شاتقی ،زندانی دختر عمو طاووس

..عامی،امّا خاصه خوانِ دفتر ایّام
اُمّی، اما تلخ و شیرین تجارب را
- مثل رند و هفت خط جام -
خوانده از دون و ورای خویش..
-«زندگی با ماجراهای فراوانش،
ظاهری دارد به سان بیشه ای بُغرنج و درهم باف
ماجراها گونه گون و رنگ وارنگ است؛
چیست امّا ساده تر از این،که در باطن
تار و پود هیچی و پوچی هم آهنگ است؟


ماجرای زندگی آیا
جز مشقّتهای شوقی توأمان با زجر،
اختیارش هم عنان با جبر،
بسترش بر بُعد فرّار و مه آلود زمان لغزان،
در فضای کشف پوچ ماجراها،چیست؟
من بگویم،یا تو می گویی
هیچ جز این نیست؟»
تو بگویی یا نگویی،نشنود او جز صدای خویش.
«ماجراها »گوید،امّا نقش هر کس را
می نگارد،یا می انگارد،
بیشتر با طرح و رنگ ماجرای خویش.

شاتقی،زندانی دختر عمو طاووس
فیلسوفی کوچک است و حرفها دارد برای خویش.


عامی،امّا خاصه خوانِ دفتر ایّام،
اُمّی،امّا تلخ و شیرین تجارب را
- مثل رند و هفت خط جام-
خوانده از دون و ورای خویش.
آن که گر خواهد، تواند کرد
وقت خاک آلود و تلخِ همنشینش را
به زلالی همچو لبخند صفای خویش.
گاه اگر بُگذاردش غمهای این عالم
عالمی دارد برای همنشین و آشنای خویش.


-«هی ، فلانی!»
                       [او همیشه هرکسی را با همین یک «نام» می خواند
اسم ورسم دیگران سهل است،او شاید
غالباً نام خودش را هم نمی داند.


عصر بود و در حیاط کوچک پاییز،
                                         در زندان،
راه می رفتیم؛
چند تن زندانی با خستگی همگام.


چون طوافِ حاجیان در عیدِ آن کشتار وحشتناک،
گرد بر گرد بتی از جنس و رنگش نام،

لات و عُزّی و هبل را از بنی اعمام،
دورِ حوضِ خالیِ معصوم،
گرد می گشتیم،امّا بی هوار وهروله، آرام.


اینک آن غمگینِ بی آزار،
شاتقی،زندانی دختر عمو طاووس،
داشت با لبخند مجروحی که اغلب بر لبانش بود،
وخطوط چهره اش را، گاه
چون نگه جزم و جری می کرد؛
ماجرا می گفت و با ما راه می پیمود.


عصر خُشکی بود، از یک روز آبانی.
بی صدا و از نظر پنهان،

لحظه ها،مثل صف موران خواب آلوذ،
با
همیشه هم عنان می رفت؛وز هر گام،
سکّه می زد «
دیر شد» بر پولکِ هر «زود»


راه می رفتیم وبا هرگامِ ما یک لحظه می پژمرد.
من خطِ زنجیر هستی خواره موران را،
این چنین احساس می کردم که با ترتیب
در صف نوبت یکایک خوابشان می بُرد.
و به نوبت هر یکی،تا پای بیرون می نهاد از صف،
چون جرقّه می پرید از خواب و می افسرد.
راست پنداری
هستی و ناچیزی ما بود؛
که بدین گونه،
بودِ همسان داشت با نابود.
و بدینسان تنگ تر می شد فضای روز.
باختر چون تون سردی می شد و در آن
آتشِ دل مِرده می افسرد،دود اندود.
و بدینسان خوب می شد دید در سیمای هر سکّه،
و نگاه آفِل و غمگین هر لحظه،
این که چیزی در فضا می کاست؛
وین که چیزی داشت می افزود.
داشت می رفت آتش خورشید؛
داشت می آمد شب چون دود.


باز می رفتیم ومی کردیم
رفته تا انجام را، آغاز.
و دگر ره باز و دیگر بار،
باز...و باز...و باز.

-«هی فلانی،زندگی شاید همین باشد؟»


...عُقدۀ خود را فرو می خورد،
چون خمیر شیشه،سوزان جرعه ای از شعله و نِشتر
و به دُشخواری فرو می بُرد،
لقمۀ بُغضی که قوت غالبش آن بود...
-«هی،فلانی!زندگی شاید همین باشد؟
یک فریبِ ساده و کوچک.
آن هم از دستِ عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمی خواهی.
من گمانم زندگی باید همین باشد.


آه!...آه! امّا
او چرا این را نمی داند، که در اینجا
من دلم تنگ است،یک ذرّه است؟

شاتقی هم آدم است.ای دادِ برمن، داد!
ای فغان!فریاد!
من نمی دانم چرا
طاووس من این را نمی داند؟
که منِ بیچاره هم در سینه دل دارم.
که دل من هم دل است آخر؟
سنگ و آهن نیست.
او چرا اینقدر از من غافل است آخر؟
آه،آه، ای کاش
گاه گاهی بچّه ها را نیز می آورد.
کاشکی...امّا...رها کن. هیچ»
و رها می کرد.
او رها می کرد حرفش را.
حرفِ بیدادی که از آن بود دائم داد و فریادش.
و نمی بُرد و نمی شد بُرد از یادش.


اغلب او اینجا دهان می بست
گر به ناهنگام،دم در می کشید از دردِ دل گفتن.

شاتقی ، این ترجمان درد،
قهرمان درد،
آن یگانه مرد مردانه.
پوچ و پوک زندگی را نیم دیوانه.
و جنونِ عشق را چالاک ویکتا مرد.
او به خاموشی گرایان،شکوه بس می کرد.
و سپس با کوشش بسیار
عُقدۀ خود را فرو می خورد.
چون خمیر شیشه،سوزان جرعه ای از شعله و نِشتر
و به دُشخواری فرو می برد
لقمۀ بغضی که قوت غالبش آن بود.
تا چها می کرد، خود پیداست،
چون گوارد،یا چه می آرد
جرعۀ خنجر به کام وسینه و حنجر؟
و چه سینه و حنجری هم
شاتقی را بود!
دودناکی،پنجرۀ کوری که دارد رو به تاریکا.
زخمگینی خشک و راهی تنگ و باریکا.
گریه آوازی،گره گیری،خَسَک نالی.
چاه راه ِ کینه و خشم اندرون،تاب وشکن بیرون.
خشم وخون را باتلاقی و سیه چالی.
تنگنا غم راهه ای،نَقب خراش و خون.


شاتقی آنگاه
چند لحظه چشمها می بست و بعد از آن،
می کشید آهی و می کوشید
-با چه حالتها و حیلتها-
باز لبخندِ غریبش را،که چندی محو و پنهان بود،
با خطوط چهرۀ خود آشنا می کرد.
لیکن این لبخند، در آن چهره تا یک چند،
از غریبِ غربتِ خود مویه ها می کرد.
و چنان چون تکّه ای وارونه از تصویر،
-یا چو تصویری که می گرید،غریبی می کند در قاب بیگانه-
در خطوط چهرۀ او ، جا نمی افتاد.
حِسِّ غربت در غریبه قابهای چشم ما می کرد.

شاتقی آنگاه در می یافت.
روی می گرداند و نابیننده،بی سویی ، نگا می کرد.
همزمان با سرفه،یا خمیازه،یا با خارشِ چانه،
- می نمود اینگونه ، یا می کردد-
تکۀ وارون آن تصویر را از چهره بر می داشت؛
و خطوط چهره اش را جا به جا می کرد.
تا بدینسان از برای آن جراحت،آن به زهر آغشته،
                                                            [آن لبخند،
باز جای غصب وا می کرد.


عصر بود و راه می رفتیم،
در حیاط کوچک پائیز،در زندان،
چند تن زندانی با هم، ولی تنها.
آنچنان با گفتگو سرگرم؛
اینچنین با
شاتقی خندان.

زندگی را مردم پیشین خورد و پوش و لذّت آغوش می دیذند...


...همچو تندیس الهۀ عشق و زیبایی
جامۀ عریانیش زیباترین تن پوش.
زین ،بنامیزد،بُتی،کافر دلی،ایمان براندازی.
آشیان برهمزنی،سرمست وسامان سوز
شور وشیرین کاره ای،این کاره ای،بی دین ودل سازی...
-«هی، فلانی!...»
                       [باز
فیلسوف کوچک و غمگین ما،انگار حرفی داشت.
«...گفتم این را،یا نه؟باید گفته باشم؛
[گوشتان اینجاست؟
-«گوش من با توست.»
                         [این را من به او گفتم.
-«باید این را هم بگویم...»
                         [-«خب بگو»گفتم.
-«مردم پیشین،شنیدی یا نه؟»
                         [-«آری مردم پیشین»
-«زندگی را مردم پیشین،
خورد وپوش و لذّت آغوش می دیدند...»
-«حَلق و دَلق و جَلق»
                           [گفت آن بر سرش دستار.

«میرزا فخرا سلمکی» خوش خند خوش رفتار.
شاتقی گفت:«آری آری آنچه دلخواه تن وکام دل است از عیش.
یا بفرما:آنچه تن خواه دل و مطلوب تن،از عمر.
خوانِ رنگین،جامۀ خوش،کامۀ بستر،
واژه هرچ آن بود،باشد،ویژه،خود معنی است.
خورد و پوش و لذّت آغوش.
یا به قول این فلانی«حلق  وجلق و دلق»


وبیفزاییم، یا کاهیم
رنج و راحت های دیگر نیز:
آنچه خواهد چشم وخواهد گوش.
و برای مردم اهلش
آنچه خواهد چشم وگوش هوش.


و دگر گوییم ودیگرها:
مَرکبی،جاندار، یا بی جان،
گوشتین،یا آهنین ،یا هرچه آن باشد
رام و رهوار و به فرمانت،
از موتورها،یا شترها اسب و استرها
تا که بارت را زدوش لام الف لا،گاه بردارد.
گیردت(چون عهد خود بر عهده غیرتمند)خوش بر دوش.
و مددکارت شود در طیِ معبرها.


نیز باری،اختیاری چاردیواری،
سایبان امن و آسایش.
مأمن مُردادها وتیر ها،دی ها و آذرها.

ورنه سقف زندگی را،این کتیبۀ رنج
سخت بیرحمانه سرمشقی است در جانکاه دفترها:
«زر بده،منّت بکش، بی خانمان هم باش و سرگردان
کو به کو، برزن به برزن،جانب درها»


و سبویی نیز-یا شاید سبوهایی-که با خُم عهدشان همواره پا بر جاست
چاهشان همسایۀ دریاست.
پُر می مرد افکن سرجوش.
رنگه یا بی رنگ،هر چه آن کام بپسندد.
و از اینهایی که گفتم بهتر و بسیار هم بهتر:
رزق چشمی شنگ ونوشین لب.
هم دلی هم راز روز وشب.
خاکی _افلاکی سرشتی،چون سبو هم مشربِ خیّام.
نوجوان،امّا چون این زروان پرست پیر،طفل مکتب خیّام.
خوش نگاهی،خوشگلی،خوش نوش.
همچو تندیسِ الهۀ عشق و زیبایی
جامۀ عریانیش زیباترین تن پوش.
لا ابالی لعبتی،بیگانه با تقویم و با ساعت.
شادی اندیشی،خوشی طاعت.
دم غنیمت دان و با پرهیز و پروا قهر.
بر عبور ابر عبرتها و باران عباراتش
وانکرده چشم وبسته گوش.
زین،بنامیزد،بتی،کافر دلی،ایمان براندازی
آشیان بر هم زنی،سرمست وسامان سوز
شور وشیرین کاره ای،این کاره ای،بی دین ودل سازی.
نغز و نازآیین حریفی که بگویی:نوش!چون نوشد؛
و بگیرد مزّه از دستت.
یا تو گیری با دهان از نازنین دستش،
چون بنوشی می به عشقِ گوشۀ ابروش.
چون پیاله پرکنی،نوشان به ناز نرگس مستش،
مزّه آرد پیش و گوید نوش!
خوشگواری که ش به جای نُقل و می بتوانی آشامید.
و چنان چون گل توان بویید و بوسیدش.
و به جای خوشترین تندیس جان،بتوان بر اندامش
دستِ لذّت سود و در آغوش آن خوشبختی آرامید.
تا زلال عیش را،تا ژرف خوشتر کام،
هم توان، هم دوش
و صفای روح را،تا اوج برتر بام،
هم دل پرواز باش،یا تن همکوش.


آری آری می توان بسیار از این سان گفت
من یقین دارم که بی شک راست می گفتند،
مردم پیشین؛
از همان هایی که دل می جست،تن می خواست می گفتند.


لیکن اینجا زندگی محدود و بی رنگ است.
همگنان را راهها بر آرزو بسته،
دستها از خواستها کوتاه،
عرصه ها تنگ است.
من که می پرسم:
-«تو چرا دیگر؟»
تو که می پرسی:«چرا او را به این بیغوله آوردند؟»
ما که ماییم و همه هر کس،
گرچه در ظاهر به عنوان های دیگر، لیک در باطن
خوب چون بینی همه کس را،
خورد و پوش و لذّت آغوش آورده است.
جرم هر جرم و جنایت هر چه بینی،ریشه اش اینجاست.
آب از اینجا می خورد پنهان و می پوید.
تا بیابد جوهر ویرانگر خود را
در دل فرزند آدم جوشد و رویشگهی جوید.
تا به شکل جذبه ای بی تاب و طاقت سوز،
آشکار و بی امان روید.


جذبه ای از جذبه ها،امّا
جذبه ای که زندگی را اوج می بخشد؛
گرچه باشی در حضیض محض.
وسکون سنگ ساحل را تقّلا و تلاش موج می بخشد.
چیست این؟-می پرسد از خود آدمی-این چیست؟
کیست این مجذوب آن جذبه؟منم آیا؟
خویشتن را بیند و پرسد زخود:این کیست؟
گر شعوری مانده باشد به وجود خویشتن او را.
گرچ
ه کمتر ممکن است آن اوج عالی را
در حضیضی چون شعور افتد.
ورنه از آن اوج دور افتد.
پردۀ مجذوب گویی خویش را باور نمی دارد؛
گر در آن حالت سوی قرب شعورش هم عبور افتد.
بعد از آن اوج است اگر بینی
چون خطور خاطری از خویشتن پرسد:
بودم آیا من؟خدای من!چه بودم، آه!
و تو پنداری ز خود ترسد.
باورم ناید که این من بوده ام،هنگامِ آن جذبه.
و تو گویی در درون او کسی گوید:
«تو چه بودی و چها کردی
در کمند جادوی آن بی امان جذبه.»


و عزیز من!
خوب می دانم که در اینجا چه پرسی،پاسخش آری است.
چون نکو بینی،به جای آری.
راست می گویی
که همین پرجاذبه لذّات دیرینه است،
که ت چراغان می کند آناتِ جاری را.
آری آری...»
                [شاتقی، گوید: «نکو بنگر
با نقاب دیگری،اما همان حاجات دیرینه است.
چهره از بس با مهارت کرده دیگرگون،
بس که دیگر چند می بینی و دیگر چون؛
شایدش از دور نشناسی،
و تو را گمراه سازد نام امروزش.
و دگرگونه نشانیهای مرموزش.
لیک از نزدیک
این جنایت،یا که می خواهی بگو:این جرم
این بدآیندِ کنون را گر بجویی نیک،
بی گمان بینی و دریایی،
مغلطۀ گُنگی،دگرگون چهره ای پیداست،
از همان حاجات.
بی گمان بینی همان جبر ضرورتهاست؛
که بدینسان پیش غافل چشم ظاهر بین،
چشم قانون،چشم عرف و سنّت آیین،
نا پسندی،لغزشی گمراه و شیطانی است.


وای بر ما،با چنین کج داوریهامان!
مطلق و تمثال نیکی را
وای از این بد باوریهامان!
مُهر اهریمن چرا آخر
بر اهورا آفرین حاجات یزدانی است؟
گر نکو بینی،همین گمراهی منفور، در معنی،
با دگر سان لفظ و دیگر صورتِ بغرنج،
چهره ای از ساده تر حاجات انسانی است.
راستی که وای بر ما مردم نفرین شدۀ کج بین
این چه بنیاد بد است آخر،چه ویرانی است؟
تو به فریادم رس، ای
مَزدُشت!
این _نمی دانم_ چه نادانی است؟
هر کجا بد می روم،بیراه می گویم،بگوییدم.
به درستی آنچه من در این شکسته آینۀ ایّام می بینم
خواب خرگوش و طلسم وحشت و غرقاب حیرانی است.
ما غلامان و کنیزانیم، در این معبد افسون.
و دروغین و دروغان را خریداران.
ما بت افسانه را، با گوش فربه مان پرستاران،
و حقیقت لاغرک میشی است که قربانی است.»

شیرزادِ پیله ور،اینهاش!و عمو عینل و...


...از تنش بُگذر
که سهندی سهمگین را جامه پوشاند.
جسم او منگر،
این گلِ ابریشم و عطر اقاقی،از سبک روحی،
سایۀ مهتابی پروانه را ماند...

شاتقی با صورت گلگون
توسن تند سخن را کرده رام خود؛
بی رقیبی،یکّه تازی داشت در میدان.
همگنان را هم عنان می برد هر سویی به گام خود،
و به چالاکی تسلط داشت بر میدان:


«از تَنش بگذر،
که سهندی سهمگین را جامه پوشاند.
جسم او منگر،
این گل ابریشم و عطر اقاقی از سبک روحی،
سایۀ مهتابی پروانه را ماند.
شیرزاد پیله ور، اینهاش!
با صدایِ هول رعد آساش.
ما که ده سالی است او را بهتر از هرکس شناساییم،
شادی وغم،روز وشب،در جمع یا تنهاش.
از شما پرسم،
چون کند،روحی که گویی شبنم یاس است؛
یا نه! آه شبنم است،آن دم که می کوشند،
با کمند پرتو خورشید بیرونش کشند از خلوت جانان بی همتاش.
(شبنم آن دم هستیِ خود را کشد آهی و دیگر هیچ!)
چون کند،پُرسم،چنین روحی
در تنی همچون نود ساله بلوطی،سهمگین کوهی؟
و آن ابوالهولی قد وبالاش؟


او همیشه چوبِ اندامِ درشت خویش را خورده است.
بی که خواهد،یا زند،حتی تلنگر هم
بی جهت از هرکس و هر سوی،مشت خویش را خورده است.

ما که چندین سال با او هم قفس بودیم؛
در قفس مان،در همه احوال،
هم نفس بودیم؛
کس نداند،ما که می دانیم،
که چه نرم و نازنین مردی است،
این زمخت اندام.
از شما می پرسم،این مردی است،
که به او آن وصله ها چسبد؟
او که از بس حجب و کم رویی
در حضور کور هم حتی،نمی خُسبد؟
من یقین دارم که در هنگام آن جذبه
- یا به قولی جرم -
او فقط می خواست با تنهایی و غربت در آویزد.
و نمی دانست کاین آب حیات و آبروی اوست
کاین چنین بر خاک می ریزد.


و عمو زینل،
این که دیگر ما همه-جز دادگیران،داد فرمایان-
خوب می دانیم
که دلش می خواست،مانند شرر چالاک،
برساند پشتِ غول فقر را بر خاک.
از قضای بد،
از بدِ  بیرحمِ پیشامد،
مشت او انگار پتکی شد
که به پهلوی
عمو عینل فرود آمد.
گفت:آخ! ای دادِ بر من،داد!
و
عمو عینل زپا افتاد.
آبگاهش بود و طفلک تا که در غلتید؛
جا به جا جان داد.
گرچه راحت شد
عموعینل
و عمو زینل در اینجا تا همیشه می کشد کیفر،
ورد و یادش روز و شب این است:
«گفت آخ،ای دادِ بر من، داد!»
لیکن این، آیا-بپرس از دادفرمایان-
بیشتر داد است یا بیداد؟


او چو می آمد به این دنیا(نه،این حق نیست.
چون می آوردند او را،یا بگو:آورده می شد)هیچ کس گفتش
جا چنین تنگ است و روزی تنگ؟
کز برای سیری این بی هنر انبان،
مشت را باید کند چون گُرز،
و به گرد سر بگرداند؟
و از این بدتر که:در این تنگ جا،ناچار
می خورد گرزش به پهلوی برادرهاش.
من یقین دارم که اوّل روز اگر این گفته بودندش،
او نمی جنبید،هرگز هیچ گاه از جاش.


حیدرِ سُلّار امّا، آن سلامت مرد،
تیره بخت خاطر آزرده
اینکه دیگر ما تمامی خوب می دانیم وبی تردید.
مرد نیکی بی گناه است و بد آورده.
و عجب تر آنکه هر کس این شنید و دید
دادگیران دادفرمایان هم این را گفته اند، امّا
گفته اند این نیز:
«حیف،قانون دستمان را بسته،با تعریف
راهمان را همچنان سد کرده از هر سو
با همان تعریف ها،در بخشش و تخفیف!»
ما همه دانیم،طفلک
حیدرِ سُلّار
بی گناه است،او همین می خواست
آن لگد که می پرانَد،با تمام خشم و بسته چشم
دیو بیرحم عطش،یا گشنگی،یا هر دو را با هم
(_که امانش را بُرانده بود،جانش را به لبهایش رسانده بود،
و برایش جز رمق باقی نمانده بود_)
با غضب از پا بیندازد.
از قضا آرنج،یا زانوش _ یادش نیست_
ناگهان بر گیجگاه دوست،یا همسایه اش آمد.
جا به جا افتاد و بعد از ساعتی جان داد.
و برای
حیدر سُلاّر ، باقی ماند
این حصارِ مرگ امن، این کنج مرگ آباد.
دیگر این طوق کبود خال بر گردن
این فراموشی فزای، از در هم آمیز فرامُشیاد

بشنویم امّا از این_چون دیگران_دیگر...


...مثل اینکه ناگهان اطراف روشن شد
و کسی از پُشت،
تپۀ عشاق را برداشت،
بر سرم کوبید همچون مُشت...
بگذریم اکنون از آن دیگر.
_
شاغلام پیر را گویم_
که زنش را
خان ربود،او نیز خان را کُشت.
داستانش را
عماد آورده در شعری.
یک فلک بیرحمی و یک بحر موج شور و یک طوفان مخافت را
با دو جنّت مهر و یکرنگی حکایت کرده در شعری.


بگذریم اکنون از آن دیگر.
بشنویم امّا از این_چون دیگران_دیگر
آنکه نامفهوم وناباور چنانچون ورد
زیر لب دارد مدام این ذکر خوف آور:
«این چه جای است؟آه ای بیدادگر داور!
قاضی بیداد و بد گستر!
معنی نام تو گر وصف تو باشد،می شود دیگر»


آری،از او بشنویم اکنون
او که می دانیم اینجا شد،
و به هشیاری،سپیدش سر.
آنکه وصفش بود نامش،سر سپید هشیار ما:
سیا سرمست
نقل او هم عیب و اشکالی ندارد هیچ
من که باور می کنم،دربست.
او _
سیاسرمستِ ما _آن پیر طفلک مرد.
با چه شوری تلخ و ذوقی شوم و زهرآگین،
و عجب پر حسرت و پردرد،
یاد از
«آن شب» می کند،غمگین.


آن به خون آغشته،شادآغاز،غم فرجام.
آن اسف بنیاد،مرگ آیین.
آن شب شوم،آن شب دهشت.
آن سیاهی ذات،آن تاریک خون اختر.
خیمۀ بد بختی و سقف سیه روزی
وز پس عمری،هنوزش موجب وحشت.
آری آن شب بود،
که
سیا سرمست بعد از سالها شوق وتلاش وعشق
در کناری از پناه پُرگناهِ «تپۀ عشاق»
با زن،آن تنها زن دلخواه،خلوت داشت.
هر دو عمری این بهشتی خلوت پر شور را مشتاق.

_(و چه حالی!-که سیاسرمست می گوید:نمی دانید
«ترس ولرزی،صحبت آهسته ای،بوسی،کناری»آه !
من چه می گویم
و چه بایستی بگویم؟هیچ ممکن نیست.
راستی که چه بهشت آیین بساطی بود!
چه شب تاریک و پر هولی!
هولش اما دلنشین،دلخواه
و چه شیرین لذتی،شوق ونشاطی بود!)_


او _ برای آنکه آن زن خواست _ با ناز و لوندیهاش،
(گفت:
«کاش می رفتیم جای دیگری،یا کاش
بزم وصل ما از این تاریکیِ نا امن،باری مطمئن می شد
من از این هول آور مرموز می ترسم
من که از این وضع شب بیش از_
ترس رسوایی که دارد روز می ترسم»)


او برای اینکه آن زن این چنین می خواست
و خودش هم خالی از هولی نبود انگار
و خوش هم(گفت:«باید راستش را گفته باشم»)که همین می خواست
به همین خاطر
او
مثل تیری که نه با قصدی به تاریکی می اندازند؛
تیرگی و ترس را،با اضطرابی گنگ،کرد آماج
رو به آن سویی که زن می گفت:
«به خیالم چشمهای کنجکاوی، دزد و نادرویش
موذی و بی شرم، می پاید
ژرفنای لحظه های لذّت ما را؟
و مکدّر می کند،نا جنس،و خاک آلود
مشرب عیش گوارا خلوت ما را»
رو به آن سویی که زن می گفت_حق هم داشت_پی در پی
بی که آماج دقیقی در نظر باشد،
چند باری با تپانچه،تند آتش کرد،
«می توانم گفت»می گفت او:
با تپانچه چون مسلسل تیرباران کرد.
و اضطراب خویش را،چون کودکان وحشت آن زن،
با فشار اندک انگشت
مثل نادرویشی چشمان ظلمت کُشت.
همچنان با آخرین آتش
لحظه ای که خواست(یادش نیست،می گوید
که خودش می خواست،یا زن گفت؟)
که خشاب دیگری برگیرد از ترکش
از همان نزدیکها،ناگاه فریادی به گوش آمد:
(«سوختم،آی سوختم،بیرحم!»)
که به زودی شد بَدَل با ضجّه و نالش.
او همین می داند و می گفت:
«مثلِ اینکه ناگهان اطراف روشن شد.
و کسی از پشت،

تپۀ عشاق را برداشت،
بر سرم کوبید،همچون مُشت.


من در آن لحظه دگر چیزی نفهمیدم.
بعدها بود اینکه دانستم،
که برادر اندرِ آن زن
از قضا،با خواهرم، آن شب...
چه بگویم، آه!
من دگر چیزی نفهمیدم.
تا زمانی که دگر خود را، در این خانه
با شما دیدم.»


شاتقی آنگاه با لحنی ملایمتر
گفت:
«من نمی دانم گناه از کیست؟
از
چرا می پرسم.آخر این چرا باید؟
من که می دانم حکایت چیست.


«این چه جای است،آی!...»
این،
سیا سرمست ما پرسد.
«...من چه کرده ام که م به این دوزخ فرستادید؟
ای شما دُژدین،کژاندیشان سرپایان!
ای همه بیداد خو،بد خیم، دیو آیین،
رسمتان وارونِ اسم،ای اسمهاتان دادگیران دادفرمایان!
وای بر تو!وای بر من! آی!
وای بر مایان!
معنی نام تو گر وصف تو باشد،می شود وارون
این چه جای است؟آه!
این چه آیین است، ای قانون!»


این چنین می گفت و می پرسید
آنکه روزی روزگاری بوده بود اسمش
(یادمان باشد،
سیا سرمست)
وصف حال و کاشف از رسمش.»


با شگفتی می شنیدیم و شنیدن داشت
وشگفت این بود،کانشب،
                               {عصر،یا شب بود؟
در حیاط کوچک پاییز،در زندان

شاتقی،انگار
در طواف این بار
ماجرای خویشتن را بُرده بود از یاد؛
و سخن از ماجرای دیگران می گفت.
از
سیاسرمست
از عمو عینل،عمو زینل،
و دگرهایی، هم از این دست.

از دروغ زشت و مشهور بزرگی،نامش:آزادی...

....تازگی ها هیچ در کشمیر یا کابل
یا نه شاید در هتل خیام مالایا؟
بوده اید آیا؟
چند روزی بود
که از دروغ زشت و مشهور و بزرگی
نامش آزادی
خاص این خوشبخت آبادی
به حصاری تنگ تر آورده بودندم
یعنی از قصر بزرگ دیگری یک چند
به سوی قصر قجر آورده بودندم

و هنوز زهر نفرت در عروق خسته باقی بود ...


- «تو چه شد که آمدی اینجا؟»
-«تو چگونه؟»
                 عصر یا شب بود و با هم راه می رفتیم
در حیاط کوچک پاییز در زندان
از ری و از روم و از بغداد
وز دروغ و راست با هم هرچه می افتاد می گفتیم

و به ما پیوست در آن گردش آرام
گرد حوض خالی معصوم
آن جوان با همه افتاده و خندان
تازگی و بار اول بود که افتاده در زندان
آنکه پای راستش کج بود و می لنگید
مثل من امروز یک زندانی اما پیش از این «آقای دفتردار»
مرد شوخی تاب خوش رفتار



عادتش این بود یا شاید شگردی بود
که برای فتح باب آشنایی داشت
یا به قولی این نقابش بود بر رخسار
با مزاحی یک دو پس گردنی همراه
بر سبیل «بی خیالش باش»
و تسلای دروغینی
از قبیل «دل به غم مسپار»
بیشتر گویا نقابش بود این هنجار
که به جد و رو پر آشنا پرسی
با همه در اولین دیدار
این چنین می گفت:
-«به گمانم من شما را پیش از این هم دیده باشم ؟نیست؟
ور تو می گفتی:
بنده را؟ شاید!»
باز او می گفت:
«بله من بی شک شما را دیده ام جایی
و عجب اینکه گمانم تازگی ها هم
تازگی ها هیچ در کشمیر یا کابل
یا نه شاید در هتل خیام مالایا
بوده اید آیا؟
چون تو می گفتی:
«هیچ من هرگز
هیچ جا را خارج از ایران ندیده ام»
او ولی این بار با رویی پر از بیگانگی می گفت:
«و عجب تر اینکه من حتی
هیچ جا را خارج از تهران ندیده ام

پس چرا باید شما را آنقدر نزدیک با خود آشنا ببینم ؟
هان؟ چرا باید؟
این به عقل ناقص سرکار هم مشکل درست آید؟!»

 

و سپس در حال روشن کردن سیگار
با صدایی شاد و خوش می گفت:
«آشنایی آشنایی آه!
چه خوشم می آید از این من یقین دارم
آشنایی های ما کار خدایی بود
بعد می خندید و پک می زد به سیگارش
و همین اغلب کلید آشنایی بود

و سپس در دومین یا سومین دیدار
او به جلد این و آن می رفت
بیشتر اما به جلد شاتقی می رفت و گپ می زد
گرچه می دانست می دانیم
ساخته با سوخته فرقش الف تا واو
با صدایی ساخته تقلید او می کرد:
هی فلانی خوب فکرش را بکن هی گوشت اینجاست؟
گفته ام این را برایت یا نه ؟ باری هرکه در اینجاست
عرصه عمرش به رنگ دیگری تنگ است
طفلکی تیمسارزا بیژن که ده روزی است
هر یک از ذرات خسته خون بیمارش
با دو لشکر دیو دهشتناک در جنگ است
به امید آنکه یک ساعت بهشت آسمانی را
بر زمین و درون خویشتن بیند
حور عین ها را فرو می برده در بینی
گرچه در اینجا کمیتش مثل پای چاکرت لنگ است
این که خالومد گناهش حبه ای تریاک
و آن که زار اکبر خلافش یک چپق بنگ است
ماجراها ماجراها آه!...

شاتقی می دید و خندان پیش می آمد
ره بر او می بست و می گفت:آی دفتردار
گر دفت خشکیده با آب دهان تر کن
دست از تزویر و نقش خط ما بردار
این بلا یک بار آمد بر سرم بس نیست ؟
دفتر قانون اینجا را
گر نخوانده ای بخوان یکبار
بازی هر نقل و هر نقشی برای صاحبش حقی است
گر نمیدانی بدان جانم
حق طبع و افست و تقلید هم ممنوع
من هم اینجا حق خود را بهر خود محفوظ می دانم
بعد از این پا از گلیم خود برون مگذار
خوب روشن شد؟
حضرت آقای دفتردار؟

هر شکستی قصّه ای دارد،صدایی نیز...


...صورت نقل و خبر دارد. ولی برتن
تیغ زهر آغشته پوشد،نیشتر پیچد
رشتۀ رنج است و جا دارد اگر دردش
بیشتر در زخمهای ریشتر پیچد...
و از اینجا باز،
پرتوی دیگر به روی
شاتقی می تافت
حال و قالش باز دیگر بار،
آب و تاب جزم و جد می یافت


-«آری،آری،گفته ام ، اینجا
ماجراها گونه گون و رنگ وارنگ است.
راهها بُن بَست،
عرصه ها تنگ است.
هر شکستی قصّه ای دارد،صدایی نیز.
و همیشه سنگهای آسمان ها را
با سبو های زمین جنگ است.


هر شکستی قصّه ای دارد،صدایی نیز
زیر این گنبد صداها بیشتر پیچد.
این صداها گرچه می گویند
چون کمندی می شود،بیرحم و کافر کیش
تا به کیفر بیشتر بر گردن آن کو
بیشتر بیرحم و کافر کیش تر پیچد.
لیک می بینی به چشم خویش
غالباً بر گردن آن ناتوانتر کو
بیشتر درویشتر پیچد.


صورت نقل و خبر دارد،ولی بر تن
تیغ زهر آغشته پوشد،نیشتر پیچد
رشتۀ رنج است و جا دارد اگر دردش
بیشتر در زخمهای ریشتر پیچد.


گفته ام، آری و می گویم
این دیگر نقل و حکایت نیست.
و بگویم نیز و خواهم گفت
حَسبِ حال است این،شکایت نیست.
هر حکایت دارد آغازی و انجامی،
جز حدیث رنج انسان،غربتِ انسان
آه! گویی هرگز این غمگین حکایت را
هرچها باشد،نهایت نیست.

شیک پوشی تازه وارد

... دزد آقایی که می گفتند هفده کامیون تریاک دولت را
یک قلم خورده است،اما باز هم زنده است!...
... دزدِ آقا پوزخندی زد،
که نمی شد گفت تُف در صورتش افتاده،یا خنده است؟!...

شاتقی،آن روز یادم نیست _یا آن شب
حال دیگر داشت
لعن زار وقت ما را،هر قدم با ما
دانۀ دشنام و نفرینی دگر می کاشت


باز می رفتیم و می رفتیم
روز دیگر،یا شب دیگر
هرکدام از ما
از همه،از هرچه،می گفتیم.


-«هی ، فلانی!هیچ می دانی که زندان چیست؟»
شاتقی، این بار
شیک پوشی تازه وارد را مخاطب داشت.

دزدِ آقایی که می گفتند هفده کامیون تریاک دولت را
یک قلم خورده است،اما باز هم زنده است!
شاتقی،او را مخاطب داشت.

دزد آقا از خطاب شاتقی پرسید«با بنده است؟»
من به او گفتم «بلی» آنگاه
دزد آقا پوزخندی زد.
که نمی شد گفت تُف در صورتش افتاده،یا خنده است؟!


دزدِآقا می توانم گفت
حضرتش بسیار والا بود.
شیک پوشی پاپیون مشکی،عصای شأن و شوکت خان فرو برده
دزدِ آقا راستش این است-خیلی دزد آقا بود.
او وجودی بود بی مانند
که به جمع بی وجودانی چو ما،چندان نمی آمد.
هم کلام و هم قدم می شد،به جایش خنده هم می کرد،
لیک با روح و دل خندان نمی آمد.
با پُز اشرافی عالی.
جای او در بزم از ما بهتران خالی.
راستش با هیچ تقریبی و تخمینی
او به این زندان نمی آمد.

هی،فلانی!هیچ می دانی که زندان چیست؟


...با چنانهایی چنین دیگر
بی شک اینجا دیگر اقلیمی است
آسمان دیگر،زمین دیگر
آفتاب و سایه را ذات دگر،حتی
کائنات عقل وحس را،رسم و دین دیگر...
- «هی، فلانی!با شما بودم.
هیچ می دانی که زندان چیست؟
از کدامین قارهّ ست این بوم؟
هیچ می دانی که این بوم آشیان، این شوم،
از چه اقلیمی است؟
اصلش اوّل یادگار از کیست؟

کس چه داند؟ما چه دانیم؟
شاید این قارّۀ شوم ششم را پَرکنه پرتی است،
در سواد هشتمین اقلیم؟

با چنانهایی چنین دیگر
بی شک اینجا دیگر اقلیمی است،
آسمان دیگر،زمین دیگر.
آفتاب و سایه را ذات دگر،حتی
کائنات عقل وحس را رسم و دین دیگر.»

دزدِ آقا از کلام شاتقی انگار
اندکی چیزی نفهمید،اندکی جا خورد.
فیلسوف امی ما راه و رفتارش،
نام ودیدارش،
ظاهراً گویا نمی آمد به گفتارش.

دزد آقا،پوزخند دزد آقایانۀ خود را
اندکی در چهرۀ خود محترمتر کرد.
آن عصای قورت داده در گلویش را فروتر برد
باد بدبوی بروت خویش کمتر کرد.


در جوابِ«هی ، فلانی!با شما بودم،ببینم،گوشت اینجا هست؟»
دزد آقا گفت و پنداری به جد هم گفت:
«با تمام هوش و گوش خود شرفیابم»


پیش خود گفتم
گوش می بینم که داری،همچو خرگوش وبزرگانه.
لیک اگر گوشی چو گوشت بود؛
کی تو را می دید کس،چون من،در این خانه؟
تازه آن هم این چنین با «احترامی افتخار آمیز»؟
دزد آقاینه و اشراف منشانه؟
بعد هم پرسیدم؛امّا همچنان در دل:
دزد آقا،راست می گویم بگو،یا نه؟

شاتقی،دنبال حرفش را چنین آورد:
- «گرچه این حال و حکایت بینم و دانم،
همچنین دانم که زندان هر چه،یا هر جاست؛
آخر خط است و خط آخر است انگار،
اغلبی از ماجراها را.
و جوابی ساده و روشن دهد اغلب
تیره و بغرنج چونها و چراها را.
نیز می دانم
گر دهد چون
کاوه آن سالار و آهنگر،
آتش این کورۀ بیداد،
تیغ پولاد تو را،آبی همه جوهر،
گر تو را بن باز و در رو،گر مرا بن بست،
هرچه دیدی بود وبینی هست؛
گر مرا گور و تو را سنگر؛
هر دلی آخر به پندی می رسد،زین بند.
هر سری آخر به سنگی می خورد زین در.
رشتۀ عمر حریفی را که در اینجا گره افتاد،
خواهد اندیشید،ناچار، اینکه می باید
به کدامین ناخن تدبیر و حکمت کار فرماید؛
تا بیابد پیچ و تاب هر خم و چم را،
و گره زآن رشته بگشاید.


گفته بودم اغلب اینجا آخر خط است.
همچنین باید بگویم نیز
در بسی از قصه ها شاید،
نقطۀ عطفی است،با یک فصل نا دلخواه
بیشتر امّا،چو من مسکین اسیران را،
نقطۀ پایان افسانه است.
آه!
بعد هم دیگر سخن کوتاه!»

آمدم دیگر،همین حال و حکایتها


... که همانا خلق و خوی آدمیّت داشت.
نه همین تنها برای دین،
که برای ملک و ملت نیز
غیرت و درد وحمیّت داشت...
باز روزی،یا شبی دیگر
در حیاط کوچک زندان
باز می رفتیم و می رفتیم.
بیشتر خاموش و گاهی نیز
از ری و از روم و از بغداد می گفتیم.


باز باری،نوبتی دیگر
چاشتگاهی بود گویا،که به ما پیوست،
زنده دل آخوند باهوش و دلیری فحل
که همانا خلق و خوی آدمیت داشت.
بر خلاف بی غمان راحت این کسوت دیرین
نه همین تنها برای دین،
که برای ملک وملت نیز،
غیرت و درد و حمیت داشت.
نه همین تنها به فکر مُتعه و فکر متاع بضعه،
و کتاب جلد قرمز خواندن شبهای آدینه،
نه همه هر ماوقع را خیر دانستن
 و همه هر منکر منفور را گفتن که «رخصت از مشیّت داشت»
نه همین تنها مسائل دان،رسائل خوان،
از طهارت تا دیات مرجع اعلم،
چون تبتّل تا فنای مرشد اعظم-
رویۀ تنها نه،بل عمق و رویت داشت
آنچه در دل می گذاشت او را،چه بی رعُب و ریا می گفت!
راست پنداری وجود او ترازویی
با دو کفۀ هم تراز نطق و نیت داشت.


میر فخرا می شناسیدش.
در طواف عصر وشبهامان،
بیشتر با
شاتقی یا با دخو یا من
دیده اید ومی توان دیدش.


در جواب «تو چرا؟» هرگز ندیدم من،
کاو بهانه جوید و تحلیل جانبگیر
سر کند افسانۀ شکر و شکایت ها.
دم زند از بی گناهی های خود،یا از گناه خصم.
یا بگوید قصۀ جرم و جنایتها؛
که خرابی تا چه حدّ است و بدیها تا کدامین مرز؛
و بیارد از احادیث و روایتها.
غالبا می گفت:
«آمدم دیگر،همین حال و حکایتها.
من هم این حال و حکایت ها که دارند اهل این سامان،
موجب آمد تا جواز این سفر گیرم.
کفتری جلدی شوم،مثل شما،کم کم
سوی برج قصر پر گیرم»


گاه گاهی نیز او را بود،
ذوق و حال و حیرت رندان.
-او دو سالی بود وشاید بیشتر،که بود در زندان-
و ندیدم من
زیر آن تاج عرب که داشت او بر سر
خشکی و ترس و تقیّه،چون حنا بندان
بلکه حتی بر خلاف بعضی از اصحاب این کسوت
خلوتی بودش چنان جلوت.
لیک با غمها،به قول حضرت شاعر
دل به سان غنچه پرخون داشت،اما لب چو گل خندان.
من شگفتیّ خویش را پنهان نمی دارم.
زانکه هر چند آزمودم بیشتر او را،
هر چه ابعاد گمانه پیش بردم،بیش گستردم،
بیشتر دیدم توانگر،همچنان درویش تر او را.


گرچه می دانم-شنیدم بارها گفتار و دیدم کار و کردارش-
که عبادت را همان خدمت که
سعدی گفت، می دانست
زندگی را،آدمیّت را،نه تنها زیستی صوری و حیوانی،
و شدن با همسری همتا و همره جفت می دانست،
نه همین تنها گزیدن کار جسمانی و روحانی؛
توله پس انداختن با جفت و خورد وخفت می دانست.
نه همین تنها بقای نسل و کار خیر و نامی نیک بعد از مرگ،
این چنین دل خوشکنکها را فریبی پوچ و حرفی مفت می دانست.
او متاع عمر و هستی،قیمت انفاس آدم را،
پیش از اینها پر بهاتر،بیش از این هنگفت می دانست.


می پرستید او خدا را،با خلوصی محض
و نمازی پاک و پرشور نیایش داشت.
و پیمبر را
با صفای دل ستایش داشت.
طعن بر ادیان دیگر هم نمی زد هیچ.
واگر با کس نمی گویید،می گویم
جزم او،با درصدی،بل در هزاری،یک،
نرمشی چون شک،
هم، به والایی،گرایش داشت.
این بمان،تا بعد...

به «دخو» مشهور، وز شهر دخو،وآنگاه...


... ماجرای او شروعی داشت حسرتناک
با غروری کوچک وساده،
می کشید آهی و با حسرت
«پیش از اینها مخلصت دارایِ...»تا می گفت...
در طوافی کز تصاویر و ضرورتهای زندان هاست،
از قضا در نوبتی دیگر،
باز هم باری به ما پیوست
همدم و هم صحبتی دیگر.

این رفیق ما
ساده دل مردِ میان سالی،
مثل من قدّ و قدم کوتاه،
بود و در صف ها،
مثل من اغلب عقب می ماند.
بی خیالی،نیم شهری،نیم بیرونی.
که به هر ساز و سرودی می شدش رقصاند.
به
دخو مشهور،وزشهر دخو،وانگاه
مهربانی میش خو،هرچند خود را
گرگلی می خواند.
کی به ما پیوست؛
در طواف ما ،نفهمیدیم.
من
دخو را ناگهان همگام خود دیدم.
ماجرای او شروعی داشت حسرتناک،
با غروری کوچک وساده.
می کشید آهی و با حسرت،
«پیش از اینها مخلصت دارایِ...»تا می گفت؛
«وانتی باری»نگفته،دیگران دنبال می کردند:
«یک ابو طیِارۀ قُزمیت صد رحمت به گاری بود»!
او، ولیکن جمله اش را باز هم تا انتها می گفت:
«...وانتی باری و تا حدّی سواری بود.»
او به قول بچه های ماندگار قصر
«از بلا تکلیفیهای ماندگاری»بود.


با دخو این شوخی ایشان
-خاصه پیش تازه واردها-
سنتی معمول و جاری بود.
من برای او به نسبت تازه وارد بودم . گوشی صبورم بود.
و دخو ،طفلک
خود همین تنها به حرفش گوش دادن هم
از برایش مثل نوعی غمگساری بود.
و دخو دیگر
گر بدش می آمد از آن شوخی بسیار تکراری
یا خوشش،باری
هیچ از این معنی به روی خود نمی آورد.
جز که از آن صف جدا می شد.
بر شتاب گام می افزود؛
و مرا با خود کشان می برد


با شروعی آنچنان،می خواست تفصیلی بیاراید،
که نمی داند،
چندم ماه محرّم بود،
آن شب تاریک لعنت بار،
«مخلصت در قهوه خانه،تا سه از شب رفته،تنهایی،
پنج شش چطول از آن کشمش سگیهایی که...»امّا بعد
ناگهان گویی پشیمان می شد از تفصیل،
مدتی ساکت می آمد،سینه اش را محبس آه و نفس می کرد.
بعد می گفت:«آه!

چی بگویم؟این چه دنیایی است؟»
بعد زلف دم به دم اِفتنده بر رخسار خود را چند بار آهسته پس می کرد؛
بعد از آن می گفت:
«...از قضا آن شب
یک اجل برگشتۀ بدبخت...»
باز از این تفصیل هم یکباره پس می کرد.
«چی بگویم؟قصۀ تفصیلش زیاد است،الغرض...»می گفت و می نالید:

 


«ما حصل این شد که آن شب من
یک نفر را زیر کردم کشتم،آن وقت آمدم اینجا»
و
نمود مرگِ آن بدبخت را چون قتل با سبّابه
                                               در زیر گلویش تیغ می مالید.
و سپس در لفظ نا مفهوم چندی،باز می نالید
همچنان زیر گلو سبّابه می مالید...

این دعا را مادرم آورده از قزوین


...هفت صبح جمعه باید خواند
راست گفت مادرت، امّا
یک روایت هفت می گوید
یک روایت هم چهل هفته.
از روایتها یکی هفتاد هم گفته...
تو شروع از هفت کن،بعدش چهل بعد از چهل،هفتاد
بعد هم تا هفتصد،نومید،شیطان است...!
باز روزی دیگر است این،یا شبی دیگر
خوب یادم نیست.
در حیاط کوچک پائیز،در زندان،
باز می رفتیم و می رفتیم
در طواف خویش دور حوض خالی،باز
می خموشیدیم و می گفتیم.


گفت ناگه:«حضرت آخوند!»
میر فخرا سلمکی،آن رند روحانی مخاطب بود
«حضرت آخوند!
کو ببیند،این دعا را مادرم آورده از قزوین...»
-کاغذی را پر خط کج مج نشانش داد-
«...پیرزن می گفت:
هفت صبح جمعه من،پیش از نماز صبح و بعد از آن
این دعا را با وضو باید بخوانم،او به من گفت
بعد از آن دیگر یقین آزاد خواهی شد.
پیر زن به پیر وپیغمبر قسم می خورد.
او به من می گفت دیگر غم مخور فرزند!
گرچه می دانم خودش بسیار غم می خورد.
این دعا را،کو شما بی زحمت...»
                                               آنگه دست پیش آورد.
و دعا را داد
چشمهایش برق می زد،با فروغی شاد.
و امیدش ساطع از چشمان پرسنده،نگه می کرد.
-«کو،ببینم،گرگلی خان!»
                                              و گرفت آن را

میر فخرا،آن سیه تاج عرب بر سر.
و نگاهی بر دعا افکند،
از پس ته استکانی عینکش،بر چشم نا باور.
ما هم ساکت،
دخو بی تاب
مثل این که ناگهان برده است
کائنات کون را،بیش از خموشی، خواب.
چند لحظه بعد،

میر فخرا،شور خند شیطنت پرتو فکن بر روی،
دست بر دوش
دخو هشته،
و خطابش رو به دیگر سوی؛
چشم خندی شوخش اندر چهره،شادان گفت:
-«بچه ها! مژده!
گرگلی خان هم مرخص شد!
اینهاش!این خطّ آزادیش،
بی کم و بی کاستی،به به!
خوش به حالت،مرد!
به خدا باید همین را می خواستی! به به!
راستی به به!
راست گفته مادرت،این مایۀ شادی است.
این دعای خاص زندانی،
بی نظیر است و مجرّب،خط آزادی است.
این دعا واضح بگویم،از امام هفتم ما مردم شیعه است.
که اسیر حبس هارون بود.
حضرت موسای کاظم(ع)،جانشین حضرت صادق(ع)
این دعا از اوست،با تأثیر صد لشکر.
بر کف اقلیم هشتم،در صف محشر.
این یکی از آن دعاهایی است
که نباید هیچ در تأثیر آن شک داشت...»


برق چشمان دخو هر لحظه می افزود.
نیش او تا بیخ گوشش بود.


«...گرگلی خان!خوش به حالت،خوش به احوالت.
این دعا را هفت صبح جمعه باید خواند.
راست گفته مادرت، امّا
یک روایت
هفت می گوید؛
یک روایت هم
چهل هفته.
از روایتها یکی
هفتاد هم گفته.
لیک شرط احتیاط و احوط آن است از روایتها،
که پس از هفت وچل وهفتاد،
باز از هفت آمده ،تا هفتصد رفته.
تو شروع از هفت کن،بعدش چهل،بعد از چهل، هفتاد
بعد هم تا هفتصد،نومید،شیطان است.
حضرت موسی بن جعفر(ع) هم،که گویند این دعا از اوست
سالهای آزگاری را که در زندان هارون بود،
بستۀ زنجیر آن بی دین ملعون بود؛
این دعای پر اثر،حرز مجرّب را
صبحهای جمعه می خواند،شبها نیز
التجا بر حضرت بی چون حق می برد.
چند سالی این دعا را خواند؛
عاقبت هم گوشۀ زندان هارون مُرد!»


نیش تا گوش دخو رفته
ناگهان جمع آمد وافسرد.
خوشۀ روشن در او شد ناگهان، با داس تاریکی.
برق چشمانش پرید و چهره اش پژمرد.


در دلم گفتم:
میرفخرا!آی بیرحم!این چه کاری بود؟
گرچه من هم این حقیقت را پذیرایم که می گویند
رشتۀ امید بی حاصل گسستن،بهتر از بیهوده دل بستن.
هم پذیرم این که از بن بست مطلق بگسلی پیوند،
تا مگر شاید
بار دیگر جد وجهدی و کند وکاوت،جزم
از مسیر دیگری راهیت بگشاید.
لیکن این بیرحمی آیا نیست،کاینسان سخت
بر چنان مردی،چنین ضربت فرود آید؟
واجب است آیا
که حقیقت این چنین تلخ وگزنده چهره بنماید؟
جدّت از تو نگذرد، ای سیّد بیرحم!


در دلم بر میرفخرا، می خروشیدم.
باز می دیدم،
اینکه او خود مرد این وادی است.
فن او این است:ایمان والهیّات
او یقین بهتر زمن داند چه باید کرد
و کدامین شیوه راهش نیست
و نشاید کرد
باز چون دیدم
دخو چون است،جانم سوخت.
و دلم در دوزخی،با خویش تنها ماند.
خندۀ شوق
دخو،که تکه ای کِش بود_تا گوشش کشیده سخت_
بعد از آن بیرحمی ناگاه و غافلگیر
کش رها شد،ناگهان برگشت
وزرهایی شکل او بی شکل شد،واماند
نقد عهد از عهدۀ امروز،چون چنبر
در خم تعلیق فردا ماند.
«آی بیرحم و مرّوت
میرفخرا، آی!»
در سکوت سرد و تاریک
دخو خاموش و گویا ماند...

غم مخور،جانم تو تنها نیستی اینجا


...آه،باور کن،فلانی جان!
من در این زندان بی فریاد،
می شناسم بینوایانی که خود را نیز نشناسند.
می شناسم تیره بختانی که حتی اسم خود را نیز
برده اند از یاد...
درکنارِ
شاتقی،با من
گر گلی خان ساکت وغمگین قدم می زد.
من دلم می سوخت،امّا حیف
کاری از دستم نمی آمد.
در درون بر
میرفخرا می خروشیدم:
«ای سیه دستار! ای بیرحم ویرانگر!»
که برون آمد چه خوب از عهدۀ آن بد!


با قدمهایی چنانچون خوابِ آمال دخو کوتاه
باز می رفتیم ومی گشتیم،
ساکت وصامت؛که بیگاه از دلِ ناگاه،
قهقه و قهقاه،
انفجار خنده ای ما را به خویش آورد.
و شگفتا!
شاتقی بود آنکه می خندید!
شعله های شادی،از سردِ اجاقِ درد؟
زآن دلِ پُرزهر، این قهقاهِ شیرین؟ آه !
راستی باور نمی شد کرد
-«ه...ی...فـ ...ـلا...نی»گرچه نادر بود از او،امّا

شاتقی،بود آنکه قهقه داشت، واینک باز
لحظۀ ناباوری می رفت ودیگر بار،
او به خود می آمد از آن حال
باز او بود و همان هنجار.
و همان بی رنگ،آن محزونِ زهرآلود بر لب داشت.
«هی فلانی»گوی ما، این بار

گرگلی خان را مخاطب داشت.


-«غم مخور،جانم!تو تنها نیستی اینجا.
وانگهی،پیشینیان،...گوشت به من باشد»
-«گوش من با توست»

گرگلی خان گفت.
-«هان،بله،پیشینیان گویند:
اینکه پیغامی نیاید،نیز پیغامی است.
پس بلاتکلیفی ما نیز تکلیفی است.
گرچه ما،از بس که بدآورده و بدبخت،
بس که دلتنگیم و از جان سیر،می گوییم:
مردن از این زندگیها بهتر است،امّا
شاید این تکلیف ما باشد؟!


لیک پُر غمگین مباش از این
ما همه هستیم و هم دردیم.
این تو تنها نیستی،مثل تو بسیارند.
گرچه این دودمانِ دردی نیست،حتی دلخوشی هم نیست.
لیک باز اینقدر می دانیم،تنها نیستیم اینجا.
گر جوان یا پیر،با تقصیر،بی تقصیر،
یا سپید وسرخ،یا زردیم؛
گر رواق وطاق،یا ایوانِ قصرِ خود،
یا در ودیوار و پاگردیم؛
باز هم در صبح وشام وظهر عصر خود،
نیستی تنها تو،من تنها
با همیم و با همه،هستیم وهمدردیم.
کار دنیا هم نمی ماند به یک سامان،
در نمی گردد به یک پاگرد،یا یک پاشنه ، جانم
خود به این معنی،زیانکاریم،اگر ایمان نیاوردیم.»


لحن او خشم وخشونت داشت.
او خود از این حکم نومیدانه و ناچیز
خویش هم راضی نبود انگار.
پس کمی خاموش ماند، آنگاه با لحنی
خشمناک و قاطع و غمگین،
گفت:
«مرگ بی شک بهتر است از این...»
دست خشک وخالیش را چون پشنگی در هوا افشاند:
«پیش از این عمری که ما داریم،
مرگ را باید عروسی خواند»
باز دست افشاند و لختی نیز ساکت ماند،
                                                {آنگه گفت:
«هی، فلانی! دل به غم مسپار،نومیدی بران از خویش.
دور دار ازجان خود تشویش.
تو درختی،ناامیدی آتش قهار.
باشتاب و بی امان گستر.
هان،مشو تسلیم نومیدی،
که نماند از وجودت غیر خاکستر.
جای شکرش باز هم باقی است.
تو هنوز اینجا مرا داری،
من تو را دارم.
ما هنوز اینجا شناساییم
که چه هستیم و که هستیم و کجا هستیم.
و چرا هستیم؟این اصلی ترین اصل است:
و چرا هستیم؟


آه،باور کن،فلانی جان!
من در این زندان بی فریاد،
می شناسم
تیره بختانی که خود را نیز نشناسند.
می شناسم
بینوایانی که حتی اسم خود را نیز
برده اند از یاد!
وای بر ما ! وای بر انسان!
ای بنفرین سنگدل صیّاد!
بر تو نفرین باد و نفرت باد!»


شاتقی آن روز، آری،حال دیگر داشت.
لعن زار وقت ما را،هر قدم با ما
دانۀ دشنام و نفرینی دگر می کاشت.

از جوانان، من گروهی این چنین دیدم...


...هر که چشمی داشت،بی شک دید،
آن گرامی قهرمانان را.
مردمی آیین مسلمانِ بی تردید.
سنّشان از شانزده،تا بیست،
حبسشان از بیست،تا جاوید...

شاتقی،زندانی ِدختر عمو طاووس
گفته بود و بازهم وقتی که وقتش بود،
همچنان می گفت:
«هر که را،از ما که می بینی،به این زندان
خورد و پوش و لذّت آغوش آورده است.
خورد و پوشِ دیگری،یا شخص زندانی،
ظالم ومظلوم،
فرق چندانی ندارد،هر که خواهی گیر.
لذت آغوش ما،یا دیگری،سهل است
حاکم ومحکوم،
خواه با تقصیر،یا گیرم که بی تقصیر.
آنکه لذت می بَرَد آزاد و این بازنده زندانی،
چون من وچون
شاغلام ِپیر؛
باز هم فرقی ندارد،هیچ.
حکم اصلی همچنان در اصل پابرجاست.
خورد و پوش و لذتِ آغوش،
همچنان حاکم بر اعماق حکایتهاست.


قصه ها گرچند در تفصیل
زشت وزیبا،بیش و کم دارد،
ماجراها گرچه گوناگون
چند وچون وپیچ وخم دارد؛
لیک چون هر قصه را تا عمق بشکافی،
می توان دیدن که در هر حال،
ریشه در زیرِ شکم،یا در شکم دارد!»


هی فلانی!شاتقی جانم!
شک ندارم من که حق با توست.
گر نکو جویی،
این چنین زندانیان را،ماجرا اغلب
همچنین باشد ،که می گویی

شاتقی!همدرد وهم زنجیر محبوبم!
فیلسوف اُمّی ِخوبم!
هم در این زندان  ولیکن،ما
هم تو،هم من،هر دومان دیدیم
آن گروه پرشکوه نوجوانان ر
ا؛
هر که چشمی داشت،بی شک دید
آن گرامی قهرمانان را.
مردمی آیین مسلمان بی تردید.
سنّشان از شانزده تا بیست،
حبسشان از بیست تا جاوید.
کاروانی یکدل و یکرنگ و یک آهنگ.
تجربتشان ذرّه، ایمان کوه،دل خورشید
عرصۀ آمال بی فرسنگ.


از جوانان مسلمان کیش با ایمان
من گروهی این چنین دیدم که ایشان را
ماجراها ریشه در مغز و دل وجان داشت.
نه شکم،یا زیرِ آن ،آری تو هم دیدی
قصّه هاشان ریشه در اقصای روح،اعماق ِ ایمان داشت.
آری آری شاتقی جانم! در این زندان
زندگی افسانه وافسون فراوان داشت.
روح بی ایمان و ایقان را تفو ها می فکندم من
و آفرینها می فرستادم بآنک ایمان و ایقان داشت.

پیش از اینجا نیز دیده بودم من به زندانهای دیگر هم...


...اعتلای مُلک وملت سرخط ایمان ایشان بود
و به عزم آهنین خود
دفتر ایمان به خون امضا و با خون شست وشو کردند
سرفرازان وگرانقدران وجانبازان
سبزخطّانی که الواح سحر را سرخ رو کردند...
پیش از اینجا نیز
دیده بودم من به زندانهای دیگر هم،
ارجمندان،پاکدامانهای دیگر هم
آن شرفشاهان که بی تردید؛
قهرمان نسل خود بودند .فخر سرزمین خود.
پاکمردانی که در آیین ودین خود،
در نماز عشق با خونشان وضو کردند.
اعتلای ملک وملت سرخط ایمان ایشان بود
و به عزم آهنین خود،
دفتر ایمان به خون امضا و با خون شست وشو کردند.
آن سرافرازان که زد در خونشان پرپر
سربیِ سردِ سپیده دم.
سبز خطّانی که الواح سحر را سرخ رو کردند.


باری،اکنون،باشمایم،ای شما مانندۀ ایشان.
ای گرانقدران با ایمان شوکتمند.
ای جوانان،سربداران و جوانمردان!
ای مسلمانان غیرتمند!
درد دین وغیرت ایمان،
ارجمند است وگرامی،پاک روحانی.
لیک درد ملک وملت نیز
سخت والا وگرانقدر است و یزدانی.
خاصه ملک وملت محصور از دشمن
کشتی طوفان زده،در چار موج غارت و دریای وحشت ها
وگرفتار مصیبت ها.


ای عزیزان گرانمایه!
بر همه آنات اوقات شما هردم
صد سلام وصد درود از من.
همچو شاباشی نثار روح و راه جملگیتان باد
هرچه والاتر تراوۀ جان وزیباتر سرود از من.


شاتقی،همدرد محبوبم!
فیلسوف اُمّیِ خوبم!
بی گمان دانم تو هم دیدی که چون بودند آن گردان.
آن جوانمردان.
موج می زد هم صفا،هم سادگی،هم صدق
در خطاب با همه هرکس:«
برادرجان!برادر»شان.
پایداری بود وقدرت،همدلی بود وهماهنگی،
در صف سُتوار وسنگرشان.
چه زلال وبی کدورت بود،
مشرب ایمان و باورشان.
چون که می بستند صفهای جماعت در نماز خود،
کوه را می کند از جا صیحۀ«الله اکبر»شان.
کاش یک ره می شنید،آن هلهلۀ پرشور،
حضرت دادارِ داورشان!


حیف-امّا-شاتقی هم گفت با من،میر فخرا نیز-
گلۀ معصوم ایشان را بُزی دیدم؛
خوش علف،پرخوار،پرواری.
کافرم گر این مسلمان را پسندیدم!

نطفۀ یک قهرمان با توست!

... تو زنی مردانه ای، سالاری و از مرد هم پیشی
جامۀ جنست زن است، امّا
درد و غیرت در تو دارد ریشه ای دیرین.
کم مبین خود را، که از بسیار هم بیشی.
گوهر غیرت گرامی دار، ای غمگین
مرد، یا سالار زن، باید بدانی این ،
کاندرین روزان صدره تیره تر از شب،
اهل غیرت روزیش درد است
خواه در هر جامه، وز هر جنس،
 درد قوت غالب مرد است...
«باز در آنجا چه غوغایی است؟»
«باز -پرسیدم-چه بلوایی است؟»


گرچه بیرون است از این پرچین و«بند»امّا
نیست چندان دور.
مرد، یا سالار زن، باید بدانی این ،
آنچه آنجا بگذرد،اغلب
می توان دید وشنید،الّا
آنکه خواهند از کسان مستور


باز،می پرسم،چه غوغایی است؟
درکنار آن اطاق سرخ،آن فرجام «منصوری»
باز هم گویا
شیونی،جمعی تماشایی است.


آنچه می آید به گوش،از آن نه چندان دور
شیونی از مادری،کامل زن است انگار؛
باغ وبستان سوختۀ کاشانه بر بادی است.
آنچه می آید به چشم ،امّا
سروقدّی،شاخ شمشادی است.


اینک از آنجا
پیش می آید که گوید چیست،
آن دو مو،سر پاسبان ترک ما،با چشم نمناکش
پس ببین آنجا چها رفته است
که دلِ یک تکه سنگ سخت هم می سوزد؛
او شکسنه بسته می گوید سخن،با لحن غمناکش:
«پیرزن،یک ماه پیش از این
به ملاقات پسر آمد.
دید اورا...و نصیحتها...ولی بی فایده سوی «وطن»برگشت
-سوی ده یا ایلی از اطراف کرمانشاه
پیرزن برگشت،
تا که تمهیدی کند،فکری کند ،شاید
که جوانش ا
از خر شیطان فرود آرد؛
رفت
تا بیاید با عروس خود
که از آن زندانی یک دنده طفلی در شکم دارد.


درهمین مدّت قضایا«طور دیگر»شد.
پیرزن،بدبخت،این نوبت
با عروس باردار خود به دیدار پسر آمد.
حیف،امّا حیف!
چند روزی از«قضایا»دیر تر آمد...»


با توام من،آی دختر جان!
شیردختر،ای شکوفۀ میوه دار ایل!
تیهوی شاهین شکار کُرد!
که به تاری از کمند گیسویت گیری
صد چنان سهراب یل را،آنکه نتوانست
نازنین گردآفرید گرد
گرچه دانم گریه تسکین می دهد دردت،
لیک،دختر جان!نبینم رو بگردانی به گرییدن.
هی،بگردم قد وبالا،سرو بستانت!
من نمی خواهم بیند دشمن بیرحم نامردم
قطره ای هم اشک وحشت پای چشمانت.
آن دو آهویی که می دانم
که دو ببر خشمگین دارند،در زنجیر مژگانت.


هی بگردم دخترم را،دختر با غیرتم،هم میهن کُردم!
من یقین دارم که می بینی
کاین زمان آبشخور ما،از چه رود بی سروپایی است؟
وکشان ما را بسوی خویش
چه لجن در ذات،دریایی است؟
خوب می دانم،که دانی خوب
که چه بددهری و دنیایی است.
با شبی چونین
در کمین ما چه بد روزی و فردایی است.


تو زنی مردانه ای،سالاری و از مرد هم پیشی؛
جامه جنست زن است، اما
درد و غیرت در تو دارد ریشه ای دیرین
کم مبین خود را، که از بسیار هم بیشی
گوهر غیرت گرامی دار، ای غمگین
مرد، یا سالار زن، باید بدانی این ،
کاندرین روزان صدره تیره تر از شب،
اهل غیرت روزیش درد است
خواه در هر جامه، وز هر جنس،
….. درد قوت غالب مرد است.


بازمانده زآن جوانمرد،آنچه دادندت عزیزش دار
گرچه کتف آرا و سرپیچ و کمربندی،
لیک میراث از دلیری بی همآورد است.
آنکه در دنیای نامرد حقیقتهای امروزین
مرد و مردی راستین باشد
رستم افسانه اش،زالی به ناوردست.


گر پسر زادی،کمربند پدر بسپار و وادارش
همچنو مردانه و بی باک بربندد.
وردگر زادی،بگو اونیز
گر به سر خواهد که پیچاک پسر بندد؛
ماده شیری با خطر،بی خوف باشد،تا که آن میراث
بر سر وگردن چو یال شیر نر بندد.


دخترم!ای دختر کُرد،ای گرانمایه
یادگار آن شهید،آن پهلوان با توست.
قصر شیرین جوانی،ای بهین تندیسۀ جاندار زیبایی
بیستون غیرت کرمانشهان با توست.
قدر بشناس وگرامی دار،دختر جان
نطفۀ یک قهرمان با توست!

هستن

گفت و گو از پاک و ناپاک است
وز كم وبيش زلال آب و آيينه
وز سبوي گرم و پر خوني كه هر ناپاک يا هر پاک
دارد اندر پستوي سينه

 

هر كسي پيمانه اي دارد كه پرسد چند و چون از وي
گويد اين ناپاک و آن پاک است
اين بسان شبنم خورشيد،
وآن بسان ليسكي لولنده در خاک است.
نيز من پيمانه اي دارم،
با سبوي خويش ، كز آن مي تراود خون
گفت و گو از دردناک افسانه اي دارم.


ما اگر چون شبنم از پاكان،
يا اگر چون ليسكان ناپاك؛
گر نگين تاج خورشيديم
ورنگون ژرفناي خاک؛
هرچه اين ، آلوده ايم ، آلوده ايم ، اي مرد!
آه ، مي فهمي چه مي گويم؟
ما به «هست» آلوده ايم ، آري
همچنان هستان هست و بودگان بوده ايم ، اي مرد!
نه چو آن هستان اينک جاوداني نيست
(افسري زروش هلال آسا ، به سر هامان
ز افتخار مرگ پاكي ، در طريق پوک)
در جوار رحمت ناراستين آسمان بغنوده ايم ، اي مرد!
كه دگر يادي از آنان نيست
ور بود ، جز در فريب شوم ديگر پاك جانان نيست.


گفت و گو از پاک و ناپاک است
ما به «هست» آلوده ايم ، اي پاک و اي ناپاک!
پست و ناپاكيم ما هستان
گر همه غمگين ، اگر بي غم
پاك مي داني كيان بودند؟
آن كبوترها كه زد در خونشان پرپر
سربي سرد سپيده دم.


بي جدال و جنگ
اي به خون خويشتن آغشتگان كوچيده زين تنگ آشيان ننگ
اي كبوترها،
كاشكي پر مي زد آنجا مرغ دردم ، اي كبوترها!
كه من ارمستم ، اگر هوشيار
گر چه مي دانم به «هست» آلوده مردم ، اي كبوترها
در سكوت برج بي كس مانده تان هموار،
نيز در برج سكوت و عصمت غمگينتان جاويد
هاي پاكان هاي پاكان گوي
مي خروشم زار
.

اژدها عفریته ای منحوس...


...بعد عمری جانفشان بودن به پای او
شیر مرغ و جان آدم نیز
رفتن و از پشت کوه قاف آوردن برای او...
کی،نمی دانم،ولی از بارها باری
-به گمانم در نخستین روزهای آشنایی بود-
من به نام او را صدا کردم که:ساعت چیست؟

شاتقی،گفتم،ولی یاران به من گفتند
«شاتقی،تنها نشاید گفت.
نام او را بی نشان گفتن،از آن بی احترامی هاست.

شاتقی،زندانی دختر عموطاووس باید گفت»
دیگران افزوده بودند این نشانی را به نام او.
من نخستین بار کاین آیین شنیدم،قصه پرسیدم،
یا نپرسیدم،نمی دانم.
لیک می دانم که این را هرکه آنجا بود می دانست.
ور نمی دانست و چون من تازه وارد بود،
می شنید از آن که می دانست
بعد چندی می شنیدی ماجراها را
وز نخستین داستان ها،ماجرای
شاتقی را با زنش طاووس
-«هرچه این بیچاره خوب و صادق و ساده است؛
در عوض آن ناکس بی معرفت،معکوس»
-«مثل ماری خوش خط وخال است،
بلکه باید گفت
اژدها عفریته ای ، منحوس،
روبهی مکار و محتال است.»


شاتقیده یازده سال است با تزویر آن پتیاره زندانی است.
و نمی داند چه وقت آزاد خواهد شد»


-«گیر کارش چیست؟
هیچ کاری؟ هیچ اقدامی؟»
-«او از اول هم نه اقدامی،نه کاری کرد
مطلقا تسلیم آن زن بود
هرچه می گفتش بگو،می گفت.
با همه بی شرمی و تزویر آن پتیارۀ ناجنس
باز هم«طاووس جان دختر عمو» می گفت.»
بی که دشنامی ونفرینی روا دارد،
هرچه می پرسید،یا می گفت،از او می گفت.


باز هم طاووس.
بر لبش قفل سکوتی سخت
بر زبان،آسان کلید گفت و گویش بود.
باز هم آن دشمن منحوس را از جان
دوست می پنداشت،پنداری
هم زنش،هم دوست،هم دختر عمویش بود.
در همه حالی،هنوز آن سنگدل عفریت
مقصد هر جنب وجوش و جست وجویش بود.
تکیه و ترجیع شعر آرزویش بود.


گرچه این را هر که آنجا بود،حتی شاتقی هم خوب می دانست.
که همو افکنده بودش سالهای سال در زندان.
و چه زندانی!
که نمی دانست کی آزاد خواهد شد؟
از تباهی های شوم و پستی
طاووس
وز صفا و از گذشت وپاکی این مرد،
هر دلی با حزن وحیرت،سخت می لرزید
وبر آن نفرین و بر این آفرین می کرد.

شاتقی،باری که حالی داشت
قصه اش را اینچنین آورد:
«بعد عمری جانفشان بودن به پای او،
شیر مرغ و جان آدم نیز
رفتن و از پشت کوه قاف آوردن برای او،
بعد سالی چند با او بودن و بودن،
صاحب فرزند از او گشتن،
آه!...»
یک پسر،یک دختر،این را دیگران گفتند.


راستی آهش چنان پردرد و حسرت بود
که دلم در موجی از خون غرق شد گویی.
بعد از آهی آن چنان پردرد و حسرت بار
شاتقی،دنبال حرفش را رها می کرد
بی آنکه لبخند زهرآلود از لبهاش برخیزد،
چشمها پر اشک،سر سوی خدا می کرد:
«تو ببخش او را،خدایا من که بخشیدم»
بعد از آن می گفت:
«کاش گاهی بچه ها را نیز می آورد،می دیدم
هشت یا ده ماه یک بار آید وتنها
مختصر پولی و دگر هیچ
کاشکی آن بچّه ها را...آه،بگذر،هیچ.
زندگی شاید همین باشد
یک فریب سادۀ کوچک
آن هم از دست عزیزی که برایت هیچ کس چون او گرامی نیست
بی گمان باید همین باشد».


ماجرا چندان مفصل نیست،اصلا ماجرایی نیست.
راست می گوید که می گوید
«یک فریب سادۀ کوچک»


شاتقی زندانی دختر عمو طاووس
یک شب از شبهای تابستان،
مثل شبهای دگر،آن
لیلی سالوس،
در بر این بی خبر
مجنونِ افتاده،
روی بام خانه هاشان با هم
می نشینند وبساط شام،با باده،
مثل هرشب،همچنان معمولی وساده.
ساغر اوّل،
ساغر دوّم،
شیشۀ اوّل،
شیشۀ دوّم،
کم کمک گرمی مستی ،لیک پنهانی
داروی بی هوشی وآنگاه
دسته های سفته و استامپ
تو نگو طاووس کافر کیش
زیر چشمان حریص فاسقش،از پیش
کارها را کرده آماده.
زآن سپس دیگر
یار اهل و کارها سهل است
وقضایا روشن وساده:
یک وکیل کاردانِ خوب،یعنی هفت خط هردو سو چاپ منافق خوی
که هم از آخور خورد،هم توبره، هم دیگ، هم کاسه.
بعد از آن دیگر تصاحب کردن دار و ندار مرد
وسپس زندان و مسکین مرد آزاده.


بعد هم دیگر حکایت روشن است،امّا
هرچه هرکسی سرزنش می کرد

شاتقی،زندانی دختر عمو طاووس
باز هم می گفت:«می دانی فلانی جان!
زندگی شاید همین باشد
یک فریب کوچک از دست گرامیتر عزیزانت
من که باور کرده ام،باید همین باشد...»

گاهی اندیشم که شاید سنگ حق دارد باز می گویم:نه!...


...آه،باری بس کنم دیگر
هرچه خواهی کن، تو حق داری
گر عبث،یا هر چه باشد چند و چون
                                            (این است وجز این نیست_)
مرگ گوید:هوم!چه بیهوده!
زندگی می گوید:
                   «اما باید زیست
                                       باید زیست!...»
گاهی اندیشم که شاید سنگ حق دارد
باز می گویم:نه!بی شک آتش وباران.
من دگر خوابم می آید،خسته ام پیرم
آه!کی این خفته یاران را توانم دید بیداران؟
با دم ِ نمناکِ سردت،ای نسیم صبح بیداری!
چشم مستان مرا بیدار کن،رفتند هشیاران.


گاه می اندیشم از آن سان
گاه نیز اندیشم وگویم:
هی ،فلانی!
شاتقی بی شک تو حق داری.
راست می گویی،بگو آنها که می گفتی.
گوش من با توست،بی یک لحظه هم غفلت
خوب یادم هست،کز یک لحظه غفلت، بر می آشفتی.

شاتقی! زندانی دختر عمو طاووس!
باز آگاهم کن از آنها که آگاهی.
از فریب،از زندگی ،از عشق
هرچه خواهی بگو، از هرچه می خواهی.


شاتقی زندانی دختر عمو طاووس
با همان لبخندۀ مأنوس،
گفت:
«زندگی با ماجراهای فراوانش
ظاهری دارد، به سان بیشه ای بغرنج و در هم باف
ماجراها گونه گون ورنگ وارنگ است.
چیست امّا ساده تر از این،که در باطن
تار وپود هیچی و پوچی همآهنگ است؟


ماجرای زندگی آیا
جز مشقّتهای شوقی توأمان با زجر،
اختیارش هم عنان با جبر،
بسترش بر بعُد فرّار مِه آلود زمان لغزان،
درفضای کشف پوچ ماجراها چیست؟
من بگویم، یا تو می گویی
هیچ جز این نیست؟»


شاتقی آنگاه
گفت:
«چه بگویم،چی بگویم،آه
زندگی! ای زندگی! افسوس!
هی،فلانی!با چه سوگندی بگویم من،چه سوگندی؟
به چراغ روز ومحراب شب و موی بُتم
طاووس
من
زندگی را دوست می دارم
مرگ را دشمن؛
وای! امّا با که باید گفت این،من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن؟!»


-«لیک
شاتقی جانم!
زندگی گاهی
از دُرستِ مومیایی،با شکستن می دهد پیغام.
همچو یادایادهایی،کز چه شاداشاد
_کس نمی داند_
با فراموشِ چه اندوهان رسد،همگام.
من پر طاووس را هم دیده ام،گیرم صدایش زشت چون پایش
من نه خوش بینم،نه بد بینم.
من شد وهست وشود بینم.
عشق را عاشق شناسد،زندگی را من.
من که عمری دیده ام پایین وبالایش
که تفو بر صورتش،لعنت به معنایش


دیده ای بسیار و می بینی
می وزد بادی،پَری را می بَرَد با خویش،
از کجا؟از کیست؟
هرگز این پرسیده ای از باد؟
به کجا؟وانگه چرا؟زاین کار مقصد چیست؟
خواه غمگین باش،خواهی شاد
باد بسیار است و پَر بسیار،یعنی این عبث جاری است.


آه!باری بس کنم دیگر
هرچه خواهی کن،تو خود دانی
گر عبث،یا هرچه باشد چند وچون،
                                      (این است و جز این نیست.
مرگ گوید:هوم!چه بیهوده!
زندگی می گوید:«امّا باید زیست
                                        باید زیست،
                                                      باید زیست!...»