داستان عشق ما...

باز ديشب حالت من حالتي جانكاه بود
تا سحر سوداي دل با ناله بود و آه بود
چشم شوق گريه در سر داشت، من نگذاشتم
ورنه از طوفان روح من خدا آگاه بود
صحبت از ما بود و من در پرده كردم شكوه ها
شرم رهزن شد و الّا اشك من در راه بود
آري اي دير آشناي سنگدل ،
توران من
گفت و گو بود از تو ، اما مبهم و كوتاه بود

كاشكي سر بشكند ، پا بشكند ، دل نشكند
سرگذشت دل شكستن بود و بس جانكاه بود
ابر نوروزي خوش آمد مي كند اشك مرا
اين خشونت ز آسمان بي وقت و نادلخواه بود
آمدم تا سال را بر روي توران نو كنم
ورنه زي رشت آمدن ،اسفند مه بيگاه بود
آمدم، اما نديدم مهري از آن ماهروي
ياد از آن عهدي كه مهري در دل اين ماه بود
آه اي گلبن كه با گلچين گمره رفته اي
كامران باشي ، ولي اين ره نبود اين چاه بود
كهربا بودي مگر تا كاه بفريبد تو را؟
من زرم ، من گوهرم ، او زر نبود ، او كاه بود
سوختم از آتشت،خاكسترم بر باد رفت
داستان عشق ما كوتاه و بس كوتاه بود

عيد نوروزم عزا شد ،اين هم از اقبال من
ابر هم مي گريد ،آري گريه دارد حال من

آه اي سنگين دل دير آشنا ، توران من
جانم ،از جان بهتر من،دين من ، ايمان من
ترك من ، شيرين من ، محبوب من ، معبود من
قمريِ من ،كبك من ، طاووس من، جيران من
رحمت آور،من هم آخر آرزويي داشتم
گرچه جانبازم،ولي بازي مكن با جان من
گفته بودي«دوستم مي دارد از عهد قديم»
درد من گفتي، نگفتي حرفي از درمان من
ميهمان بودم تو را ،با من نبودي مهربان
اينكه رسم ميهمانداري نشد، توران من
از گلويم قطره اي هم آب خوش پايين نرفت
گرچه آسايش فراهم بود و آب و نان من
تا بداني رسم مهمانداري عشاق را
كاشكي اي ماه بودي هفته اي مهمان من

زود رفتي،زود رفتي،زود خود را باختي
زود چون زلفت شكستي با دلم ، پيمان من
آيد آن روزي كه رشك خلق بيدارت كند
صبر كن تا نشر يابد دفتر و ديوان من!

كاش اين نوروز هم اينجا نمي آمد «اميد»
تا چنين گريان شود با خندۀ سال جديد

عشق بی فرجام


عمری تبه کردم به عشق و آرزویی
چون سرمه در چشمان کشیدم خاک کویی
آشفته کردم روزگار خویشتن را
در انتظار دلبر آشفته مویی
دست از خوشیها و نکوییها کشیدم
چشم از جهان بستم،به امّید نکویی
نه هیچ شب از دلبری کامی گرفتم
نه هیچ روز از باده تر کردم گلویی
من بودم وبی تابی و شب زنده داری
من بودم و تا بامدادان های هویی
یک عمر سر بر زانوی عزلت نهادم
با هیچ دلبندی نکردم گفت وگویی
شوریده وآشفته و دیوانه ام خواند
زاین عشق بی فرجام هرکس برد بویی
نه دوستان ماندند،نه خویشان،نه یاران
نی ماند دیگر از برایم آبرویی
اما من از طعن کسی پروا نکردم
بودم پریشان بلبل گلزار جویی
آری،عزیزان،دوستان!دیوانه ام من
دیوانۀ عشقی،امیدی، آرزویی

ای عشق،ای عشق،ای لطیفۀ آسمانی
رنگی ندارد بی تو روی زندگانی
دور ازکسان درشهرغربت خانه کردم
مجنون صفت،بیغوله ای کاشانه کردم
پیوند خویشی از کسان خود بریدم
ابنای گیتی را به خود بیگانه کردم
پند کسان نشنیدم و از خود گذشتم
خود را ،به رغم عاقلان،دیوانه کردم
چون مرغکان بی دل و بی آشیانه
برشاخسار بی نشانی لانه کردم
شبها ز بی تابی نکردم خواب و تا صبح
تنها نشستم گریۀ مستانه کردم
تا چشم یاری کرد،همچون آسمان ها
دامان خود پرگوهر دردانه کردم
چون شمع هرشب تاسحر بیدار ماندم
یاد از پریشان روزیِ پروانه کردم
با خاطری آشفته و حالی پریشان
هرشب خیال گیسویت را شانه کردم
عشق تو از دنیا و از دین غافلم کرد
ترک دیار و مسجد ومیخانه کردم
ای کاش می فهمیدی،ای جانانه جانان
در راه عشقت همتی جانانه کردم

آوخ«عجب رسمی است رسم آدمیزاد»
دردا«که دور افتاده را کی می کند یاد؟»

من مرغکی آسوده و آزاد بودم
خوشبخت بودم،مست بودم،شاد بودم
پرواز می کردم به هرجا با صفا بود
سرمست جام هرچه باداباد بودم
برشاخساری چیده بودم آشیانه
ازقید عشق و عاشقی آزاد بودم
هرصبح می خواندم سرود شادمانی
بی ناله و بی آه و بی فریاد بودم
پروانه وار از روی گلها می پریدم
درکار عیش وسرخوشی استاد بودم
ازجام گلها،مست شبنمهای شیرین
آوازخوان تربت فرهاد بودم
گه در میان نسترن،آسوده در خواب
گه بر فراز شاخۀ شمشاد بودم
تا چیده می شد محفل اردیبهشتی
در انتظار موکب خرداد بودم
بی عقد وبی کابین،عروسان چمن را
بر رغم میل باغبان،داماد بودم
در خانۀ قلبم نبود از غم بنایی
کاخ طرب را پایه و بنیاد بودم

آخر«محبت آتشی در جانم افروخت»
دردا«که تا روز قیامت بایدم سوخت»

چونین اسیر رنج وآزارم تو کردی
چونین پریشان وگرفتارم تو کردی
من در پناه آشیان خوابیده بودم
از خواب عیش ونوش بیدارم تو کردی
من مست بودم،مست جام بی خیالی
زآن مستی دیرینه هشیارم تو کردی
من بی خبر بودم زدرد و ناتوانی
مانند چشم خویش بیمارم تو کردی
من معتقد بودم به عمر وزندگانی
از این وآن یکباره بیزارم تو کردی
من می نشستم هرکجا بزم طرب بود
گردنده گرد خود،چو پرگارم تو کردی
من لاابالی بودم و رسوا نبودم
از عشق خود رسوای بازارم تو کردی
من آشنا با غم نبودم
،وای بر من
غم پرور و غمگین و غمخوارم تو کردی
من در پناه مادرم آسوده بودم
در شهر غربت بی پرستارم تو کردی

هی هی«عزیزم یار جانی،یار جانی»
هرگز«ندیدم چون تو در شیرین زبانی»

ماندم به کار عشق خود سر در گریبان
صبح امید گشته چون شام غریبان
افسرده جانم از نسیم بی وفایی
روحم ندارد روشنی،چون بی نصیبان
گم کرده ام احساس را،و اکنون ندانم
نوش نجیبان را ز نیش نانجیبان
دیگر برای من ندارد هیچ فرقی
غوغای زاغان با نوای عندلیبان
یکسان بود در پیش چشم بی فروغم
آزار خصمان یا که الطاف حبیبان
درگوش من دیگر ندارد هیچ تأثیر
باد درختان همچو تعلیم ادیبان
درد من از درمان و از دارو گذشته
دیگر نخواهم داد آزار طبیبان
دیری است مرغ روح من پرواز کرده
باید بشارت داد دیگر بر رقیبان
بی رونقم،چون آفتاب عصر پاییز
بی حاصلم،مانند فریاد خطیبان
همچون قبا شد پیرهن بر پیکر من
از بس دریدم تا به دامان از گریبان

آری«دلم قفل است وقفلش وا نمی شه»
دیگر«کلیدش گم شده، پیدا نمی شه»

ای مرغک شیرین زبان خوش ترانه
به به،عجب جایی گرفتی آشیانه
پر سوز می خوانی غزل،اما ندانم
از داستان من خبر داری تو ،یا نه؟
من اشک بودم،اشک چشم آسمانها
در من نبود از ظلمت گیتی نشانه
یک شب خدای ابرها بر من آشفت
باد سحر بر پیکرم زد تازیانه
پروردگارم بامدادان گریه سر کرد
زد در درونم آتش غمها زبانه
صبح از فراز آسمانها اوفتادم
گشتم به سوی عالم خاکی روانه
در کام خونین لاله ای مأوا گرفتم
خورشید بر من مهربان شد،محرمانه
روزی گذر کرد از برم وحشی غزالی
تابید بر من نور عشقی جاودانه
وحشی غزال،آسوده،با بی اعتنایی
آن لاله را برکند و آوردش به خانه
چندی گذشت ولاله پرپر گشت وپژمرد
من نیز بر خاک اوفتادم زآن میانه

آری«آلالۀ کوهساران هفته ای بی»
آری«وفای گلعذاران هفته ای بی»

پژمرده قلبم از غم بی همزبانی
مانند این گلهای بی رنگ خزانی
روح من از بی همزبانی در عذاب است
بی همزبانی، آوخ از بی همزبانی
هرجا که بینم مرغکان را شاد وخندان
آید به یادم انده بی آشیانی
جان و جوانی را به راه عشق دادم
دادم، ولیکن رایگانی، رایگانی
هرجا جوانان را به هم دمساز بینم
با ناله می گویم:دریغا از جوانی
من هم جوانم،دل به دنیا دارم آخر
تا کی نشینم با غم بی خانمانی؟
دارم دلی سرگشته و آشفته لیکن
تابد بر او خورشید عشقی آسمانی
دارم دلی دیوانه اما آرزومند
در او فروغ آرزویی جاودانی
ای آرزوی دل،به جانم رحمت آور
دیگر ندارم طاقت نامهربانی
ای دلبر من!هیچ می دانی که هرگز
رنگی ندارد بی تو روی زندگانی؟

جانا«چه خوش بی مهربانی هردو سر بی»
زیرا«که یک سر مهربانی دردسر بی»

داد از دلت،ای بی وفا،داد از دلت، داد
ای سنگدل،فریاد فریاد از تو،فریاد
چندان جفا کردی که افتادم من از پا
قربان دستت،بارک الله ،خانه آباد!
هرکس شنید از غصۀ من داستانی
دیگر نخواند قصۀ شیرین وفرهاد
یادش به خیر آن عهد پرنوری که بودم
از ظلمت غم فارغ و از عشق آزاد
اکنون گرفتارم به عشق آتشینی
عشقی که خاک دودمانم داده بر باد
اکنون گرفتارم به دامی تنگ و تاریک
چیزی نمی بینم به غیر از جور صیاد
ای سنگدل صیاد پرپر کن پرم را
دانم که در بیداد استادی تو ،استاد
خاکسترم بر باد ده،بالم بسوزان
بگذار قلب ظالمت گردد زمن شاد
من زاین قفس هرگز نخواهم شد فراری
من خو گرفتم با تو،یعنی جور وبیداد
باز امشب از ایام پیشین یادم آمد
ای بی وفا،داد از دلت،داد از دلت،داد!

ای مه«خوشا روزی که با هم می نشستیم»
گاهی«قلم در دست و کاغذ می نوشتیم»

درقلب من پیوسته پر نور است وتابان
آن ماهتاب و تپه و دشت وبیابان
وآن ده که نامش
«احمدآباد» است وچندی
از روی چون ماه تو روشن بود وتابان
بینم درختان سپیدار گشن را
مانند سربازان به صف در آن خیابان
بر شاخه هاشان گرد هم بیتوته کرده
سرگرم با آواز بی نظمی غرابان
گاهی ز باد نسبتاً سرد شبانگاه
آن مرغکان با شاخه ها پیچان و تابان
آیا به خاطر داری آن شب را که دیری
خوش می دویدیم از پی هم در بیابان؟
مهتاب شهریور به صحرا روح می داد
برعکس این مهتابهای مهر و آبان
آن پیچک وحشی که در پای تو پیچید
گفت ای پری در شب کجا چونین شتابان؟
وآنجا که دامانت گرفتم،جای آن جوی
برما تبسم کرد پیر آسیابان
شب تا غروب زهره با هم می دویدیم
ما بی خیالان،بی غمان، بی اضطرابان

آری«من و تو آب یک رودخانه بودیم»
آری«من و تو گندم یک دانه بودیم»

اکنون کجایی نازنین،جای تو خالی
ای نازنین مه جبین،جای تو خالی
یادش به خیر آن روزگار هم نشینی
اکنون کجایی نازنین،جای تو خالی
دور از لبت شهدم به کام اندر شرنگ است
ای انگبین،ای انگبین،جای تو خالی
با تشنه کامیهای من،واین آتش عشق
ای چشمۀ ماءِ معین،جای تو خالی
از نیش غمها لب به دندان می گزم من
آه ای لبت نوش آفرین،جای تو خالی
یغما شد از باد خزان برگ و بر من
آه ای بهار،ای فرودین،جای تو خالی
دوزخ شد این زندان عمر،این عمر بی نور
آه ای بهشت،ای حور عین،جای تو خالی
در آسمانم با تماشای تو حالی است
اما عزیزا بر زمین،جای تو خالی
هرچند با درد فراقت خو گرفتم
اما هنوز ای هم نشین،جای تو خالی
در حلقۀ شب زنده داریهای
«امید»
ای زیور عشق ای نگین،جای تو خالی
ای کاش یا هرگز نمی بود آشنایی
یا آشنایی را نبود از پی جدایی