...آه،باور کن،فلانی جان!
من در این زندان بی فریاد،
می شناسم بینوایانی که خود را نیز نشناسند.
می شناسم تیره بختانی که حتی اسم خود را نیز
برده اند از یاد...
درکنارِ شاتقی،با من
گر گلی خان ساکت وغمگین قدم می زد.
من دلم می سوخت،امّا حیف
کاری از دستم نمی آمد.
در درون بر میرفخرا می خروشیدم:
«ای سیه دستار! ای بیرحم ویرانگر!»
که برون آمد چه خوب از عهدۀ آن بد!
با قدمهایی چنانچون خوابِ آمال دخو کوتاه
باز می رفتیم ومی گشتیم،
ساکت وصامت؛که بیگاه از دلِ ناگاه،
قهقه و قهقاه،
انفجار خنده ای ما را به خویش آورد.
و شگفتا! شاتقی بود آنکه می خندید!
شعله های شادی،از سردِ اجاقِ درد؟
زآن دلِ پُرزهر، این قهقاهِ شیرین؟ آه !
راستی باور نمی شد کرد
-«ه...ی...فـ ...ـلا...نی»گرچه نادر بود از او،امّا
شاتقی،بود آنکه قهقه داشت، واینک باز
لحظۀ ناباوری می رفت ودیگر بار،
او به خود می آمد از آن حال
باز او بود و همان هنجار.
و همان بی رنگ،آن محزونِ زهرآلود بر لب داشت.
«هی فلانی»گوی ما، این بار
گرگلی خان را مخاطب داشت.
-«غم مخور،جانم!تو تنها نیستی اینجا.
وانگهی،پیشینیان،...گوشت به من باشد»
-«گوش من با توست»
گرگلی خان گفت.
-«هان،بله،پیشینیان گویند:
اینکه پیغامی نیاید،نیز پیغامی است.
پس بلاتکلیفی ما نیز تکلیفی است.
گرچه ما،از بس که بدآورده و بدبخت،
بس که دلتنگیم و از جان سیر،می گوییم:
مردن از این زندگیها بهتر است،امّا
شاید این تکلیف ما باشد؟!
لیک پُر غمگین مباش از این
ما همه هستیم و هم دردیم.
این تو تنها نیستی،مثل تو بسیارند.
گرچه این دودمانِ دردی نیست،حتی دلخوشی هم نیست.
لیک باز اینقدر می دانیم،تنها نیستیم اینجا.
گر جوان یا پیر،با تقصیر،بی تقصیر،
یا سپید وسرخ،یا زردیم؛
گر رواق وطاق،یا ایوانِ قصرِ خود،
یا در ودیوار و پاگردیم؛
باز هم در صبح وشام وظهر عصر خود،
نیستی تنها تو،من تنها
با همیم و با همه،هستیم وهمدردیم.
کار دنیا هم نمی ماند به یک سامان،
در نمی گردد به یک پاگرد،یا یک پاشنه ، جانم
خود به این معنی،زیانکاریم،اگر ایمان نیاوردیم.»
لحن او خشم وخشونت داشت.
او خود از این حکم نومیدانه و ناچیز
خویش هم راضی نبود انگار.
پس کمی خاموش ماند، آنگاه با لحنی
خشمناک و قاطع و غمگین،
گفت:
«مرگ بی شک بهتر است از این...»
دست خشک وخالیش را چون پشنگی در هوا افشاند:
«پیش از این عمری که ما داریم،
مرگ را باید عروسی خواند»
باز دست افشاند و لختی نیز ساکت ماند،
{آنگه گفت:
«هی، فلانی! دل به غم مسپار،نومیدی بران از خویش.
دور دار ازجان خود تشویش.
تو درختی،ناامیدی آتش قهار.
باشتاب و بی امان گستر.
هان،مشو تسلیم نومیدی،
که نماند از وجودت غیر خاکستر.
جای شکرش باز هم باقی است.
تو هنوز اینجا مرا داری،
من تو را دارم.
ما هنوز اینجا شناساییم
که چه هستیم و که هستیم و کجا هستیم.
و چرا هستیم؟این اصلی ترین اصل است:
و چرا هستیم؟
آه،باور کن،فلانی جان!
من در این زندان بی فریاد،
می شناسم تیره بختانی که خود را نیز نشناسند.
می شناسم بینوایانی که حتی اسم خود را نیز
برده اند از یاد!
وای بر ما ! وای بر انسان!
ای بنفرین سنگدل صیّاد!
بر تو نفرین باد و نفرت باد!»
شاتقی آن روز، آری،حال دیگر داشت.
لعن زار وقت ما را،هر قدم با ما
دانۀ دشنام و نفرینی دگر می کاشت.