غزل شمارهٔ ۱۳۳ چون تو کردی حدیث عشق آغاز


چون تو کردی حدیث عشق آغاز
پس چرا قصه شد دگرگون باز؟
من ز عشق تو پرده بدریده
تو نشسته درون پرده به ناز
تو ز من فارغ و من از غم تو
کرده هر لحظه نوحه‌ای آغاز
من چو حلقه بمانده بر در تو
کرده‌ای در به روی بنده فراز
آمدم با دلی و صد زاری
بر در لطف تو، ز راه نیاز
من از آن توام، قبولم کن
از ره لطف یکدمم بنواز
آمدم بر درت به امیدی
ناامیدم ز در مگردان باز

غزل شمارهٔ ۱۳۴ از غم عشقت جگر خون است باز


از غم عشقت جگر خون است باز
خود بپرس از دل که او چون است باز؟
هر زمان از غمزهٔ خونریز تو
بر دل من صد شبیخون است باز
تا سر زلف تو را دل جای کرد
از سرای عقل بیرون است باز
حال دل بودی پریشان پیش از این
نی چنین درهم که اکنون است باز
از فراق تو برای درد دل
صد بلا و غصه معجون است باز
تا جگر خون کردی، ای جان، ز انتظار
روزی دل، بی‌جگر خون است باز
از برای دل ببار، ای دیده خون
زان که حال او دگرگون است باز
گر چه می‌کاهد غم تو جان و دل
لیک مهرت هر دم افزون است باز
من چو شادم از غم و تیمار تو
پس عراقی از چه محزون است باز؟

غزل شمارهٔ ۱۳۵ کار ما، بنگر، که خام افتاد باز


کار ما، بنگر، که خام افتاد باز
کار با پیک و پیام افتاد باز
من چه دانم در میان دوستان
دشمن بد گو کدام افتاد باز؟
این همی دانم که گفت و گوی ما
در زبان خاص و عام افتاد باز
عاشق دیوانه نامم کرده‌اند
بر من آخر این چه نام افتاد باز؟
روز بخت من چو شب تاریک شد
صبح امیدم به شام افتاد باز
توسن دولت، که بودی رام من
آن هم‌اکنون بدلگام افتاد باز
باز اقبال از کف من بر پرید
زاغ ادبارم به دام افتاد باز
مجلس عیش دل‌افروز مرا
باطیه بشکست و جام افتاد باز
در گلستان می‌گذشتم صبحدم
بوی یارم در مشام افتاد باز
در سر سودای زلفش شد دلم
مرغ صحرایی به دام افتاد باز
تا بدیدم عکس او در جام می
در سرم سودای خام افتاد باز
تا چشیدم جرعه‌ای از جام می
در دلم مهر مدام افتاد باز
من چو از سودای خوبان سوختم
پس عراقی از چه خام افتاد باز؟

غزل شمارهٔ ۱۳۶ بی‌جمال تو، ای جهان افروز


بی‌جمال تو، ای جهان افروز
چشم عشاق، تیره بیند روز
دل به ایوان عشق بار نیافت
تا به کلی ز خود نکرد بروز
در بیابان عشق پی نبرد
خانه پرورد لایجوز و یجوز
چه بلا بود کان به من نرسید؟
زین دل جانگداز درداندوز
عشق گوید مرا که: ای طالب
چاک زن طیلسان و خرقه بسوز
دگر از فهم خویش قصه مخوان
قصه خواهی؟ بیا ز ما آموز
بنشان، ای عراقی، آتش خویش
پس چراغی ز عشق ما افروز

غزل شمارهٔ ۱۳۷ ساقی، ز شکر خنده شراب طرب انگیز


ساقی، ز شکر خنده شراب طرب انگیز
در ده، که به جان آمدم از توبه و پرهیز
در بزم ز رخسار دو صد شمع برافروز
وز لعل شکربار می و نقل فرو ریز
هر ساعتی از غمزه فریبی دگر آغاز
هر دم ز کرشمه شر و شوری دگر انگیز
آن دل که به رخسار تو دزدیده نظر کرد
او را به سر زلف نگونسار درآویز
و آن جام که به دام سر زلف تو درافتاد
قیدش کن و بسپار بدان غمزهٔ خونریز
در شهر ز عشق تو بسی فتنه و غوغاست
از خانه برون آ، بنشان شور شغب خیز
چون طینت من از می مهر تو سرشتند
کی توبه کنم از می ناب طرب انگیز؟
ای فتنه، که آموخت تو را کز رخ چون ماه
بفریب دل اهل جهان ناگه و بگریز؟
خواهی که بیابی دل گم کرده، عراقی؟
خاک در میخانه به غربال فرو بیز

رباعی شمارهٔ ۲۰ معشوقه و عشق عاشقان یک نفس است


معشوقه و عشق عاشقان یک نفس است
رو هم نفسی جو، که جهان یک نفس است
با هم نفسی گر نفسی بنشینی
مجموع حیات عمر آن یک نفس است

 

 

غزل شمارهٔ ۵۹ در حلقهٔ فقیران قیصر چه کار دارد؟


در حلقهٔ فقیران قیصر چه کار دارد؟
در دست بحر نوشان ساغر چه کار دارد؟
در راه عشقبازان ز این حرف‌ها چه خیزد؟
در مجلس خموشان منبر چه کار دارد؟
جایی که عاشقان را درس حیات باشد
ایبک چه وزن آرد؟ سنجر چه کار دارد؟
جایی که این عزیزان جام شراب نوشند
آب زلال چبود؟ کوثر چه کار دارد؟
وآنجا که بحر معنی موج بقا برآرد
بر کشتی دلیران لنگر چه کار دارد؟
در راه پاکبازان این حرف‌ها چه خیزد؟
بر فرق سرفرازان افسر چه کار دارد؟
آن دم که آن دم آمد، دم در نگنجد آنجا
جایی که ره برآید، رهبر چه کار دارد؟
دایم، تو ای عراقی، می‌گوی این حکایت:
با بوی مشک معنی، عنبر چه کار دارد؟

شمارهٔ ۱

کشتن یک جنایتکار شاید کاری اخلاقی باشد،ولی مشروعیت دادن(روا دانستن)به آن هرگز.

شمارهٔ ۲

کسی که از راه فال گیری،جویای آینده می شود،نادانسته آگاهی قلبی خود از رویدادهای آینده را که هزار بار درست تر از پیشگویی هر فال گیری است،نادیده می گیرد.

شمارهٔ ۳

به تنهایی غذا خوردن آدم را سخت و خشن می کند.

شمارهٔ ۴

خوشبختی یعنی توانایی شناخت خود، بدون ترسیدن.

شمارهٔ ۵

بدون استثنا نویسندگان بزرگ آثار خود را در جهانی می پرورانند که تازه پس از آن ها فرا می رسد.

غزل شمارهٔ ۶۰ با پرتو جمالت برهان چه کار دارد؟


با پرتو جمالت برهان چه کار دارد؟
با عشق زلف و خالت ایمان چه کار دارد؟
با عشق دلگشایت عاشق کجا برآید؟
با وصل جان فزایت هجران چه کار دارد؟
در بارگاه دردت درمان چه راه یابد؟
با جلوه‌گاه وصلت هجران چه کار دارد؟
با سوز بی‌دلانت مالک چه طاقت آرد؟
با عیش عاشقانت رضوان چه کار دارد؟
گرنه گریخت جانم از پرتو جمالت
در سایهٔ دو زلفت پنهان چه کار دارد؟
چون در پناه وصلت افتاد جان نگویی:
هجری بدین درازی با جان چه کار دارد؟
گر در خورت نیابم، شاید، که بر سماطت
پوسیده استخوانی بر خوان چه کار دارد؟
آری عجب نباشد گر در دلم نیابی
در کلبهٔ گدایان سلطان چه کار دارد؟
من نیز اگر نگنجم در حضرتت، عجب نیست
آنجا که آن کمال است نقصان چه کار دارد؟
در تنگنای وحدت کثرت چگونه گنجد
در عالم حقیقت بطلان چه کار دارد؟
گویند نیکوان را نظارگی نباید
کانجا که درد نبود درمان چه کار دارد؟
آری، ولی چو عاشق پوشید رنگ معشوق
آن دم میان ایشان دربان چه کار دارد؟
جایی که در میانه معشوق هم نگنجد
مالک چه زحمت آرد؟ رضوان چه کار دارد ؟
هان! خسته دل عراقی، با درد یار خو کن
کانجا که دردش آمد درمان چه کار دارد؟

غزل شمارهٔ ۶۱ با درد خستگانت درمان چه کار دارد؟


با درد خستگانت درمان چه کار دارد؟
با وصل کشتگانت هجران چه کار دارد؟
از سوز بی‌دلانت مالک خبر ندارد
با عیش عاشقانت رضوان چه کار دارد؟
در لعل توست پنهان صدگونه آب حیوان
از بی‌دلی لب من با آن چه کار دارد؟
هم دیدهٔ تو باید تا چهرهٔ تو بیند
کانجا که آن جمال است انسان چه کار دارد؟
وهم از دهان تنگت هرگز نشان نیاید
با خاتم سلیمان شیطان چه کار دارد؟
جان من از لب تو مانا که یافت ذوقی
ورنه خیال جاوید با جان چه کار دارد؟
دل می‌تپد که بیند در دیده روی خوبت
ورنه برید زلفت پنهان چه کار دارد؟
عاشق گر از در تو نشنید مرحبایی
چون حلقه بر در تو چندان چه کار دارد؟
گر بر درت نیایم، شاید که باز پرسند:
پوسیده استخوانی با خوان چه کار دارد؟
در دل که عشق نبود معشوق کی توان یافت
جایی که جان نباشد جانان چه کار دارد؟
در دل غم عراقی و آنگاه عشق باقی
در خانهٔ طفیلی مهمان چه کار دارد؟

غزل شمارهٔ ۶۲ با درد خستگانت درمان چه کار دارد؟


با درد خستگانت درمان چه کار دارد؟
با وصل کشتگانت هجران چه کار دارد؟
با محنت فراقت راحت چه رخ نماید؟
با درد اشتیاقت درمان چه کار دارد؟
گر در دلم خیالت ناید، عجب نباشد
در دوزخ پر آتش رضوان چه کار دارد؟
سودای تو نگنجد اندر دلی که جان است
در خانهٔ طفیلی مهمان چه کار دارد؟
دل را خوش است با جان گر زآن توست، یارا
بی‌روی تو دل من با جان چه کار دارد؟
بر بوی وصلت، ای جان، دل بر در تو مانده است
ورنه فتاده در خاک چندان چه کار دارد؟
با عشق توست جان را صد سر سر نهفته
لیکن دل عراقی با جان چه کار دارد؟

غزل شمارهٔ ۶۳ خرم تن آن کس که دل ریش ندارد


خرم تن آن کس که دل ریش ندارد
و اندیشهٔ یار ستم‌اندیش ندارد
گویند رقیبان که ندارد سر تو یار
سلطان چه عجب گر سر درویش ندارد؟
او را چه خبر از من و از حال دل من
کو دیدهٔ پر خون و دل ریش ندارد
این طرفه که او من شد و من او وز من یار
بیگانه چنان شد که سر خویش ندارد
هان، ای دل خونخوار، سر محنت خود گیر
کان یار سر صحبت ما بیش ندارد
معشوق چو شمشیر جفا بر کشد، از خشم
عاشق چه کند گر سر خود پیش ندارد؟
بیچاره دل ریش عراقی که همیشه
از نوش لبان، بهره به جز نیش ندار
د

غزل شمارهٔ ۶۴ بیا، کاین دل سر هجران ندارد


بیا، کاین دل سر هجران ندارد
به جز وصلت دگر درمان ندارد
به وصل خود دلم را شاد گردان
که خسته طاقت هجران ندارد
بیا، تا پیش روی تو بمیرم
که بی‌تو زندگانی آن ندارد
چگونه بی‌تو بتوان زیست آخر؟
که بی‌تو زیستن امکان ندارد
بمردم ز انتظار روز وصلت
شب هجران مگر پایان ندارد؟
بیا، تا روی خوب تو ببینم
که مهر از ذره رخ پنهان ندارد
ز من بپذیر، جانا، نیم جانی
اگر چه قیمت چندان ندارد
چه باشد گر فراغت والهی را
چنین سرگشته و حیران ندارد؟
وصالت تا ز غم خونم نریزد
عراقی را شبی مهمان ندارد

غزل شمارهٔ ۶۵ دل، دولت خرمی ندارد


دل، دولت خرمی ندارد
جان، راحت بی‌غمی ندارد
دردا! که درون آدمی زاد
آسایش و خرمی ندارد
از راحت‌های این جهانی
جز غم دل آدمی ندارد
ای مرگ، بیا و مردمی کن
این غم سر مردمی ندارد
وی غم، بنشین، که شادمانی
با ما سر همدمی ندارد
وی جان، ز سرای تن برون شو
کاین جای تو محکمی ندارد
منشین همه وقت با عراقی
که اهلیت محرمی ندارد

غم مخور،جانم تو تنها نیستی اینجا


...آه،باور کن،فلانی جان!
من در این زندان بی فریاد،
می شناسم بینوایانی که خود را نیز نشناسند.
می شناسم تیره بختانی که حتی اسم خود را نیز
برده اند از یاد...
درکنارِ
شاتقی،با من
گر گلی خان ساکت وغمگین قدم می زد.
من دلم می سوخت،امّا حیف
کاری از دستم نمی آمد.
در درون بر
میرفخرا می خروشیدم:
«ای سیه دستار! ای بیرحم ویرانگر!»
که برون آمد چه خوب از عهدۀ آن بد!


با قدمهایی چنانچون خوابِ آمال دخو کوتاه
باز می رفتیم ومی گشتیم،
ساکت وصامت؛که بیگاه از دلِ ناگاه،
قهقه و قهقاه،
انفجار خنده ای ما را به خویش آورد.
و شگفتا!
شاتقی بود آنکه می خندید!
شعله های شادی،از سردِ اجاقِ درد؟
زآن دلِ پُرزهر، این قهقاهِ شیرین؟ آه !
راستی باور نمی شد کرد
-«ه...ی...فـ ...ـلا...نی»گرچه نادر بود از او،امّا

شاتقی،بود آنکه قهقه داشت، واینک باز
لحظۀ ناباوری می رفت ودیگر بار،
او به خود می آمد از آن حال
باز او بود و همان هنجار.
و همان بی رنگ،آن محزونِ زهرآلود بر لب داشت.
«هی فلانی»گوی ما، این بار

گرگلی خان را مخاطب داشت.


-«غم مخور،جانم!تو تنها نیستی اینجا.
وانگهی،پیشینیان،...گوشت به من باشد»
-«گوش من با توست»

گرگلی خان گفت.
-«هان،بله،پیشینیان گویند:
اینکه پیغامی نیاید،نیز پیغامی است.
پس بلاتکلیفی ما نیز تکلیفی است.
گرچه ما،از بس که بدآورده و بدبخت،
بس که دلتنگیم و از جان سیر،می گوییم:
مردن از این زندگیها بهتر است،امّا
شاید این تکلیف ما باشد؟!


لیک پُر غمگین مباش از این
ما همه هستیم و هم دردیم.
این تو تنها نیستی،مثل تو بسیارند.
گرچه این دودمانِ دردی نیست،حتی دلخوشی هم نیست.
لیک باز اینقدر می دانیم،تنها نیستیم اینجا.
گر جوان یا پیر،با تقصیر،بی تقصیر،
یا سپید وسرخ،یا زردیم؛
گر رواق وطاق،یا ایوانِ قصرِ خود،
یا در ودیوار و پاگردیم؛
باز هم در صبح وشام وظهر عصر خود،
نیستی تنها تو،من تنها
با همیم و با همه،هستیم وهمدردیم.
کار دنیا هم نمی ماند به یک سامان،
در نمی گردد به یک پاگرد،یا یک پاشنه ، جانم
خود به این معنی،زیانکاریم،اگر ایمان نیاوردیم.»


لحن او خشم وخشونت داشت.
او خود از این حکم نومیدانه و ناچیز
خویش هم راضی نبود انگار.
پس کمی خاموش ماند، آنگاه با لحنی
خشمناک و قاطع و غمگین،
گفت:
«مرگ بی شک بهتر است از این...»
دست خشک وخالیش را چون پشنگی در هوا افشاند:
«پیش از این عمری که ما داریم،
مرگ را باید عروسی خواند»
باز دست افشاند و لختی نیز ساکت ماند،
                                                {آنگه گفت:
«هی، فلانی! دل به غم مسپار،نومیدی بران از خویش.
دور دار ازجان خود تشویش.
تو درختی،ناامیدی آتش قهار.
باشتاب و بی امان گستر.
هان،مشو تسلیم نومیدی،
که نماند از وجودت غیر خاکستر.
جای شکرش باز هم باقی است.
تو هنوز اینجا مرا داری،
من تو را دارم.
ما هنوز اینجا شناساییم
که چه هستیم و که هستیم و کجا هستیم.
و چرا هستیم؟این اصلی ترین اصل است:
و چرا هستیم؟


آه،باور کن،فلانی جان!
من در این زندان بی فریاد،
می شناسم
تیره بختانی که خود را نیز نشناسند.
می شناسم
بینوایانی که حتی اسم خود را نیز
برده اند از یاد!
وای بر ما ! وای بر انسان!
ای بنفرین سنگدل صیّاد!
بر تو نفرین باد و نفرت باد!»


شاتقی آن روز، آری،حال دیگر داشت.
لعن زار وقت ما را،هر قدم با ما
دانۀ دشنام و نفرینی دگر می کاشت.

شمارهٔ ۱

عشق نه می آید و نه روی می دهد بلکه عشق، آفریده می شود.

شمارهٔ ۲

اگر برای رسیدن به شادمانی و خشنودی تلاش نکنید،نه برای دیگران سودمند هستید ونه آن انرژی و نیروی آفریننده را برای رسیدن به هدف خود پیدا خواهید کرد.

شمارهٔ ۳

وجدان وشرافت راستین در انسان زمانی بیدار می شود که بتواند به خودش نه بگوید.

شمارهٔ ۴

نخستین گام کامیابی در زمینۀ دگرگونی،به چگونگی باورهای انسان مربوط می شود و باورها،سکوی جنبش و کنش او هستند.

شمارهٔ ۵

برای خودتان آیین وتشریفاتی بوجود آورید که تنها ازآن خودتان باشد وبا یک راه میان بُر شما را به دگرگونی برساند.

شمارهٔ ۶

با شکست ها و پیروزی های خود شاد باشید .بکوشید در بازیها برابر نشوید،بهتر شوید.

شمارهٔ ۷

یکی از اسرار مهم این جهان آن است که در پس هر هراسی،یک جایگاه امن وسودمندقرار دارد.

شمارهٔ ۸

هر کس می تواند برای خودش یک «ون گوگ» باشد و روز خودش را به سلیقۀ خود رنگ بزند.

شمارهٔ ۹

با گذاشتن زمان برای گوشه نشینی ها،به ندای درونتان گوش بسپارید.ندایی که کمتر آن را شنیده اید.این همان ندایی است که دنیا را معنا می کند و تکیه گاه شما در هستی است.

شمارهٔ ۱۰

با سپردن خود به دست یک مربی آگاه، نه تنها ناتوان تر نمی شوی بلکه احساس توانمندی بیشتری خواهی کرد.

شمارهٔ ۱۱

یکی از سبب های مهم در خود سازی و ایجاد دگرگونی در زندگی انسان جنبش است.

شمارهٔ ۱۲

به ناگزیر نباید انسان مهمی باشیم ودیگران بیایند وسابقۀ زندگی ما را بنویسند.ما می توانیم سابقۀ خود را همزمان با هر رویداد بنویسیم.با نوشتن هدفهای خود به راستی تاریخ آیندۀ خود را«پیش از روی دادن» نوشته ایم.

غزل شمارهٔ ۶۶ راحت سر مردمی ندارد


راحت سر مردمی ندارد
دولت دل همدمی ندارد
ز احسان زمانه دیده بردوز
کو دیدهٔ مردمی ندارد
از خوان فلک نواله کم پیچ
کو گردهٔ گندمی ندارد
با درد بساز، از آنکه درمان
با جان تو محرمی ندارد
در تار حیات دل چه بندی؟
چون پود تو محکمی ندارد
دردا ! که در این سرای پر غم
کس دولت بی‌غمی ندارد
دارد همه چیز آدمی زاد
افسوس که خرمی ندارد
گر خوشدلی ای در این جهان هست
باری دل آدمی ندارد
بنمای به من دلی فراهم
کو محنت درهمی ندارد
کم خور غم این جهان، عراقی،
زیرا که غمش کمی ندارد

از جوانان، من گروهی این چنین دیدم...


...هر که چشمی داشت،بی شک دید،
آن گرامی قهرمانان را.
مردمی آیین مسلمانِ بی تردید.
سنّشان از شانزده،تا بیست،
حبسشان از بیست،تا جاوید...

شاتقی،زندانی ِدختر عمو طاووس
گفته بود و بازهم وقتی که وقتش بود،
همچنان می گفت:
«هر که را،از ما که می بینی،به این زندان
خورد و پوش و لذّت آغوش آورده است.
خورد و پوشِ دیگری،یا شخص زندانی،
ظالم ومظلوم،
فرق چندانی ندارد،هر که خواهی گیر.
لذت آغوش ما،یا دیگری،سهل است
حاکم ومحکوم،
خواه با تقصیر،یا گیرم که بی تقصیر.
آنکه لذت می بَرَد آزاد و این بازنده زندانی،
چون من وچون
شاغلام ِپیر؛
باز هم فرقی ندارد،هیچ.
حکم اصلی همچنان در اصل پابرجاست.
خورد و پوش و لذتِ آغوش،
همچنان حاکم بر اعماق حکایتهاست.


قصه ها گرچند در تفصیل
زشت وزیبا،بیش و کم دارد،
ماجراها گرچه گوناگون
چند وچون وپیچ وخم دارد؛
لیک چون هر قصه را تا عمق بشکافی،
می توان دیدن که در هر حال،
ریشه در زیرِ شکم،یا در شکم دارد!»


هی فلانی!شاتقی جانم!
شک ندارم من که حق با توست.
گر نکو جویی،
این چنین زندانیان را،ماجرا اغلب
همچنین باشد ،که می گویی

شاتقی!همدرد وهم زنجیر محبوبم!
فیلسوف اُمّی ِخوبم!
هم در این زندان  ولیکن،ما
هم تو،هم من،هر دومان دیدیم
آن گروه پرشکوه نوجوانان ر
ا؛
هر که چشمی داشت،بی شک دید
آن گرامی قهرمانان را.
مردمی آیین مسلمان بی تردید.
سنّشان از شانزده تا بیست،
حبسشان از بیست تا جاوید.
کاروانی یکدل و یکرنگ و یک آهنگ.
تجربتشان ذرّه، ایمان کوه،دل خورشید
عرصۀ آمال بی فرسنگ.


از جوانان مسلمان کیش با ایمان
من گروهی این چنین دیدم که ایشان را
ماجراها ریشه در مغز و دل وجان داشت.
نه شکم،یا زیرِ آن ،آری تو هم دیدی
قصّه هاشان ریشه در اقصای روح،اعماق ِ ایمان داشت.
آری آری شاتقی جانم! در این زندان
زندگی افسانه وافسون فراوان داشت.
روح بی ایمان و ایقان را تفو ها می فکندم من
و آفرینها می فرستادم بآنک ایمان و ایقان داشت.

غزل شمارهٔ ۶۷ نگارا، بی‌تو برگ جان که دارد؟


نگارا، بی‌تو برگ جان که دارد؟
دل شاد و لب خندان که دارد؟
به امید وصالت می‌دهم جان
وگرنه طاقت هجران که دارد؟
غم ار ندهد جگر بر خوان وصلت
دل درویش را مهمان که دارد؟
نیاید جز خیالت در دل من
به جز یوسف سر زندان که دارد؟
مرا با تو خوش آید خلد، ورنه
غم حور و سر رضوان که دارد؟
همه کس می کند دعوی عشقت
ولی با درد بی درمان که دارد ؟
غمت هر لحظه جانی خواهد از من
چه انصاف است؟ چندین جان که دارد؟
مرا گویند: فردا روز وصل است
وگر نه طاقت هجران که دارد؟
نشان عشق می‌جویی، عراقی
ببین تا چشم خون افشان که دارد؟

غزل شمارهٔ ۶۸ نگارا، بی تو برگ جان که دارد؟


نگارا، بی تو برگ جان که دارد؟
سر کفر و غم ایمان که دارد؟
اگر عشق تو خون من نریزد
غمت را هر شبی مهمان که دارد؟
دل من با خیالت دوش می‌گفت:
که این درد مرا درمان که دارد؟
لب شیرین تو گفتا: ز من پرس
که من با تو بگویم: کان که دارد؟
مرا گفتی که: فردا روز وصل است
امید زیستن چندان که دارد؟
دلم در بند زلف توست ور نه
سر سودای بی‌پایان که دارد؟
اگر لطف خیال تو نباشد
عراقی را چنین حیران که دارد؟

غزل شمارهٔ ۶۹ تا کی کشم جفای تو؟ این نیز بگذرد


تا کی کشم جفای تو؟ این نیز بگذرد
بسیار شد بلای تو، این نیز بگذرد
عمرم گذشت و یک نفسم بیشتر نماند
خوش باش کز جفای تو، این نیز بگذرد
آیی و بگذری به من و باز ننگری
ای جان من فدای تو، این نیز بگذرد
هر کس رسید از تو به مقصود و این گدا
محروم از عطای تو، این نیز بگذرد
ای دوست، تو مرا همه دشنام می‌دهی
من می‌کنم، دعای تو، این نیز بگذرد
آیم به درگهت، نگذاری که بگذرم
پیرامن سرای تو، این نیز بگذرد
آمدم دلم به کوی تو، نومید بازگشت
نشنید مرحبای تو، این نیز بگذرد
بگذشت آنکه دوست همی داشتی مرا
دیگر شده است رای تو، این نیز بگذرد
تا کی کشد عراقی مسکین جفای تو؟
بگذشت چون جفای تو، این نیز بگذرد

غزل شمارهٔ ۷۰ بیا بیا، که نسیم بهار می‌گذرد


بیا بیا، که نسیم بهار می‌گذرد
بیا، که گل ز رخت شرمسار می‌گذرد
بیا، که وقت بهار است و موسم شادی
مدار منتظرم، وقت کار می‌گذرد
ز راه لطف به صحرا خرام یک نفسی
که عیش تازه کنم، چون بهار می‌گذرد
نسیم لطف تو از کوی می‌برد هر دم
غمی که بر دل این جان فگار می‌گذرد
ز جام وصل تو ناخورده جرعه‌ای دل من
ز بزم عیش تو در سر خمار می‌گذرد
سحرگهی که به کوی دلم گذر کردی
به دیده گفت دلم: کان شکار می‌گذرد
چو دیده کرد نظر صدهزار عاشق دید
که نعره می‌زد هر یک که: یار می‌گذرد
به گوش جان عراقی رسید آن زاری
از آن ز کوی تو زار و نزار می‌گذرد

غزل شمارهٔ ۷۱ بیا، که عمر من خاکسار می‌گذرد


بیا، که عمر من خاکسار می‌گذرد
مدار منتظرم، روزگار می‌گذرد
بیا، که جان من از آرزوی دیدارت
به لب رسید و غم دل فگار می‌گذرد
بیا، به لطف ز جان به لب رسیده بپرس
که از جهان ز غمت زار زار می‌گذرد
بر آن شکسته دلی رحم کن ز روی کرم
که ناامید ز درگاه یار می‌گذرد
چه باشد ار بگذاری که بگذرم ز درت؟
که بر درت ز سگان صدهزار می‌گذرد
مکش کمان جفا بر دلم، که تیر غمت
خود از نشانهٔ جان بی‌شمار می‌گذرد
من ار چه دورم از درگهت دلم هر دم
بر آستان درت چندبار می‌گذرد
ز دل که می‌گذرد بر درت بپرس آخر:
که آن شکسته بر این در چه کار می‌گذرد
مکش چو دشمنم، ای دوست ز انتظار، بیا
که این نفس ز جهان دوستدار می‌گذرد
به انتظار مکش بیش از این عراقی را
که عمر او همه در انتظار می‌گذرد

غزل شمارهٔ ۱۳۸ در بزم قلندران قلاش


در بزم قلندران قلاش
بنشین و شراب نوش و خوش باش
تا ذوق می و خمار یابی
باید که شوی تو نیز قلاش
در صومعه چند خود پرستی؟
رو باده‌پرست شو چو اوباش
در جام جهان‌نمای می بین
سر دو جهان، ولی مکن فاش
ور خود نظری کنی به ساقی
سرمست شوی ز چشم رعناش
جز نقش نگار هر چه بینی
از لوح ضمیر پاک بخراش
باشد که ببینی، ای عراقی،
در نقش وجود خویش نقاش

غزل شمارهٔ ۱۳۹ تماشا می‌کند هر دم دلم در باغ رخسارش


تماشا می‌کند هر دم دلم در باغ رخسارش
به کام دل همی نوشد می لعل شکر بارش
دلی دارم، مسلمانان، چو زلف یار سودایی
همه در بند آن باشد که گردد گرد رخسارش
چه خوش باشد دل آن لحظه! که در باغ جمال او
گهی گل چیند از رویش، گهی شکر ز گفتارش
گهی در پای او غلتان چو زلف بی‌قرار او
گه‌از خال لبش سرمست همچون چشم خونخوارش
از آن خوشتر تماشایی تواند بود در عالم
که بیند دیدهٔ عاشق به خلوت روی دلدارش؟
چنان سرمست شد جانم ز جام عشق جانانم
که تا روز قیامت هم نخواهی یافت هشیارش
بهار و باغ و گلزار عراقی روی جانان است
ز صد خلد برین خوشتر بهار و باغ و گلزارش

غزل شمارهٔ ۱۴۰ بکشم به ناز روزی سر زلف مشک رنگش


بکشم به ناز روزی سر زلف مشک رنگش
ندهم ز دست این بار، اگر آورم به چنگش
سر زلف او بگیرم، لب لعل او ببوسم
به مراد، اگر نترسم ز دو چشم شوخ شنگش
سخن دهان تنگش بود ار چه خوش، ولیکن
نرسد به هر زبانی سخن دهان تنگش
چون نبات می‌گدازم، همه شب، در آب دیده
به امید آنکه یابم شکر از دهان تنگش
بروم، ز چشم مستش نظری تمام گیرم
که بدان نظر ببینم رخ خوب لاله رنگش
چو کمان ابروانش فکند خدنگ غمزه
چه کنم که جان نسازم سپر از پی خدنگش؟
زلبش عناب، یارب، چه خوش است!صلح اوخود
بنگر چگونه باشد؟ چو چنین خوش است جنگش
دلم آینه است و در وی رخ او نمی‌نماید
نفسی بزن، عراقی، بزدا به ناله زنگش

غزل شمارهٔ ۱۴۱ نرسد به هر زبانی سخن دهان تنگش


نرسد به هر زبانی سخن دهان تنگش
نه به هر کسی نماید رخ خوب لاله رنگش
لب لعل او نبوسد، به مراد، جز لب او
رخ خوب او نبیند بجز از دو چشم شنگش
لب من رسیدی آخر ز لبش به کام روزی
شدی ار پدید وقتی اثر از دهان تنگش
به من ار خدنگ غمزه فکند چه باک؟ لیکن
سپرش تن است، ترسم که بدو رسد خدنگش
چو مرا نماند رنگی همه رنگ او گرفتم
که جهان مسخرم شد چو برآمدم به رنگش
منم آفتاب از دل، که ز سنگ لعل سازم
منم آبگینه آخر، که کند خراب سنگش
ز میان ما عراقی چو برون فتاد، حالی
پس از این نمانده ما را سرآشتی و جنگش

غزل شمارهٔ ۱۴۲ صلای عشق، که ساقی ز لعل خندانش


صلای عشق، که ساقی ز لعل خندانش
شراب و نقل فرو ریخته به مستانش
بیا، که بزم طرب ساخت، خوان عشق نهاد
برای ما لب نوشین شکر افشانش
تبسم لب ساقی خوش است و خوشتر از آن
خرابیی که کند باز چشم فتانش
به یک کرشمه چنان مست کرد جان مرا
که در بهشت نیارد به هوش رضوانش
خوشا شراب و خوشا ساقی و خوشا بزمی
که غمزهٔ خوش ساقی بود خمستانش!
از این شراب که یک قطره بیش نیست که تو
گهی حیات جهان خوانی و گهی جانش
ز عکس ساغر آن پرتوی است این که تو باز
همیشه نام نهی آفتاب تابانش
از این شراب اگر خضر یافتی قدحی
خود التفات نبودی به آب حیوانش
نگشت مست بجز غمزهٔ خوش ساقی
از آن شراب که در داد لعل خندانش
نبود نیز بجز عکس روی او در جام
نظارگی، که بود همنشین و همخوانش
نظارگی به من و هم به من هویدا شد
کمال او، که به من ظاهر است برهانش
عجب مدار که: چشمش به من نگاه کند
برای آنکه منم در وجود انسانش
نگاه کرد به من، دید صورت خود را
شد آشکار ز آیینه راز پنهانش
عجب، چرا به عراقی سپرد امانت را؟
نبود در همه عالم کسی نگهبانش
مگر که راز جهان خواست آشکارا کرد
بدو سپرد امانت، که دید تاوانش

غزل شمارهٔ ۱۴۳ کردم گذری به میکده دوش


کردم گذری به میکده دوش
سبحه به کف و سجاده بر دوش
پیری به در آمد از خرابات
کین جا نخرند زرق، مفروش
تسبیح بده، پیاله بستان
خرقه بنه و پلاس درپوش
در صومعه بیهده چه باشی؟
در میکده رو، شراب می‌نوش
گر یاد کنی جمال ساقی
جان و دل و دین کنی فراموش
ور بینی عکس روش در جام
بی‌باده شوی خراب و مدهوش
خواهی که بیابی این چنین کام
در ترک مراد خویشتن کوش
چون ترک مراد خویش گیری
گیری همه آرزو در آغوش
گر ساقی عشق‌از خم درد
دردی دهدت، مخواه سر جوش
تو کار بدو گذار و خوش باش
گر زهر تو را دهد بکن نوش
چون راست نمی‌شود، عراقی،
این کار به گفت و گوی، خاموش!

شمارهٔ ۱

در مسیر کشف،هوش نقش زیادی ایفا نمی کند.جهشی در هشیاری ایجاد می شود که می توانید آن را شم وشهود یا آرزو نام نهید،آنگاه راهکار خود به خود به سوی شما می آید و نمی دانید چگونه یا چرا.

شمارهٔ ۲

به سختی می توان در بین مغزهای اندیشمند جهان،کسی را دریافت که دارای یک نوع احساس مذهبی مخصوص به خود نباشد،این مذهب با مذهب یک شخص عادی تفاوت دارد.

شمارهٔ ۳

دانش بدون دین لنگ است و دین بدون دانش کور.

شمارهٔ ۴

اندیشه های بزرگ همیشه با مخالفت شدید و خشونت بار اندیشه های مردم عادی، روبرو بوده اند.

شمارهٔ ۵

ما،در پیشگاه خداوند،همگی به گونه ای برابر،خردمند و نادان هستیم.

شمارهٔ ۶

من می خواهم بدانم خدا چگونه این جهان را آفریده است.علاقه ای به این یا آن پدیده ندارم.در طیفِ این یا آن عنصر لطفی نمی بینم.من می خواهم اندیشه های او را بدانم،مابقی جزئیات است.