اين سراي قله منجمد
كه حرارت سنگر راستي را به ريا سپرده بود،
و از قلزم گداخته درون مذاب نبود،
چگونه بر بحر شفاف احساس وزيد؟
و چرا،
حركت را كه زمان را به مكان مي پيوست،
منقطع ساخت؟
...كه اكنون...
جز امواج خيال غمزده،
كه نيستي را بر هستي گمارده اند،

و ژرفا را به پايان گردانده اند.
بر رويه دريافت جهان بين،
چون بر چهرۀ ستمگر مهربان
جز از قشر ثابت هجر؛
كه چون خرام آب بر شيب كوهسار
از سرود ابديت:
يا كون، يا فساد:
تمناي نوم درداده است،
چيزي به جا نگذارده است؟

آن كه تو را
ميان گمشدگان ره دريا،
جست و جو كرد:
مگر چه يافت،
و اگر نيافت،
در صحراي آتش خيز اضطرار
كه پرشكسته از يورش حادثه،
بي نور چشم،
به پيش مي راندي،
تو را به خود گرفت و از مكان بيرون رفت؟

بمان
كه در اين سياهي توفان آرامش
آن گونه كه در واحۀ «دور دست»
كه چشمۀ پشيماني آن خشكيده است،
فراهم است؛
و در اين استغاثه فلاح،
اكنون كه «پاي رفتنت نيست...»
و به سلسلۀ اوهام كژرو در بندي،
جز زردي چشم هراس چيزي نمي درخشد
وان سپيدي كه در دل سحر است
هيچ نايد به رايگان در دست.
بمان!
تا محمل تفاهم فراز آيد
و ذرۀ اقتدار بشكفد
يا توفان فرو نشيند
و آرامش بگريزد
بمان.

آن شكوه كه واگذاشته اي
(و حسد حاسد است)
و آن فرد كه به خود پيچيده اي
(و آرزوي مردم عقيم است)
و آن اسف كه به جا نهاده اي
(و گمشدن خريدار غيبت است)
مگر بس نيست؟
... و اينك...
كه پرسش مسيحا
هماواز دهل بازگشت
به گوش مي رسد
و نه ساعد فرومايه
بل مصطبۀ حجيم خواستن
ميزبان توست،
مرو!

بازگرد.