افسون
در بيگانگي و دوري دست ها ، لبان زيبا مي شكفد
و شبنم شادي هاي گمشده اش رؤياي گريزان را به خواب مي برد.
... و او كلام را ترك گفت و كلام را برگزيد كه مگر در عظمت
پستي ها و در توانايي شكست ها شادي او را دريابد؛
او كه بر او پيشي گرفت و او كه آنها شود...
رهرو تند گذر آرام مي گيرد
و در راز شگفت چشم ها بر بي نهايت ظلمت مي نگرد
و بر نارنجي يك سپيدي از دست رفته ،لبان زيبا سخن بيگانه را آغاز مي كند:
پرتو اين جادو بر تو باد
باشد كه سيل هاي نايافته در اعماق فراموشي پايان پذيرد...
شكستِ نقشِ ديدار ، التهاب آن سوها را بر گريز مي گسترد
و رنج سرگرداني ، آرامش افسون را در هم مي شكند:
مرا با اين درياهاي مرده كاري نيست!
آن اقيانوس پرخروش،
اقيانوس من،
كجاست؟
بگذار تو هم رفته باشي
بگذار همه رفته باشند
توفان عظيم صداي ربوده را باز نخواهد آورد
لرزۀ آخرين تپش ، افسون حضور را بدرود مي گويد:
آري داستان را پايان دهيم!
اما ، لبان زيبا ، كدام داستان را؟
داستاني كه هرگز آغاز نشد؟
كه نمي توانست آغاز گردد؟
پرده اي ناگشوده فرو افتاد.
و چه زيباست افسانۀ يك پردۀ ناگشوده!