کاش
یا خود
گلولهیی.
آن به که نظر باشد و گفتار نباشد
تا مدعی اندر پس دیوار نباشد
آن بر سر گنج است که چون نقطه به کنجی
بنشیند و سرگشته چو پرگار نباشد
ای دوست برآور دری از خلق به رویم
تا هیچ کسم واقف اسرار نباشد
می خواهم و معشوق و زمینی و زمانی
کو باشد و من باشم و اغیار نباشد
پندم مده ای دوست که دیوانۀ سرمست
هرگز به سخن عاقل و هشیار نباشد
با صاحب شمشیر مبادت سر و کاری
الا به سر خویشتنت کار نباشد
سهل است به خون من اگر دست برآری
جان دادن در پای تو دشوار نباشد
ماهت نتوان خواند بدین صورت و گفتار
مه را لب و دندان شکربار نباشد
وان سرو که گویند به بالای تو باشد
هرگز به چنین قامت و رفتار نباشد
ما توبه شکستیم که در مذهب عشاق
صوفی نپسندند که خمار نباشد
هر پای که در خانه فرورفت به گنجی
دیگر همه عمرش سر بازار نباشد
عطار که در عین گلاب است عجب نیست
گر وقت بهارش سر گلزار نباشد
مردم همه دانند که در نامۀ سعدی
مشکی است که در کلبۀ عطار نباشد
جان در سر کار تو کند سعدی و غم نیست
کان یار نباشد که وفادار نباشد