افسون

در بيگانگي و دوري دست ها ، لبان زيبا مي شكفد
و شبنم شادي هاي گمشده اش رؤياي گريزان را به خواب مي برد.
... و او كلام را ترك گفت و كلام را برگزيد كه مگر در عظمت
پستي ها و در توانايي شكست ها شادي او را دريابد؛
او كه بر او پيشي گرفت و او كه آنها شود...

رهرو تند گذر آرام مي گيرد
و در راز شگفت چشم ها بر بي نهايت ظلمت مي نگرد
و بر نارنجي يك سپيدي از دست رفته ،لبان زيبا سخن بيگانه را آغاز مي كند:
پرتو اين جادو بر تو باد
باشد كه سيل هاي نايافته در اعماق فراموشي پايان پذيرد...
شكستِ نقشِ ديدار ، التهاب آن سوها را بر گريز مي گسترد
و رنج سرگرداني ، آرامش افسون را در هم مي شكند:
مرا با اين درياهاي مرده كاري نيست!

آن اقيانوس پرخروش،
                         اقيانوس من،
                                           كجاست؟

بگذار تو هم رفته باشي
بگذار همه رفته باشند
توفان عظيم صداي ربوده را باز نخواهد آورد
لرزۀ آخرين تپش ، افسون حضور را بدرود مي گويد:
آري داستان را پايان دهيم!
اما ، لبان زيبا ، كدام داستان را؟
داستاني كه هرگز آغاز نشد؟
كه نمي توانست آغاز گردد؟
پرده اي ناگشوده فرو افتاد.
و چه زيباست افسانۀ يك پردۀ ناگشوده!

كجاست سايۀ تو ، اي خورشيد گمشده

در كنار خود نجواي ژرف و آرام شما را مي شنوم
كه دور مي شويم
كه از ياد مي بريم
كه از دست مي دهيم.

اي طنين دور دست كه در درون من آن ها را مي جويي،
از دشت ها و درياها و جنگل ها بگذر،
بگذر، از كوه ها
آن ابرها كه رهروان عظيم بر آن ها گذشتند،
و در تو از درياي كهن برخاستند
همه در شادي يك حيات دست افشاندند.
سايه را فرا بگذار ،به خورشيد درآي ، او شو ، او شو..
از كنار هم بگذشتيم،
و بر چشماني چنين شناخته ننگريستيم
و زبان نيلوفرهاي بركه را درنيافتيم...

و من از دشت ها و درياها و جنگل ها گذشتم كه تو را باز يابم
با تو ، اي زبان شعله ها بر حياي زيباي خاموشان آگاه شدم...
چشماني فرو افتاده را ترك گفتم تا بر آفتاب نيمه شب دست يابم...
همه گسست همه گسست...
گم كرده و آشفته از دخمۀ اسرار برون شدم...
كجاست آن تپش جست وجو شده؟
كجاست نور مهر كه چشمان فرو افتاده را باز گشايد؟
پرده را به يك سو افكندم
و آن جا ، در پرتو نور شرمگين،
ميان يك و همه
چشمان فرو افتاده را برگزيدم.

در آستانۀ محراب
باز شو اي رؤيا!
اي رهروان عظيم ! از ابرها فرا گذشتم
و در قدمي جاي هاي قرون را بستردم
اينك قدمي كه بر قدم ها پيشي مي گيرد...

كدام سو را برخواهي گزيد؟
به كجا روي خواهي آورد؟
او اين راه را و همه راه ها را پيموده است
 و او اثري بر جاي نگذارده است.
فناي افق ها بر چهرۀ تو نقش بست
و از ميان برون شدي
و در خلوت جمع قدم نهادي
اما تو اي سمندر تنهايي
تو ، در آتش خواهي سوخت!...