غزل ۵۰۸ مشتاق توام با همه جوری و جفایی


مشتاق توام با همه جوری و جفایی
محبوب منی با همه جرمی و خطایی
من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم
در حضرت سلطان که برد نام گدایی
صاحب نظران لاف محبت نپسندند
وان گه سپر انداختن از تیر بلایی
باید که سری در نظرش هیچ نیرزد
آن کس که نهد در طلب وصل تو پایی
بیداد تو عدل است و جفای تو کرامت
دشنام تو خوشتر که ز بیگانه دعایی
جز عهد و وفای تو که محلول نگردد
هر عهد که بستم هوسی بود و هوایی
گر دست دهد دولت آنم که سر خویش
در پای سمند تو کنم نعل بهایی
شاید که به خون بر سر خاکم بنویسند
این بود که با دوست به سر برد وفایی
خون در دل آزرده نهان چند بماند
شک نیست که سر برکند این درد به جایی
شرط کرم آن است که با درد بمیری
سعدی و نخواهی ز در خلق دوایی

غزل ۵۰۹ من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی


من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سری است خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینۀ کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلّت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماع است و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانۀ مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

غزل ۵۱۰ نه من تنها گرفتارم به دام زلف زیبایی


نه من تنها گرفتارم به دام زلف زیبایی
که هر کس با دلارامی سری دارند و سودایی
قرین یار زیبا را چه پروای چمن باشد
هزاران سرو بستانی فدای سرو بالایی
مرا نسبت به شیدایی کند ماه پری پیکر
تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدایی
همی‌دانم که فریادم به گوشش می‌رسد لیکن
ملولی را چه غم دارد ز حال ناشکیبایی
عجب دارند یارانم که دستش را همی‌بوسم
ندیدستند مسکینان سری افتاده در پایی
اگر فرهاد را حاصل نشد پیوند با شیرین
نه آخر جان شیرینش برآمد در تمنایی
خرد با عشق می‌کوشد که وی را در کمند آرد
ولیکن بر نمی‌آید ضعیفی با توانایی
مرا وقتی ز نزدیکان ملامت سخت می‌آمد
نترسم دیگر از باران که افتادم به دریایی
تو خواهی خشم بر ما گیر و خواهی چشم بر ما کن
که ما را با کسی دیگر نمانداست از تو پروایی
نپندارم که سعدی را بیازاری و بگذاری
که بعد از سایۀ لطفت ندارد در جهان جایی
من آن خاک وفادارم که از من بوی مهر آید
و گر بادم برد چون شعر هر جزوی به اقصایی

غزل ۵۱۱ هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی


هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
یا چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند
هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی
دیوانۀ عشقت را جایی نظر افتاده‌ است
کان جا نتواند رفت اندیشۀ دانایی
امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی
زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش
آن کش نظری باشد با قامت زیبایی
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم درباخته در پایی
زنهار نمی‌خواهم کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی
در پارس که تا بوده است از ولوله آسوده‌ است
بیم است که برخیزد از حسن تو غوغایی
من دست نخواهم برد الا به سر زلفت
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی
گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی

غزل ۵۱۲ همه چشمیم تا برون آیی


همه چشمیم تا برون آیی
همه گوشیم تا چه فرمایی
تو نه آن صورتی که بی رویت
متصور شود شکیبایی
من ز دست تو خویشتن بکشم
تا تو دستم به خون نیالایی
گفته بودی قیامتم بینند
این گروهی محب سودایی
وین چنین روی دلستان که تو راست
خود قیامت بود که بنمایی
ما تماشاکنان کوته دست
تو درخت بلندبالایی
سر ما و آستان خدمت تو
گر برانی و گر ببخشایی
جان به شکرانه دادن از من خواه
گر به انصاف با میان آیی
عقل باید که با صلابت عشق
نکند پنجۀ توانایی
تو چه دانی که بر تو نگذشته‌ است
شب هجران و روز تنهایی
روشنت گردد این حدیث چو روز
گر چو سعدی شبی بپیمایی

غزل ۵۱۳ ای ولولۀ عشق تو بر هر سر کویی


ای ولولۀ عشق تو بر هر سر کویی
روی تو ببرد از دل ما هر غم رویی
آخر سر مویی به ترحم نگر آن را
کآهی بودش تعبیه بر هر بن مویی
کم می‌نشود تشنگی دیدۀ شوخم
با آن که روان کرده‌ام از هر مژه جویی
ای هر تنی از مهر تو افتاده به کنجی
وی هر دلی از شوق تو آواره به سویی
ما یک دل و تو شرم نداری که برآیی
هر لحظه به دستانی و هر روز به خویی
در کان نبود چون تن زیبای تو سیمی
وز سنگ نخیزد چو دل سخت تو رویی
بر هم نزند دست خزان بزم ریاحین
گر باد به بستان برد از زلف تو بویی
با این همه میدان لطافت که تو داری
سعدی چه بود در خم چوگان تو گویی

غزل ۵۱۴ ای خسته دلم در خم چوگان تو گویی


ای خسته دلم در خم چوگان تو گویی
بی فایده‌ام پیش تو چون بیهده گویی
ای تیر غم عشق تو هر جا که رسیده
افتاده به زخمش چو کمان پشت دوتویی
هم طرفه ندارم اگرم بازنوازی
زیرا که عجب نیست نکویی ز نکویی
سعدی غمش از دست مده گر ندهد دست
کی دست دهد در همه آفاق چنویی

غزل ۵۱۵ چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی


چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی
جنایت از طرف ماست یا تو بدخویی
تو از نبات گرو برده‌ای به شیرینی
به اتفاق ولیکن نبات خودرویی
هزار جان به ارادت تو را همی‌جویند
تو سنگدل به لطافت دلی نمی‌جویی
ولیک با همه عیب از تو صبر نتوان کرد
بیا و گر همه بد کرده‌ای که نیکویی
تو بد مگوی و گر نیز خاطرت باشد
بگوی از آن لب شیرین که نیک می‌گویی
گلم نباید و سروم به چشم درناید
مرا وصال تو باید که سرو گلبویی
هزار جامه سپر ساختیم و هم بگذشت
خدنگ غمزۀ خوبان ز دلق نُه تویی
به دست جهد نشاید گرفت دامن کام
اگر نخواهدت ای نفس خیره می‌پویی
درست شد که به یک دل دو دوست نتوان داشت
به ترک خویش بگوی ای که طالب اویی
همین که پای نهادی بر آستانۀ عشق
به دست باش که دست از جهان فروشویی
درازنای شب از چشم دردمندان پرس
تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی
ز خاک سعدی بیچاره بوی عشق آید
هزار سال پس از مرگش ار بینبویی

غزل ۵۱۶ کدام کس به تو ماند که گویمت که چنویی


کدام کس به تو ماند که گویمت که چنویی
ز هر که در نظر آید گذشته‌ای به نکویی
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی
هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق
غلام مجلس آنم که شمع مجلس اویی
ندیدم آبی و خاکی بدین لطافت و پاکی
تو آب چشمۀ حیوان و خاک غالیه بویی
تو را که درد نباشد ز درد ما چه تفاوت
تو حال تشنه ندانی که بر کنارۀ جویی
صبای روضۀ رضوان ندانمت که چه بادی
نسیم وعدۀ جانان ندانمت که چه بویی
اگر من از دل یک تو برآورم دم عشقی
عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی
به کس مگوی که پایم به سنگ عشق برآمد
که عیب گیرد و گوید چرا به فرق نپویی
دلی دو دوست نگیرد دو مهر دل نپذیرد
اگر موافق اویی به ترک خویش بگویی
کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی
به اختیار تو سعدی چه التماس برآید
گر او مراد نبخشد تو کیستی که بجویی

غزل ۵۱۷ ای حسن خط از دفتر اخلاق تو بابی


ای حسن خط از دفتر اخلاق تو بابی
شیرینی از اوصاف تو حرفی ز کتابی
از بوی تو در تاب شود آهوی مشکین
گر باز کنند از شکن زلف تو تابی
بر دیدۀ صاحب نظران خواب ببستی
ترسی که ببینند خیال تو به خوابی
از خندۀ شیرین نمکدان دهانت
خون می‌رود از دل چو نمک خورده کبابی
تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق
یوسف صفت از چهره برانداز نقابی
بی روی توام جنت فردوس نباید
کاین تشنگی از من نبرد هیچ شرابی
مشغول تو را گر بگذارند به دوزخ
با یاد تو دردش نکند هیچ عذابی
باری به طریق کرمم بندۀ خود خوان
تا بشنوی از هر بن موییم جوابی
در من منگر تا دگران چشم ندارند
کز دست گدایان نتوان کرد ثوابی
آب سخنم می‌رود از طبع چو آتش
چون آتش رویت که از او می‌چکد آبی
یاران همه با یار و من خسته طلبکار
هر کس به سر آبی و سعدی به سرابی

غزل ۵۱۸ تو خون خلق بریزی و روی درتابی


تو خون خلق بریزی و روی درتابی
ندانمت چه مکافات این گنه یابی
تصد عنی فی الجور و النوی لکن
الیک قلبی یا غایة المنی صابی
چو عندلیب چه فریادها که می‌دارم
تو از غرور جوانی همیشه در خوابی
الی العداة وصلتم و تصحبونهم
و فی ودادکم قد هجرت احبابی
نه هر که صاحب حسن است جور پیشه کند
تو را چه شد که خود اندر کمین اصحابی
احبتی امرونی بترک ذکراه
لقد اطعت ولکن حبه آبی
غمت چگونه بپوشم که دیده بر رویت
همی گواهی بر من دهد به کذابی
مرا تو بر سر آتش نشانده‌ای عجب آنک
منم در آتش و از حال من تو درتابی
من از تو سیر نگردم که صاحب استسقا
نه ممکن است که هرگز رسد به سیرابی

غزل ۵۱۹ سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی


سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد
که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی
دل من نه مرد آن است که با غمش برآید
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی
نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری
تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی
برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن
که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی

غزل ۵۲۰ که دست تشنه می‌گیرد به آبی


که دست تشنه می‌گیرد به آبی
خداوندان فضل آخر ثوابی
توقع دارم از شیرین زبانت
اگر تلخ است و گر شیرین جوابی
تو خود نایی و گر آیی بر من
بدان ماند که گنجی در خرابی
به چشمانت که گر زهرم فرستی
چنان نوشم که شیرین تر شرابی
اگر سروی به بالای تو باشد
نباشد بر سر سرو آفتابی
پری روی از نظر غایب نگردد
اگر صد بار بربندد نقابی
بدان تا یک نفس رویت ببینم
شب و روز آرزومندم به خوابی
امیدم هست اگر عطشان نمیرد
که بازآید به جوی رفته آبی
هلاک خویشتن می‌خواهد آن مور
که خواهد پنجه کردن با عقابی
شبی دانم که در زندان هجران
سحرگاهم به گوش آید خطابی
که سعدی چون فراق ما کشیدی
نخواهی دید در دوزخ عذابی

غزل ۵۲۱ سل المصانع رکبا تهیم فی الفلوات


سل المصانع رکبا تهیم فی الفلوات
تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی
شبم به روی تو روز است و دیده‌ها به تو روشن
و ان هجرت سواء عشیتی و غداتی
اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم
مضی الزمان و قلبی یقول انک آتی
من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم
اگر گِلی به حقیقت عجین آب حیاتی
شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد
و قد تفتش عین الحیوه فی الظلمات
فکم تمرر عیشی و انت حامل شهد
جواب تلخ بدیع است از آن دهان نباتی
نه پنج روزۀ عمر است عشق روی تو ما را
وجدت رائحه الود ان شممت رفاتی
وصفت کل ملیح کما یحب و یرضی
محامد تو چه گویم که ماورای صفاتی
اخاف منک و ارجوا و استغیث و ادنو
که هم کمند بلایی و هم کلید نجاتی
ز چشم دوست فتادم به کامۀ دل دشمن
احبتی هجرونی کما تشاء عداتی
فراق نامۀ سعدی عجب که در تو نگیرد
و ان شکوت الی الطیر نحن فی الوکنات

غزل ۵۲۲ تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی


تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی
مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی
بنای مهر نمودی که پایدار نماند
مرا به بند ببستی خود از کمند بجستی
دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت
به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی
چراغ چون تو نباشد به هیچ خانه ولیکن
کس این سرای نبندد در این چنین که تو بستی
گرم عذاب نمایی به داغ و درد جدایی
شکنجه صبر ندارم بریز خونم و رستی
بیا که ما سر هستی و کبریا و رعونت
به زیر پای نهادیم و پای بر سر هستی
گرت به گوشۀ چشمی نظر بود به اسیران
دوای درد من اول که بی‌گناه بخستی
هر آن کَسَت که ببیند روا بود که بگوید
که من بهشت بدیدم به راستی و درستی
گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من
تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی
عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد
که عشق موجب شوق است و خمر علت مستی

غزل ۵۲۳ همه عمر برندارم سر از این خمار مستی


همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی

غزل ۵۲۴ یارا قدحی پر کن از آن داروی مستی


یارا قدحی پر کن از آن داروی مستی
تا از سر صوفی برود علت هستی
عاقل متفکر بود و مصلحت اندیش
در مذهب عشق آی و از این جمله برستی
ای فتنۀ نوخاسته از عالم قدرت
غایب مشو از دیده که در دل بنشستی
آرام دلم بستدی و دست شکیبم
برتافتی و پنجۀ صبرم بشکستی
احوال دو چشم من بر هم ننهاده
با تو نتوان گفت به خواب شب مستی
سودازده‌ای کز همه عالم به تو پیوست
دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم
رو باز گشادی و در نطق ببستی
گر باده از این خم بود و مطرب از این کوی
ما توبه بخواهیم شکستن به درستی
سعدی غرض از حقۀ تن آیت حق است
صد تعبیه در توست و یکی بازنجستی
نقاش وجود این همه صورت که بپرداخت
تا نقش ببینی و مصور بپرستی

غزل ۵۲۵ اگر مانند رخسارت گلی در بوستانستی


اگر مانند رخسارت گلی در بوستانستی
زمین را از کمالیت شرف بر آسمانستی
چو سرو بوستانستی وجود مجلس آرایت
اگر در بوستان سروی سخنگوی و روانستی
نگارین روی و شیرین خوی و عنبربوی و سیمین تن
چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی
تو گویی در همه عمرم میسر گردد این دولت
که کام از عمر برگیرم و گر خود یک زمانستی
جز این عیبت نمی‌دانم که بدعهدی و سنگین دل
دلارامی بدین خوبی دریغ ار مهربانستی
شکر در کام من تلخ است بی دیدار شیرینش
و گر حلوا بدان ماند که زهرش در میانستی
دمی در صحبت یاری ملک خوی پری پیکر
گر امید بقا باشد بهشت جاودانستی
نه تا جان در جسد باشد وفاداری کنم با او
که تا تن در لحد باشد و گر خود استخوانستی
چنین گویند سعدی را که دردی هست پنهانی
خبر در مغرب و مشرق نبودی گر نهانستی
هر آن دل را که پنهانی قرینی هست روحانی
به خلوتخانه‌ای ماند که در در بوستانستی

شب‌تاب


در زیر ِ سایه روشن ِ مهتاب ِ خوابناک
 در دامن ِ سکوت ِ شبی خسته و خموش
 آهسته گام می گذرد شاعری به راه
 مست و رمیده هوش
 می ایستد مقابل ِ دیواری آشنا
 آنجا که آید از دل ِ هر ذره بوی یار ...
در تنگنای سینه دل ِ خسته می تپد
مشتاق و بی قرار
از پشت ِ شیشه می نگرد ماه ِ شب نورد
 آنجا بر آن نگار که خوابیده مست ِ ناز
 در پیشگاه ِ این همه زیبایی و جمال
مه می برد نماز
 دنبال ِ ماهتاب خیال ِ گشاده بال
 آهسته می رود به درون ِ اتاق ِ او
 من مانده همچنان پس ِ دیوار محو و مست
از اشتیاق ِ او
 مه خیره گشته بر وی و آن مایۀ امید
 شیرین به خواب رفته در آن خوابگاه ِ ناز
 وان زلف ِ تابدار ِ پریشان و بی قرار
 از باد ِ عشق باز
در بستر آرمیده چو نیلوفری بر آب
 پاشیده ماهتاب بر او سوده های سیم
 لغزد پرند بر تن ِ او همچو برگ ِگل
 از جنبش ِ نسیم
افتاده سایه روشن ِ مهتاب ِ سیم رنگ
 نرم و سپید چو پر و بال ِ فرشتگان
بر آن دو گوی ِ عاج که برجسته تابناک
از زیر ِ پرنیان
آن سیمگونه ساق که با بوسۀ نسیم
 لغزیده همچو برگ ِ گل از چین ِ دامنش
 وان سایه های زلف که پیچیده مست ِ ناز
 بر گرد ِ گردنش
 آن زلف ِ تاب خورده به پیشانی ِ سپید
چون سایۀ امید در آیینۀ خیال
وآن چهر ِ شرمناک که تابیده همچو ماه
 در هالۀ ملال .
آن سایه های در هم ِ مژگان که زیر ِ چشم
 غمگین به خواب رفته همآغوش ِ راز ِ خویش
 وآن چشم آرمیدۀ رؤیا فریب ِ او
 در خواب ِ ناز ِ خویش
 من مانده بی قرار و خیال ِ رمیده هوش
 مست ِ هوس گرفته از آن ماه بوس ها
 تا آن زمان که آورد از صبح آگهی
بانگ ِ خروس ها
بر می دمد سپیده و دلداده شاعری
 از گردش ِ شبانۀ خود خسته می رود
 دنبال ِ او پریده و بی رنگ سایه ای
 آهسته می رود ...

ماه و مریم


رخسار ِ ماه بین که چه زیبا و روشن است
 پاکیزه رو چو مریم ِ پاکیزه دامن است
خوابیده ماه ِ غمزده ، بر تخت ِ آسمان
 بیمار و شرمناک ، مگر مریم ِ من است !
 سیمینه تن نهفته به نیلوفری پرند
چون مریم ِ سپید که آبیش بر تن است
رخسار ِ مریم است مه ِ مانده زیر ِ ابر
 کان زلف ِ تابدار بر آن سایه افکن است
دامان ِ مریم است تو گویی و اشک ِ من
 مهتاب را که خوشۀ پروین به دامن است
 پیشانی ِ برآمدۀ مریم است ماه ؟
 یا آن بلور سینه و آن عاج گردن است ؟
 رخسار ِ مریم است و به پاکی و روشنی
آیینۀ جمال نمای ِ دل من است !

شبِ سیاه


برچید مهر دامن زربفت و خون گریست
چشم افق به ماتم روز سیاه بخت
وز هول خون چو کودک ترسیده مرغ شب
نالید بر درخت
شب
سایه برفشاند و کلاغان خسته بال
از راههای دور رسیدند تشنه کام
رنگ شفق پرید و سیاهی فرو خزید
از گوشه های بام
من در شکنجه تب و جانم به پیچ و تاب
در دیدۀ پر آبم عکس جمال اوست
بر می جهد ز چشمۀ جوشان مغز من
هر دم خیال دوست
چون ماهتاب بر سر ویران های
دل
مستانه پای کوبد در جامۀ سپید
پیچد صدای خندۀ او در دل خراب
لرزد تنم چو بید
این مطرب از کجاست؟ که از نغمه های او
بر خانۀ خراب دلم سیل درد ریخت
این زخمۀ دست کیست که بر تار می زند ؟
تار دلم گسیخت
چون وای مرگ جگر سوز و دل خراش
چون ناله
وداع غم انگیز
و جانگزاست
اندوهناک و شوم چو فریاد مرغ حق
این نغمۀ عزاست
این نغمۀ عزاست که من عشق مرده را
امشب به گور می برم و خاک می کنم
وز اشک غم که می چکد از چشم آرزو
رخ پاک می کنم

زهرخند


بیا نگارا بیا ، بیا در آغوش ِ من
 بزن ز می آتشم ، ببر دل و هوش ِ من
 ز زلف وا کن گره که مست و آشفته به
 بریز این مشک را بریز بر دوش ِ من !

 از این کمند ِ بلند به گردن ِ من ببند
 بکش به هر سو مرا چو شیر ِ سر در کمند
 به ناز بر من بتاز ، به غمزه کارم بساز
 به نالۀ من برقص به گریۀ من بخند !

بخند و گیسو ز ناز بریز بر شانه ها
 سبک به هر سو بپر ، بپر چو پروانه ها
 به عشوه دامان ِ خویش برون کش از دست ِ من
 مرا به دنبال ِ خویش دوان چو دیوانه ها !

 ز عشوه ها تازه کن به سر جنون ِ مرا
 به ناله افکن دل ِ چو ارغنون ِ مرا
 چو لب نهم بر لبت لبم به دندان بگیر
 لبم به دندان بگیر بنوش خون ِ مرا !

گهی به قهرم بسوز چو شمع ِ آتش پرست
 گهی در آغوش ِ من بپیچ چون مار ِ مست
 به بوسه ای زهرناک از آن لبم کن هلاک
 سرم سیاهی گرفت بمان که رفتم ز دست !

 بیا و بنشین بیا گل ِ خرامان ِ من
 سر ِ گران از شراب بنه به دامان ِ من
 دمی در آغوش ِ من بخواب شیرین ، بخواب
پرید خوش از سرم مپرس سامان ِ من !

 بریز پر کن بریز ز باده جام ِ مرا
 برآر امشب برآر به ننگ نام ِ مرا
 سپیده بر می دمد به ناله های خروس
 شب ِ سبک سایه رفت نداده کام ِ مرا ...

ببوس آری ببوس لب ِ مرا نوش کن
 مرا بدین چشم و لب  خراب و مدهوش کن
 تو هم چو بردی ز دست مرا بدین چشم ِ مست
 برو ز نزدیک ِ من ، مرا فراموش کن !

مرگ روز


می رفت آفتاب و به دنبال می کشید
 دامن ز دست ِ کشتۀ خود ، روز ِ نیمه جان
 خونین فتاده روز از آن تیغۀ خون فشان
 در خاک می تپید و پی ِ یار می خزید
خندید آفتاب که « این اشک و آه چیست
خوش باش روز ِ غمزده ! هنگام رفتن است
چون من بخند خرم و خوش ، این چه شیون است
 ما هر دو می رویم دگر جای شکوه نیست ! »
نالید روز ِ خسته که «ای پادشاه ِ نور !
 شادی از آن ِ توست نه از آن ِ من ، بلی
 ما هر دو می رویم ازاین رهگذر، ولی
تو می روی به حجله و من می روم به گور ! »

می‌خواهم از تو شنوم


می خواهمت سرود بت ِ بذله گوی من
 روی لبش شکفت گل ِ آرزوی من
 خندید آسمان و فرو ریخت آفتاب
 در دیدۀ امیدم باران ِ روشنی
جوشید اشک ِ شادی از این پرتوافکنی
بخشید تازگی به گل ِ گلشن ِ شباب
 می خواهمت شنفتم و پنداشتم که اوست
 پنداشتم که مژدۀ آن صبح ِ روشن است
 پنداشتم که نغمۀ گم گشتۀ من است
 پنداشتم که شاهد ِ گمنام آرزوست !
 خواب ِ فریب باز ز لالایی امید
 در چشم ِ آزمایش ِ من آشیانه ساخت
 نای امید باز نوای هوس نواخت
 باز از برای بوسه دل ِ خواهشم تپید
 می خواهمت شنفتم و دنبالۀ این سرود
 رفتم به آسمان ِ فروزندۀ خیال
دیدم چو بازگشتم از این ره شکسته بال
 این نغمه ، آه ! نغمۀ ساز ِ فریب بود
می خواهمت بگو و دگرباره ام بسوز
 در شعلۀ فریب ِ دم دلنشین خویش
 تا نو کنم امید ِ شکیب آفرین ِ خویش
 آری تو هم بگو که در این حسرتم هنوز
پایان این فسانۀ ناگفتۀ تو را
 نیرنگ این شکوفۀ نشکفتۀ تو را
 می دانم و هنوز ز افسون ِ آرزو
 در دامن ِ سراب ِ فریبندۀ امید
 در جست و جوی مستی ِ این جام ناپدید
 می خواهم از تو بشنوم ، ای دلربا ، بگو !

ژاله


شب همه شب به بزم باغ ، گلی
به صبا بوسه داد و کام گرفت
هوسی راند و باده ای پیمود
 حاصل از عمر ِ بی دوام گرفت


دامن از دست داد و مست افتاد
 تا شرابی ز جام ِ وصل چشید
 بلبل ِ بی نوا ز حسرت و سوز
 تا سحر ناله کرد و آه کشید


 روی دامان ِ چاک ِ گل ، ژاله
یادگاری ز قصۀ دوش است
گل سرافکنده ، صبح می خندد
بلبل ِ دل شکسته خاموش است

غزل ۵۲۶ تعالی الله چه روی است آن که گویی آفتابستی


تعالی الله چه روی است آن که گویی آفتابستی
و گر مه را حیا بودی ز شرمش در نقابستی
اگر گل را نظر بودی چو نرگس تا جهان بیند
ز شرم رنگ رخسارش چو نیلوفر در آبستی
شبان خوابم نمی‌گیرد نه روز آرام و آسایش
ز چشم مست میگونش که پنداری به خوابستی
گر آن شاهد که من دانم به هر کس روی بنماید
فقیر از رقص در حالت خطیب از می خرابستی
چنان مستم که پنداری نماند امید هشیاری
به هش بازآمدی مجنون اگر مست شرابستی
گر آن ساعد که او دارد بُدی با رستم دستان
به یک ساعت بیفکندی اگر افراسیابستی
بیار ای لعبت ساقی اگر تلخ است و گر شیرین
که از دستت شکر باشد و گر خود زهر نابستی
کمال حسن رویت را مخالف نیست جز خویت
دریغا آن لب شیرین اگر شیرین جوابستی
اگر دانی که تا هستم نظر با جز تو پیوستم
پس آن گه بر من مسکین جفا کردن صوابستی
زمین تشنه را باران نبودی بعد از این حاجت
اگر چندان که در چشمم سرشک اندر سحابستی
ز خاکم رشک می‌آید که بر سر می‌نهی پایش
که سعدی زیر نعلینت چه بودی گر ترابستی

غزل ۵۲۷ ای باد که بر خاک در دوست گذشتی


ای باد که بر خاک در دوست گذشتی
پندارمت از روضۀ بستان بهشتی
دور از سببی نیست که شوریدۀ سودا
هر لحظه چو دیوانه دوان بر در و دشتی
باری مگرت بر رخ جانان نظر افتاد
سرگشته چو من در همه آفاق بگشتی
از کف ندهم دامن معشوقۀ زیبا
هل تا برود نام من ای یار به زشتی
جز یاد تو بر خاطر من نگذرد ای جان
با آن که به یک باره‌ام از یاد بهشتی
با طبع ملولت چه کند دل که نسازد
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی
بسیار گذشتی که نکردی سوی ما چشم
یک دم ننشستم که به خاطر نگذشتی
شوخی شکرالفاظ و مهی لاله بناگوش
سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی
قلاب تو در کس نفکندی که نبردی
شمشیر تو بر کس نکشیدی که نکُشتی
سیلاب قضا نسترد از دفتر ایام
این‌ها که تو بر خاطر سعدی بنوشتی

غزل ۵۲۸ یاد می‌داری که با من جنگ در سر داشتی


یاد می‌داری که با من جنگ در سر داشتی
رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی
نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان
این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی
دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود
جز در این نوبت که دشمن دوست می‌پنداشتی
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی
همچنانت ناخن رنگین گواهی می‌دهد
بر سرانگشتان که در خون عزیزان داشتی
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلق اندر نظر
کز خیالت شحنه‌ای بر ناظرم بگماشتی
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتی
هر دم از شاخ زبانم میوه‌ای تر می‌رسد
بوستان‌ها رُست از آن تخمم که در دل کاشتی
سعدی از عقبی و دنیا روی در دیوار کرد
تا تو در دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی

غزل ۵۲۹ سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی


سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی
نوع تقصیری تواند بود ای سلطان عشق
تا به یک ره سایۀ لطف از گدا برداشتی
گفته بودی با تو در خواهم کشیدن جام وصل
جرعه‌ای ناخورده شمشیر جفا برداشتی
خاطر از مهر کسان برداشتم از بهر تو
چون تو را گشتم تو خود خاطر ز ما برداشتی
لعل دیدی لاجرم چشم از شبه بردوختی
دُر پسندیدی و دست از کهربا برداشتی
شمع برکردی چراغت بازنامد در نظر
گل فرا دست آمدت مهر از گیا برداشتی
دوست بردارد به جرمی یا خطایی دل ز دوست
تو خطا کردی که بی جرم و خطا برداشتی
عمرها در زیر دامن برد سعدی پای صبر
سر ندیدم کز گریبان وفا برداشتی

غزل ۵۳۰ ندیدمت که بکردی وفا بدان چه بگفتی


ندیدمت که بکردی وفا بدان چه بگفتی
طریق وصل گشادی من آمدم تو برفتی
وفای عهد نمودی دل سلیم ربودی
چو خویشتن به تو دادم تو میل بازگرفتی
نه دست عهد گرفتی که پای وصل بدارم
به چشم خویش بدیدم خلاف هر چه بگفتی
هزار چاره بکردم که هم عنان تو گردم
تو پهلوان تر از آنی که در کمند من افتی
نه عدل بود نمودن خیال وصل و ربودن
چرا ز عاشق مسکین هم اولش ننهفتی
تو قدر صحبت یاران و دوستان نشناسی
مگر شبی که چو سعدی به داغ عشق بخفتی

غزل ۵۳۱ ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی


ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی
حق را به روزگار تو با ما عنایتی
گفتم نهایتی بود این درد عشق را
هر بامداد می‌کند از نو بدایتی
معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست
با تو مجال آن که بگویم حکایتی
چندان که بی تو غایت امکان صبر بود
کردیم و عشق را نه پدید است غایتی
فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
ز ابنای روزگار به خوبی ممیزی
چون در میان لشکر منصور رایتی
عیبت نمی‌کنم که خداوند امر و نهی
شاید که بنده‌ای بکشد بی جنایتی
زان گه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی
من در پناه لطف تو خواهم گریختن
فردا که هر کسی رود اندر حمایتی
درمانده‌ام که از تو شکایت کجا برم
هم با تو گر ز دست تو دارم شکایتی
سعدی نهفته چند بماند حدیث عشق
این ریش اندرون بکند هم سرایتی

غزل ۵۳۲ چون خراباتی نباشد زاهدی


چون خراباتی نباشد زاهدی
کش به شب از در درآید شاهدی
محتسب گو تا ببیند روی دوست
همچو محرابی و من چون عابدی
چون من آب زندگانی یافتم
غم نباشد گر بمیرد حاسدی
آن چه ما را در دل است از سوز عشق
می‌نشاید گفت با هر باردی
دوستان گیرند و دلداران ولیک
مهربان نشناسد الا واحدی
از تو روحانی ترم در پیش دل
نگذرد شب‌های خلوت واردی
خانه‌ای در کوی درویشان بگیر
تا نماند در محلت زاهدی
گر دلی داری و دلبندیت نیست
پس چه فرق از ناطقی تا جامدی
گر به خدمت قایمی خواهی منم
ور نمی‌خواهی به حسرت قاعدی
سعدیا گر روزگارت می‌کشد
گو بکش بر دست سیمین ساعدی

عشق گم‌شده


آن شب که بوی زلف ِ تو با بوسۀ نسیم
مستانه سر به سینۀ مهتاب می گذاشت
 با خنده ای که روی لبت رنگ می نهفت
 چشم ِ تو زیر ِ سایۀ مژگان چه ناز داشت !

در باغ ِ دل شکفت گل ِ تازۀ امید
 کز چشمۀ نگاه ِ تو باران ِ مهر ریخت
 پیچید بوی زلف ِ تو در باغ ِ جان ِ من
پروانه شد خیالم و با بوی گل گریخت

 آنجا که می چکید ز چشم سیاه ِ شب
 بر گونۀ سپید ِ سحر و اشک ِ واپسین
وز پرتو ِ شراب ِ شفق بر جبین ِ روز
 گل می نمود مستی ِ خندان ِ آتشین

 آنجا که می شکفت گل ِ زرد ِ آفتاب
 بر روی آبگینۀ دریاچۀ کبود
وز لرزه های بوسۀ پروانگان ِ باد
می ریخت برگ و بازگل ِ نو شکفته بود

 آنجا که می غنود چمنزار ِ سبزپوش
در بستر ِ شکوفۀ زرین ِ آفتاب
 وز چنگ ِ باد و بوسۀ پروانگان ِ مست
 دامان ِ کوه بود چو گیسو به پیچ و تاب

 آنجا که مهر ِ کوه نشین مست و سرگران
 بر می گرفت از ره ِ شب دامن ِ نگاه
 در پرنیان ِ نازک ِ مهتاب می شکفت
 نیلوفر ِ شب از دل ِ استخر ِ شامگاه

 آنجا که می چکید سرشک ِ ستاره ها
 بر چهر ِ نیلگون گل ِ شب تاب ِ آسمان
در جست و جوی شبنم لغزندۀ شهاب
مهتاب می کشید به رخسار ِ گل زبان ...

 در پرتو ِ نگاه ِ خوشت ، شبرو ِ خیال
 راه ِ بهشت ِ گم شدۀ آرزو گرفت
 چون سایۀ امید که دنبال ِ آرزوست
 دل نیز بال و پر زد و دنبال ِ او گرفت

 آوخ ! که در نگاه ِ تو آن نوشخند ِ مهر
 چون کوکب ِ سحر بدرخشید و جان سپرد
خاموش شد ستارۀ بخت ِ سپید ِ من
 وز نو امید ِ غمزده در سینه ام فسرد

 برگشتم از تو هم که در آن چشم ِ خودپسند
آن مهر ِ دلنواز دمی بیشتر نزیست
 برگشتم و درون ِ دل ِ بی امید ِ من
 بر گور ِ عشق ِ گم شده یاد ِ تو می نگریست!

غزل ۵۳۳ ای باد بامدادی خوش می‌روی به شادی


ای باد بامدادی خوش می‌روی به شادی
پیوند روح کردی پیغام دوست دادی
بر بوستان گذشتی یا در بهشت بودی
شاد آمدی و خرم فرخنده بخت بادی
تا من در این سرایم این در ندیده بودم
کامروز پیش چشمم در بوستان گشادی
چون گل روند و آیند این دلبران و خوبان
تو در برابر من چون سرو بایستادی
ایدون که می‌نماید در روزگار حسنت
بس فتنه‌ها بزاید تو فتنه از که زادی
اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی
آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی
خواهم که بامدادی بیرون روی به صحرا
تا بوستان بریزد گل‌های بامدادی
یاری که با قرینی الفت گرفته باشد
هر وقت یادش آید تو دم به دم به یادی
گر در غمت بمیرم شادی به روزگارت
پیوسته نیکوان را غم خورده‌اند و شادی
جایی که داغ گیرد دردش دوا پذیرد
آن است داغ سعدی کاول نظر نهادی

غزل ۵۳۴ دیدی که وفا به جا نیاوردی


دیدی که وفا به جا نیاوردی
رفتی و خلاف دوستی کردی
بیچارگیم به چیز نگرفتی
درماندگیم به هیچ نشمردی
من با همه جوری از تو خشنودم
تو بی گنهی ز من بیازردی
خود کردن و جرم دوستان دیدن
رسمی است که در جهان تو آوردی
نازت ببرم که نازک اندامی
بارت بکشم که نازپروردی
ما را که جراحت است خون آید
درد تو چنم که فارغ از دردی
گفتم که نریزم آب رخ زین بیش
بر خاک درت که خون من خوردی
وین عشق تو در من آفریدستند
هرگز نرود ز زعفران زردی
ای ذره تو در مقابل خورشید
بیچاره چه می‌کنی بدین خردی
در حلقۀ کارزار جان دادن
بهتر که گریختن به نامردی
سعدی سپر از جفا نیندازد
گل با گیه‌ است و صاف با دُردی

غزل ۵۳۵ مپرس از من که هیچم یاد کردی


مپرس از من که هیچم یاد کردی
که خود هیچم فرامش می‌نگردی
چه نیکو روی و بدعهدی که شهری
غمت خوردند و کس را غم نخوردی
چرا ما با تو ای معشوق طناز
به صلحیم و تو با ما در نبردی
نصیحت می‌کنندم سردگویان
که برگرد از غمش بی روی زردی
نمی‌دانند کز بیمار عشقت
حرارت بازننشیند به سردی
ولیکن با رقیبان چاره‌ای نیست
که ایشان مثل خارند و تو وردی
اگر با خوبرویان می‌نشینی
بساط نیک نامی درنوردی
دگر با من مگوی ای باد گلبوی
که همچون بلبلم دیوانه کردی
چرا دردت نچیند جان سعدی
که هم دردی و هم درمان دردی

غزل ۵۳۶ مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی


مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی
به زیر پای هجرانش لگدکوب ستم کردی
قلم بر بی‌دلان گفتی نخواهم راند و هم راندی
جفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی
بدم گفتی و خرسندم عفاک الله نکو گفتی
سگم خواندی و خشنودم جزاک الله کرم کردی
چه لطف است این که فرمودی مگر سبق اللسان بودت
چه حرف است این که آوردی مگر سهو القلم کردی
عنایت با من اولیتر که تأدیب جفا دیدم
گل افشان بر سر من کن که خارم در قدم کردی
غنیمت دان اگر روزی به شادی در رسی ای دل
پس از چندین تحمل‌ها که زیر بار غم کردی
شب غم‌های سعدی را مگر هنگام روز آمد
که تاریک و ضعیفش چون چراغ صبحدم کردی

غزل ۵۳۷ چه باز در دلت آمد که مهر برکندی


چه باز در دلت آمد که مهر برکندی
چه شد که یار قدیم از نظر بیفکندی
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
هنوز وقت نیامد که بازپیوندی
بود که پیش تو میرم اگر مجال بود
و گر نه بر سر کویت به آرزومندی
دری به روی من ای یار مهربان بگشای
که هیچ کس نگشاید اگر تو دربندی
مرا و گر همه آفاق خوب رویانند
به هیچ روی نمی‌باشد از تو خرسندی
هزار بار بگفتم که چشم نگشایم
به روی خوب ولیکن تو چشم می‌بندی
مگر در آینه بینی و گر نه در آفاق
به هیچ خلق نپندارمت که مانندی
حدیث سعدی اگر کائنات بپسندند
به هیچ کار نیاید گرش تو نپسندی
مرا چه بندگی از دست و پای برخیزد
مگر امید به بخشایش خداوندی

غزل ۵۳۸ گفتم آهن دلی کنم چندی


گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وآن که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بوده‌ است
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زاین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک می‌بود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بنده‌ای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی

غزل ۵۳۹ نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی


نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی
که ما را بیش از این طاقت نمانداست آرزومندی
غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی
بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی
تو خرسند و شکیبایی چنینت در خیال آید
که ما را همچنین باشد شکیبایی و خرسندی
نگفتی بی‌وفا یارا که از ما نگسلی هرگز
مگر در دل چنین بودت که خود با ما نپیوندی
زهی آسایش و رحمت نظر را کش تو منظوری
زهی بخشایش و دولت پدر را کش تو فرزندی
شکار آن گه توان کشتن که محکم در کمند آید
چو بیخ مهر بنشاندم درخت وصل برکندی
نمودی چند بار از خود که حافظ عهد و پیمانم
کنونت بازدانستم که ناقض عهد و سوگندی
مرا زاین پیش در خلوت فراغت بود و جمعیت
تو در جمع آمدی ناگاه و مجموعان پراکندی
گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم
که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی
ترش بنشین و تیزی کن که ما را تلخ ننماید
چه می‌گویی چنین شیرین که شوری در من افکندی
شکایت گفتن سعدی مگر باداست نزدیکت
که او چون رعد می‌نالد تو همچون برق می‌خندی

غزل ۵۴۰ خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی


خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی
که برگذشتی و از دوستان نپرسیدی
گرفتمت که نیامد ز روی خلق آزرم
که بی‌گنه بکشی از خدا نترسیدی
بپوش روی نگارین و موی مشکین را
که حسن طلعت خورشید را بپوشیدی
هزار بی‌دل مشتاق را به حسرت آن
که لب به لب برسد جان به لب رسانیدی
محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم
که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی
هزار بار بگفتیم و هیچ درنگرفت
که گرد عشق مگرد ای فقیر و گردیدی
تو را ملامت رندان و عاشقان سعدی
دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی
به تیغ می‌زد و می‌رفت و باز می‌نگریست
که ترک عشق نگفتی سزای خود دیدی

آواز نگاه


می شنوم می شنوم آشناست
 موسقی چشم ِ تو در گوش ِ من
 موج ِ نگاه ِ تو هم آواز ِ ناز
 ریخت چو مهتاب در آغوش ِ من

 می شنوم در نگه ِ گرم ِ توست
 گم شده گلبانگ ِ بهشت ِ امید
 این همه گشتم من و ، دلخواه ِ من
 در نگه ِ گرم ِ تو می آرمید

زمزمۀ شعر ِ نگاه ِ تو را
 می شنوم ، با دل و جان آشناست
اشک ِ زلال ِ غزل حافظ است
 نغمۀ مرغان ِ بهشتی نواست

می شنوم ، در نگه ِ گرم توست
 نغمۀ آن شاهد رؤیانشین
 باز ز گلبانگ ِ تو سر می کشد
 شعلۀ این آرزوی آتشین

 موسقی چشم ِ تو گویاتر است
 از لب ِ پر ناله و آواز ِ من
 وه که تو هم گر بتوانی شنید
 زین نگه ِ نغمه سرا راز ِ من !

آشنا سوز


چرا پنهان کنم ؟ عشق است و ، پیداست
 در این آشفته اندوه ِ نگاهم
 تو را می خواهم ای چشم فسون بار !
که می سوزی نهان از دیرگاهم

چه می خواهی از این خاموشی ِ سرد
 زبان بگشا که می لرزد امیدم
نگاه ِ بی قرارم بر لب ِ توست
 که می بخشی به شادی ها نویدم

 دلم تنگ است و چشم ِ حسرتم باز
 چراغی درشب ِ تارم برافروز !
 به جان آمد دل از ناز ِ نگاهت
 فرو ریز این سکوت ِ آشنا سوز !

رمیده


خسته و بیماروش به گردنم آویخت
 آن هوس انگیز دلبر ِ گنه آموز
 دیده اش آشفته از خمار ِ هوس بار
 گونه اش از آتش ِ گناه گل افروز

 چنگ فرو برد و گیسوان ِ سیه را
 نرم ز پیشانی ِ بر آمده پس ریخت
 ناز ِ سرانگشت ِ وی که گم شده ای داشت
 روی بنا گوش ِ من خزید و هوس ریخت

 سینه اش افشرده روی سینۀ من تنگ
در تپش از مستی ِ گناه ِ دل آویز
نرم و نوازشگر آرمیده به دوشم
گرمی ِ آن بازوان ِ لخت ِ هوس خیز

شعلۀ سرد ِ شکیب و سایۀ پرهیز
رفته در آن چشم های می زده در خواب
 در نگهش آرزوی تشنۀ لبریز
در نفسش التهاب ِ بوسۀ بی تاب

گرم در آغوش ِ من خزید و هوسناک
 بر لبم افشرد آن لبان ِ تب آلود
 من ز خیالی رمیده سرد و سبک مهر
بوسۀ من سردتر ز بوسۀ بدرود

لب ز لبم برگرفت و از سر ِ افسوس
 غمزده در چشم ِ من دوید نگاهش
 وز نگه ِ خسته اش به چشم ِ من آویخت
سرزنش ِ بی زبان ِ چشم سیاهش

دید که باز اندرین دو دیدۀ نمناک
 عشق ِ کسی شمع ِ یادگار فروزد
دید که باز این دل ِ رمیدۀ بی تاب
 در غم آن آرزوی گم شده سوزد

 از پس ِ اشکی که همچو هالۀ اندوه
 پرده در آن چشم های می زده آویخت
 باز تمنای کام و حسرت ِ آغوش
 زان نگه تشنۀ هوس زده می ریخت

اندوه رنگ


می روی اما گریز ِ چشم وحشی ِ رنگ تو
 راز این اندوه ِ بی آرام نتواند نهفت
 می روی خاموش و می پیچد به گوش ِ خسته ام
 آنچه با من لرزش ِ لب های بی تاب ِ تو گفت

چیست ای دلدار ! ... این اندوه ِ بی آرام چیست ؟
کز نگاهت می تراود نازدار و شرمگین
 آه می لرزد دلم از ناله ای اندوه بار
 کیست این بیمار در چشمت که می گرید حزین ؟

چون خزان آرا گل ِ مهتاب ، رؤیارنگ و مست
 می شکوفد در نگاهت راز ِ عشقی ناشکیب
 وز میان ِ سایه های وحشی اندوه رنگ
خنده می ریزد به چشمت آرزویی دل فریب

 چون صفای آسمان در صبح ِ نمناک ِ بهار
 می تراود از نگاهت گریۀ پنهان ِ دوش
 آری ای چشم گریز آهنگ ِ سامان سوخته !
 بر چه گریان گشته بودی دوش ؟ از من وامپوش!

بر چه گریان گشته بودی ؟ آه ای چشم ِ سیاه !
 از تپیدن باز می ماند دل ِ خوش باورم
 در گمان ِ این که شاید ... شاید آن اشک ِ نهان
 بود در خلوت سرای سینه ات یاد آورم !

نوش نگاه


باز واشد ز چشمۀ نوشی
همچو باران زلال ناز و نگاه
باز در جام ِ جان ِ من سر داد
 همچو مهتاب باده ای دلخواه

بازم از دست می برد نگهی
نگهی چون شراب مستی بخش
چه نگاهی که همچو بوی گلاب
 می شود در مشام ِ جانم پخش

آه می نوشمت چو شیرۀ گل
 چیستی ای نگاه ِ ناز آلود !
 تو گلابی ، گلاب ِ شهد آگین
 تو شرابی ، شراب ِ گل پالود

چه شرابی کزآن پیالۀ چشم
همجو لغزاب ِ ساغر ِ لبریز
 می چکد خوش به کام تشنۀ من
آتش افروز و آرزو انگیز

آه پیمانه ای دگر که هنوز
می گدازد ز تشنگی جگرم
 چه شرابی تو ؟ وه چه شورانگیز
سر کشیدم تو را و تشنه ترم

درد ِ گنگ


نمی دانم چه می خواهم بگویم
 زبانم در دهان ِ باز بسته است
 در ِ تنگ ِ قفس باز است و افسوس
که بال ِ مرغ ِ آوازم شکسته است

نمی دانم چه می خواهم بگویم
 غمی در استخوانم می گدازد
خیال ِ ناشناسی آشنا رنگ
 گهی می سوزدم گه می نوازد

گهی در خاطرم می جوشد این وهم
 ز رنگ آمیزی ِ غم های انبوه
 که در رگ هام جای خون روان است
 سیه داروی زهرآگین ِ اندوه

فغانی گرم و خون آلود و پردرد
فرو می پیچیدم در سینۀ تنگ
 چو فریاد ِ یکی دیوانۀ گنگ
 که می کوبد سر ِ شوریده بر سنگ

سر شکی تلخ و شور از چشمۀ دل
 نهان در سینه می جوشد شب و روز
 چنان مار ِ گرفتاری که ریزد
شرنگ ِ خشمش از نیش ِ جگر سوز

پریشان سایه ای آشفته آهنگ
 ز مغزم می تراود گیج و گمراه
چو روح ِ خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه

 درون ِ سینه ام دردی است خون بار
 که همچون گریه می گیرد گلویم
 غمی آشفته ، دردی گریه آلود ...
نمی دانم چه می خواهم بگویم

اندوه


خسته و غمزده با زمزمه ای حزن آلود
شب فرو می خزد از بام ِ کبود
 تازه بند آمده باران و نسیمی نمناک
می تراود ز دل ِ سرد ِ شبانگاه ِ خموش
شمع ِ افسردۀ ماه از پس ِ آن ابر ِ سیاه
 گاه می خندد و می تابد از اندوهی سرد
 خنده ای غمزده چون خندۀ درد
 تابشی خسته و بی رنگ و تباه
 چون نگاهی که در آن موج زند سایۀ مرگ
سوزناک از دل ِ ویران ِ درختان ِ خموش
می رسد گاه یکی نغمۀ آشفته به گوش
نغمه ای گم شده از سینۀ نایی موهوم
 بانگی آواره و شوم
 می کشد مرغ ِ شباهنگ خروش
می رود ابر و یکی سایۀ انبوه و سیاه
نرم و خاموش فرو می خزد از گوشۀ بام
 آه ، دردی است در آن اختر ِ لرزنده که گاه
 کورسو می زند و می شود از دیده نهان
 وز نهیب ِ نفس ِ تیرۀ شام
 می کشد مرغ ِ شباهنگ فغان
آه ای مرغ ِ شباهنگ خموش!
بس کن این بانگ و خروش
 بشکن این نالۀ پرسوز و گداز
 بشکن این ناله که آن مایۀ ناز
 تازه رفته است به خواب
 آری ای مرغک ِ اندوه پرست
 بس کن این شور و شتاب
 بس کن این زمزمه ... او بیمار است .

بر سنگ چشم او


بر سر ِ گوری که روزی بود آتشگاه ِ عشق ِ من
وز لهیب ِ آرزویی روشن و خوش تاب
 شعله می افراشت
واینک از خاکستری پوشیده
 کز وی جز خموشی چشم نتوان داشت
 می چکد اشک ِ نگاهم تلخ
 می چکد اشک ِ نگاهم نیز در آن جام ِ زهرآگین
 کز شرنگ ِ بوسه لبریز است
وز فسونی تازه می خواند مرا هر دم که :
" باز آ ، این چه پرهیز است ! "
وز نهیب ِ گور ِ سرد ِ چشم ِ او
 کاندر آن هرگونه امّیدی فرو مرده است
پای واپس می نهم
 بی نیازی از بوسه ای پر شور
 کز فریبی تازه می رقصد در آن لبخند
 بی نیاز از خنده ای دلبند
 کز فسونی تازه می جوشد در آن آواز
 می چکد اشک ِ نگاهم باز
 بر سر گوری که روزی بود آتشگاه ِ عشق ِ من
 و اینک از خاکستر ِ اندوه پوشیده است
 در میان ِ این خموش آباد ِ بی حاصل
 در سکوت ِ چیرۀ این شام ِ بی فرجام
می چکد اشک ِ نگاهم بر مزار ِ دل
 می سراید قصۀ درد ِ مرا با سنگ ِ چشم ِ او
 با غمی کاندر دلم زد چنگ
وز پلاس ِ هستی ام بگسیخت تار و پود
می روم ، می گویمش بدرود
 وز نگاهی خسته و پژمرده ، چون مهتاب ِ پاییز ِ ملال انگیز
می گذارم بر مزار ِ آرزوهایم گلی ویران
 یادگار ِ آن امید ِ گم شده ، آن عشق ِ یادآویز !

غزل ۵۴۱ مگر دگر سخن دشمنان نیوشیدی


مگر دگر سخن دشمنان نیوشیدی
که روی چون قمر از دوستان بپوشیدی
من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش
تو را چه بود که تا صبح می‌خروشیدی
قضا به نالۀ مظلوم و لابۀ محروم
دگر نمی‌شود ای نفس بس که کوشیدی
کنون حلاوت پیوند را بدانی قدر
که شربت غم هجران تلخ نوشیدی
به مقتضای زمان اقتصار کن سعدی
که آن چه غایت جهد تو بود کوشیدی