در‌آمد


چگونه باز به ماتم نشست خانۀ ما
هزار نفرین باد
 به دستهای پلیدی
 که سنگ تفرقه افکند در میانۀ ما

 

 

بخش۱


من آفتاب درخشان و ماه تابان را
بهین طراوت سرسبزی بهاران را
زلال زمزمه روشنان باران را درود خواهم گفت
 صفای باغ و چمن دشت و کوهساران را
 و من چو ساقۀ نورسته بازخواهم رست
و درتمامی اشیا پاک تجریدی
وجود گمشده ای را
 دوباره خواهم جست

بخش۲


 تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش
 تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟
 کدام فتنۀ بی رحم
 عمیق ذهن تو را تیره می کند از وهم ؟
شب آفتاب ندارد
 و زندگانی من بی تو
چو جاودانه شبی
 جاودانه تاریک است
 تو در صبوری من
 اشتیاق کشتن خویش
 و انهدام وجود مرا نمی بینی
 منم که طرح مودت به رنج بی پایان
و شط جاری اندوه بسته ام امّا
تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟
 تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش؟
ز من چگونه گریزی
تو و گریز از خویش ؟
به سوی عشق بیا
 وارهان دل از تشویش

بخش۳


تو را صدا کردم
تو عطری بودی و نور
تو نور بودی و عطر گریز رنگ خیال
 درون دیدۀ من ابر بود و باران بود
صدای سوت ترن
 صوت سوگواران بود
 ز پشت پردۀ باران
 تو را نمی دیدم
 تو را که می رفتی
مرا نمی دیدی
 مرا که می ماندم
 میان ماندن و رفتن
حصار فاصلۀ فرسنگهای سنگی بود
غروب غمزدگی
 سایه های دلتنگی
تو را صدا کردم
 تو رفتی و گل و ریحان تو را صدا کردند
 و برگ برگ درختان تو را صدا کردند
 صدای برگ درختان صدای گلها را
سرشک دیدۀ من نالۀ تمنا را
 نه دیدی و نه شنیدی
ترن تو را می برد
 ترن تو را به تب و تاب تا کجا می برد؟
و من حصار فاصله فرسنگهای آهن را
غروب غمزده در لحظه های رفتن را
 نظاره می کردم

بخش۴


 کویر تشنۀ باران است
 حمید تشنۀ خوبی
به من محبت کن
 که ابر رحمت اگر در کویر می بارید
 به جای خار بیابان بنفشه می رویید
 و بوی پونۀ وحشی به دشت بر می خاست
 چرا هراس چرا شک ؟
 بیا که من بی تو
 درخت خشک کویرم که برگ و بارم نیست
امید بارش باران نوبهارم نیست

بخش۵


غروب مژده بیداری سحر دارد
غروب از نفس صبحدم خبر دارد
 مرا به خویش بخوان همنشین با جان کن
مرا به روشنی آفتاب مهمان کن
 پناه سایۀ من باش
 و گیسوان سیه را سپرده دست نسیم
حجاب چهره چون آفتاب تابان کن
شب سیاه مرا جلوه ای مرصع بخش
دمی به خلوت خاص خلوص راهم ده
به خود پناهم ده
 که در پناه تو آواز رازها جاری است
 و در کنار تو بوی بهار می آید
سحر دمید
 درون سینه دل من به شور و شوق تپید
 چه خوش دمی است زمانی که یار می آید

بخش۶


 چرا نمی گوید
 که آن کشیده سر از شرق
 آن بلند اندام
 سیاه جامه به تن دلبر دلبر آن شیر
نوید روز ده آن شب شکاف با تدبیر
ز شاهراه کدامین دیار می آید
و نور صبح طراوت
 بر این شب تاریک
چه وقت می تابد ؟
 در انتظار امیدم
 در انتظار امید
طلوع پاک فلق را
 چه وقت آیا من
 به چشم غوطه ورم در سرشک
 خواهم دید ؟
بیا که دیدۀ من
 به جستجوی تو گر از دری شده نومید
 گمان مدار که هرگز
 دری دگر زده است
 سپیده گر نزده سر بیا بلند اندام
 که از سیاهی چشمم سپیده سرزده است

بخش۷


 سرود سبز علفها
نسیم سرد سحرگاه
 صفای صبح بهاران
میان برگ درختان
 و خاک و نم نم باران
 و عطر پاک خاک
و عطر خاک رها روی شاخۀ نمناک
 و قطره قطره باران بود
به روی گونۀ من
 خیس بودم از باران
که می شکفت
 گل صداقت صبح از میان نیزاران
 تمام باغ و فضا سبز
دشت و دریا سبز
در آن دقایق غربت
میان بیم و امید
 حریر صبح مرا لحظه لحظه می پوشید
در آن تجلی روح
 نگاه می کردم
 به آن گذشتۀ دردآلود
به آن گذشتۀ خوش آغاز
به آن گذشتۀ بدفرجام
به قلب سنگی آن مرمر بلند اندام
زلال زمزمه از چشم لبم رویید
صفای باطن من در میان زمزمه بود
صدای بارش باران که نرم می بارید
و ناز بارش ابری که گرم می بارید
 و در طراوت هر قطره قطره باران
در آن تلالو سبزینه
 در علفزاران
فروغ طلعت صبح آن طلوع صادق را ستایشی کردم
رها نسیم سبک سیر سبزه زاران بود
 زلال زمزمه ها بود
سپیده بود و نرم باران بود
سپیده بود و من و یاد با تو بودنها
 سپیده چون تو گل تارک بهاران بود

بخش۸


دوباره شب شد و با من
حدیث بیداری
گذشته بود شب از نیمه من ز هشیاری
 و پلکهای تو این حاجبان سحر مبین
 چو پرده های حریری برآفتاب افتاد
 در آن شب تاری
 نسیم از سر زلف تو
بوی گل آورد
شب از طراوت گیسوی تو نوازش یافت
 به وجد آمدم از آن طراوت و خواندم
 به چشمهای سیاهت که راحت جانند
 به آن دو جام بلور
آن شراب بی مانند
به آن دو اختر روشن
 دو آفتاب پر از مهر
به آن دو مایۀ امید
 به آن دو شعر شرر خیز
 آن دو مروارید
مرا ز خویش مران
 با خود آشنایی ده
 مرا از این غم بیگانگی رهایی ده
 بیا
بیا و باز مرا قدرت خدایی ده

بخش۹


چه روزهایی خوب
که در من و تو گل آفتاب می رویید
به شهر شهرۀ شعر و شراب می رفتیم
به کشهکشان پر از آفتاب می رفتیم
قلندرانه
 گریبان دریده تا دامن
به آستانۀ حافظ
خراب می رفتیم
و چشمهای تو با من همیشه می گفتند
رها شو از تن خاکی
از این خیال که در خیل خوابها داری
 مرا به خواب مبین
 بیا به خانۀ من
 خوب من
 به بیداری
به این فسانۀ شیرین به خواب می رفتیم
 و چشمهای سیاهت سکوت می آموخت
ز چشمهای سیاهت همیشه می خواندم
به قدر ریگ بیابان دروغ می گویی
درون آن برهوت
 این من و تو ما مبهوت
 فریب خورده به سوی سراب می رفتیم

بخش۱۰


مرا بگذار
 به خویشتن بگذار
من و تلاطم دریا
 تو و صلابت سنگ
 من و شکوه تو
ای پرشکوه خشم آهنگ
من و سکوت و صبور ی؟
من و تحمل دوری ؟
مگر چه بود محبت
 که سنگ سنگش را به سر زدم با شوق ؟
من از هجوم هجاهای عشق می ترسم
امید بی ثمری خانه در دلم کرده است
به دشت و باغ و بیابان
به برگ بر گ درختان
 و روح سبز گیاهان
 گر از کمند تو دل رست
 دوباره آورم ایمان
 که عشق بیهوده است
 مرا به خود بگذار
 مرابه خاک سپار
 کسی ؟
نه هیچ کسی را دگر نمی خواهم
خوشا صفای صبوحی
 صدای نوشانوش
 ز جمله می خواران
 خوشا شرار شراب و ترنم باران
گلی برای کبوتر
گلی برای بهاران
گلی برای کسی که مرا به خود می خواند ز پشت نیزاران

بخش۱۱


تو مهربان بود ی
ماجرا اما
 چه سخت تشنه جام محبت بودم
سخن تمام نشد ختم ماجرا پیدا
امید با تو نشستن
 تلاش بی ثمری بود
 چه کوشش شب و روزم
به سان شخم زدن روی سینۀ دریا
 و استغاقه به درگاهت
 گره به باد زدن
 و همچو کوفتن آب بود در هاون
مرا ره کردی ؟
مرا به مسلخ سلاخان
 رها چرا کردی ؟
مرا که رام تو بودم
اسیر دام تو بودم
گذشتم از تو و آن پر فریب شهر بزرگ
 کنون کنار کویرم
 کویر بی باران
 و مهربانی این مهربانترین یاران
تو کاش از این مردم ز مردم کرمان
به قدر یک ارزن
 وفا و خوبی را
 به وام بستانی
 که مثل مهر درخشان شهر بخشنده
 و همچو مردم این ملک مهربان باشی
تو ای بلای دل من بلند بالایم
تو ای برازنده
تو ای بلندتر از سروها و افراها
 تو بر تمام بلندان باغ بالنده
 بر این اسیر به غربت گذر توانی کرد ؟
 بر این کویر نشین
 بر این ز مهر تو محروم
نظر توانی کرد

بخش۱۲


تو مثل چشمۀ نوشین کوهسارانی
تو مثل قطرۀ باران نو بهارانی
تو روح بارانی
شراب نور کجاست ؟
که این من نومید
 چنین می اندیشم
 که جلوه های سحر را به خواب خواهم دید
و آرزوی صفا را به خاک خواهم برد
همیشه پشت حصار سکوت می ترسم
 تو ای گریخته از من
 حصار خلوت تنهایی مرا بشکن
 زلال و پاک چنان قطره های باران شو
بیا و عشق بورز
به روشنایی خورشید شرق
 عشق بورز
و مثل قطرۀ باران نثار یاران شو
چرا به آینه باید پناه برد چرا ؟
درون آینۀ ذهن من تویی برجا
چگونه ابر کدورت مرا فروپوشاند
 چگونه باور من
 در فضا معلق ماند
چگونه باز به ماتم نشست خانۀ ما
هزار نفرین باد
 به دستهای پلیدی
 که سنگ تفرقه افکند در میانۀ ما
 دوباره با تو نشستن دوباره آزادی ؟
 مگر به خواب ببینم شبی دیدن شادی
 شراب نور کجا ؟
تشنۀ صبور کجا ؟

بخش۱۳


 همیشه می خواندم
و لاله های دو گوشت را
به سحربارترین نغمه گرم می کردم
و سنگ سخت دلت را
به شعلۀ سخن گرم نرم می کردم
 مرا به گوشۀ چشمان خود محبت کن
 به بزم گرم دلاویز می گساران بر
مرا
به باغهای سخاوت
 به بوسۀ زاران بر
مرا چو چلچله دعوت
 به چهچۀ خود کن
به چشمه ساران بر
مرا
 به تاب تحمل فرا بخوان به صبوری
از لوح خاطره ام خاطرات تلخ بشوی
 از این تک در دیرینه ام رهایی بخش
مرا به خلوت خاص خود آشنایی بخش

بخش۱۴


 شبی ادامه آن بی طلوع خورشیدی
نه صبر بود مرا در دل و نه طاقت بود
 کدام پنجره ؟ می دیدم و نمی دیدم
 چرا
 که وحشتم از دیدن صداقت بود
سکوت سرب گدازنده بود و جان فرسود
میان وحشت من یک پرنده پر نگشود
نه بال کبوتر فغان جغد ای کاش
 سراسر شب من قصۀ مصیبت بود
صدای سرزنش ذهن در سکوت گذشت
 سکوت سکوت سکوت
 مگر صدای من از قعر چاه می آمد ؟
 مگر صدای من از ذهن من عبور نکرد ؟
 مگر درختان را
 نسیم ساحر تسلیم شب نوازش داد ؟
 شب ای شب
 ای شب ظلمت گرفته در آغوش
دلم گرفت از این غارهای بی نافذ
به آفتاب بگو نیزه های نورش کو ؟
 به آفتاب بگو لاله بی تو پر پر شد
 چراغ باغ فرو مرد
 پس غرورش کو ؟
حصار خاطره ام را جرقه روشن کرد
 صدای پایی از آن دورهای دور آمد
سکوت شب بشکست
 دل گرفتۀ من از جرقه روشن شد
 درون سینه دلم در میان شعله نشست
 مرا به وسوسۀ آفتاب دعوت کرد
ز روی دیدۀ من پلک غرق خواب گشود
کسی که پنجره را رو به آفتاب گشود

بخش۱۵


اگر تو بازنگردی
 قناریان قفس قاریان غمگین را
 که آب خواهد داد
 که دانه خواهد داد ؟
اگر تو باز نگردی
 بهار رفته در این دشت برنمی گردد
به روی شاخه گل غنچه ای نمی خندد
و آن درخت خزان دیده تور سبزش را به سر نمی بندد
اگر تو بازنگردی
 کبوتران محبت را
 شهاب ثاقب دستان مرگ خواهد زد
شکوفه های درختان باغ حیران را
تگرگ خواهد زد
 اگر تو بازنگردی
به طفل سادۀ خواهر که نام خوب تو را
 ز نام مادر خود بیشتر صدا زده است
چگونه با چه زبانی به او توانم گفت
 که برنمی گردی
و او که روی تو هرگز ندیده در عمرش
 دگر برای همیشه تو رانخواهد دید
و نام خوب تو در ذهن کودک معصوم
تصوری است همیشه
همیشه بی تصویر
همیشه بی تعبیر
اگر تو بازنگردی
 نهالهای جوان اسیر گلدان را
کدام دست نوازشگر آب خواهد داد
 چه کس به جای تو آن پرده های توری را
به پشت پنجره ها پیچ و تاب خواهد داد
اگر تو بازنگردی
 امید آمدنت را به گور خواهم برد
و کس نمی داند
 که در فراق تو دیگر
 چگونه خواهم زیست
چگونه خواهم مرد

بخش۱۶


تو نازمثل قناری
تو پاک مثل پرستو
تو مثل بدبده خوبی
برای من تو همیشه همیشه محبوبی
تو مثل خورشیدی
 که شرق شب زده را غرق نور خواهی کرد
تو مثل معجزه
در وقت یأس و نومیدی ظهور خواهی کرد
 پناه سایه آسایشی پناهم ده
درون خلوت امن و امید راهم ده

بخش۱۷


زمین به ولوله بنشست
 زمان به هلهله برخاست
 پرند سبز درختان باغ را آراست
 شکوفه ها بشکفت
شکوفه های شکوفان
و با صدای رسا آسمان پهناور
 رساترین طنین را
 به چرخ چارم خواند
 و این شگون مظفر را
از این من آلوده این من خاکی
به آن فرشته
 سرشته ز خوی افلاکی
به آن نشانۀ خوبی
به آن یگانه ترین کسان درودی گفت
به وسعت همۀ آبهای دریاها
به وسعت پاکی

بخش۱۸


دلم برای کسی تنگ است
 که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را به بادها می داد
و دستهای سپیدش را به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
 که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
 وشعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
 که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را نثار من می کرد
 دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
 و در جنوب ترین جنوب
 همیشه در همه جا آه با که بتوان گفت
که بود با من و
پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
 کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
 کسی .... دگر کافی است

بخش۱۹


در آن شبی که برای همیشه می رفتی
در آن شب پیوند
 طنین خندۀ من سقف خانه رابرداشت
 کدام ترس تو را این چنین عجولانه
به دام بسته تسلیم تن فروغلتاند ؟
 خنده ها نه مقطع که آبشاری بود
و خنده ؟
 خنده نه قهقاه گریه واری بود
که چشمهای مرا در زلال اشک نشاند
 و من به آن کسی کز انهدام درختان باغ می آمد
سلام می کردم
سلام مضطربم در هوا معلق ماند
و چشمهای مرا در زلال اشک نشاند

بخش۲۰


دوباره با من باش
 پناه خاطره ام
ای دو چشم روشن باش
هنوز در شب من آن دو چشم روشن هست
 اگر چه فاصلۀ ما
 چگونه بتوان گفت ؟
هنوز با من هست
کجایی ای همه خوبی
تو ای همه بخشش
چه مهربان بودی وقتی که شعر می خواندی
چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی
چگونه نفس تو رادر حصار خویش گرفت
تو ای که سیر در آفاق روح می کردی
چه شد
 چه شد که سخن از شکست می گویی
 تو ای که صحبت
فتح الفتوح می کردی