از شعر بلند مانوشاک

پس بانوی من
به آرامی از اشک
می گذرد
و باد سبز استوایی
رنگ مهتابی
از چهره اش بر می گیرد
آنگاه که اشک
از حصار نای می بارد.
روزنه ای خاکستری
در نای
که بدین گونه تنهاست
و آسمان خالی
که به همگویی اش
مرثیه می سازم.
آه می ترسم از این کودک
که خواب نان و علف دارد
آه می ترسم
می ترسم از این کولی
که آرام آرام
سنفونی قبیله ام را
با دست هایش می نویسد
بر خاک می نویسد
این کتیبۀ استخوان سوخته را
و زخم
می نشیند بر جگرم
و می سوزاند
مانوشاک.
آنگاه
که بر صندلی سپید
آرمیده ای آرام
و زنجیر بر پایت حلقه می بندد.
آن گاه
که بر صندلی سپیده
آواز باد و باغ می خوانی
و عطر شمعدانی
خود خاطره ای است
به بارۀ عشقی
در بعد از ظهر.
آرام می ریزد
بر بام فریادت
مانوشاک.
پس
چشم می گشایی در باد
افیلیا
و در می یابی
دیری است هملت آرمیده
و غبار خون
بر دست هایت می نشیند.
خجل باز می گردم
تا چشمانت را نگاه نکنم
از ساعتم می پرسم
عزیزم
مرگ گل کی می رسد.
خجل باز می گردم
و آهسته نامت را می گویم
مانوشاک!
لباس شب بر تنم
به دیدار گل می روم
گل صدای موسیقی را باور ندارد.