غزل ۴۴۹ چه خوش است بوی عشق از نفس نیازمندان


چه خوش است بوی عشق از نفس نیازمندان
دل از انتظار خونین دهن از امید خندان
مگر آن که هر دو چشمش همه عمر بسته باشد
به ورع خلاص یابد ز فریب چشم بندان
نظری مباح کردند و هزار خون معطل
دل عارفان ببردند و قرار هوشمندان
سر کوی ماه رویان همه روز فتنه باشد
ز معربدان و مستان و معاشران و رندان
اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم
که خلاص بی تو بند است و حیات بی تو زندان
اگرم نمی‌پسندی مدهم به دست دشمن
که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان
نفسی بیا و بنشین سخنی بگوی و بشنو
که قیامت است چندان سخن از دهان خندان
اگر این شکر ببینند محدثان شیرین
همه دست‌ها بخایند چو نیشکر به دندان
همه شاهدان عالم به تو عاشقند سعدی
که میان گرگ صلح است و میان گوسفندان

غزل ۴۵۰ بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران


بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران
چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران

غزل ۴۵۱ دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران


دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران
نصیحتگوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
چو سیل از سر گذشت آن را چه می‌ترسانی از باران
گر آن ساقی که مستان راست هشیاران بدیدندی
ز توبه توبه کردندی چو من بر دست خماران
گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند
همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران
چه بوی است این که عقل از من ببرد و صبر و هشیاری
ندانم باغ فردوس است یا بازار عطاران
تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی
به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران
الا ای باد شبگیری بگوی آن ماه مجلس را
تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران
گر آن عیار شهرآشوب روزی حال من پرسد
بگو خوابش نمی‌گیرد به شب از دست عیاران
گرت باری گذر باشد نگه با جانب ما کن
نپندارم که بد باشد جزای خوب کرداران
کسان گویند چون سعدی جفا دیدی تحول کن
رها کن تا بمیرم بر سر کوی وفاداران

غزل ۴۵۲ فراق دوستانش باد و یاران


فراق دوستانش باد و یاران
که ما را دور کرد از دوستداران
دلم دربند تنهایی بفرسود
چو بلبل در قفس روز بهاران
هلاک ما چنان مهمل گرفتند
که قتل مور در پای سواران
به خیل هر که می‌آیم به زنهار
نمی‌بینم به جز زنهارخواران
ندانستم که در پایان صحبت
چنین باشد وفای حق گزاران
به گنج شایگان افتاده بودم
ندانستم که بر گنجند ماران
دلا گر دوستی داری به ناچار
بباید بردنت جور هزاران
خلاف شرط یاران است سعدی
که برگردند روز تیرباران
چه خوش باشد سری در پای یاری
به اخلاص و ارادت جان سپاران

۶۹ - آن یکی گفتا به مُلا نصردین


آن یکی گفتا به مُلانصردین :
گر به علم و عقل خود داری یقین
از چه دائم ، گول مردم می‌خوری؟
آبروی هر چه عاقل می‌بَری؟!
گفت مُلا : مردم این روزگار
مردمانِ رو سیاهِ نابکار!
گر چه پندارند ، پاک و بی‌غشند
یکدگر را می‌فریبند و خوشند!
دستشان در جیبِ گرم یکدگر!
از سَر انگشتانشان ریزد هنر
کسبِ روزی‌شان شد از راه دغل
شد همه سرمایه‌شان گول و حِیَل
حُقه‌ها دارند اندر آستین
حیله‌هاشان جمله بکر است و نُوین
تا شوم واقف به یک ترفندشان
نوع دیگر اُفتم اندر بَندشان
کذب‌هاشان را چنان آراستند
تا که پنداری صدیق و راستند
دائماً یکسان نباشد گول‌شان
نو به نو ، گول است در کشکول‌شان
منصفانه ، گر قضاوت می‌کنی
پس چرا ما را ملامت می‌کنی؟
بشنو از من نکته‌ای معقول را
کِی دو باری خورده‌ام یک گول را
هر قَـدَر من می‌شوم ، هشیارتر
زین جماعت نیستم ، مَکّارتر
« گول »‌‌‌شان ، هر روز با شکلی جدید
از جوال مغزشان آید پدید
حیلهٔ این قوم ، پایانیش نیست
تا به روزی که به تَن ، جانیش نیست

۷۰ - ابلهی ، مهمان شد اندر مجلسی


ابلهی ، مهمان شد اندر مجلسی
کاندر آن بودند از مردم بسی
جایْ تنگ و میهمانان بی‌شمار
پس شدی با دربِ مجلس هم جوار
چون به جای خویش گشتی مستقر
حلقه‌هایی دید آویزان به در
پس ز روی شیطنت ، چون بچه‌ای
حلقه‌ای شد در کفَش بازیچه‌ای
حین ِ بازی ، بندی از انگشت او
رفت در آن حلقهٔ آهن ، فرو
حلقه تنگ و عقل ِ ابله ، تنگ‌تر
گویی افتادی به انگشتش شرر
آن چنان آماس کردی عضو او
کز جگر آمد بُرونش های و هو
صورتش چون عضو محبوسش ، سیاه
عیش ِ مردم شد ز غوغایش ، تباه
میهمانان ، گِرد او جمع آمدند
در پی تدبیر این مشکل شدند
بهر چاره ، هر کسی سویی دوید
تا که آهنگر به فریادش رسید
این به تسکینش گلاب و قند داد
دیگری از رأفت او را پند داد
بعدِ اتمام ِ گلاب و قند و پند
حاضران هر یک به جای خود شدند
بار دیگر ، ساعتی نگذشته بود
روی ابله شد چو انگشتش کبود
نعره‌ای آن سان ز سینه برکشید
کز غریوش ، زَهرۀ مجلس درید
اهل ِ مجلس ، سوی او بشتافتند
نوبتی دیگر به بندش یافتند
باز هم کردند آهنگر خبر
تا گره بگشود یک بار دگر
جای آهنگ و صدای عود و چنگ
گوش مجلس پر شد از آوای زنگ
آن یکی کردش شماتت : کای فلان
از چه زحمت می‌دهی بر مردمان؟
بر سرت آمد بلایی بار پیش
چون نگیری تجربت از کار خویش؟
گر به کوی یار هم ، مارت گزید
دیگر از آن کوی باید پا کشید
****
مرد احمق گفت : این باشد درست!
من گرفتم عبرت از بار نخست!
لیک گفتم تا که یک بار دگر
با طمأنینه و صبری بیشتر...
آزمایم ، تا یقین حاصل کنم
قادرم خود ، رفع این مشکل کنم؟
پس گمانی در سر من اوفتاد
این یکی شاید کمی باشد گشاد!
یا اگر این هم چو قبلی تنگ بود
بلکه بتوان بر گشادی‌اش فزود
لاجرم ، شک را به دور انداختم
با جسارت سوی حلقه تاختم!
گر چه از درد و فشارش سوختم
لیک ، کُلی تجربه اندوختم!
****
کی بگیرد عبرت این نوع ِ بشر؟
آدمی ، آدم نخواهد شد دگر
گر چه طی شد عمر او در آزمون
روسفید از آزمون نآمد برون
خود نگیرد عبرت از اعمالِ خویش
شد مکرر قصۀ سوراخ و نیش
چون چراغ از تجربه دارد به چنگ
از چه رو پایش مدام آید به سنگ؟
گر چه عزمش راسخ است و یک کلام
توبهٔ صبحش‌ نمی‌ماند به شام!
تا به تصمیماتِ سُستش پی بَرید
داغ‌های پشت دستش بنگرید
آدمی ، دارای عقلی ساده است
نام آن را هم خِرَد بنهاده است

پردگی


جنگل سرسبز در حریق خزان سوخت
خیره بر او چشم خون گرفتۀ خورشید
دامن دشت از غبار سوخته پر شد
مرغ شب از آشیانه پر زد و نالید
جنگل آتش گرفته از نفس افتاد
و آن همه رنگ و ترانه گشت فراموش
ابر سیه خیمه زد گرفته و سنگین
بر سر ویرانه های جنگل خاموش
اما شب ها که جز ستاره کسی نیست
زمزمه ای در میان جنگل خفته است
خاک نفس می کشد هنوز تو گویی
در نفسش بوی باغ های شکفته است
سینۀ این خاک خشک سوخته حاصل
بستر بس جویبارهای روان است
در دل گسترده اش چو ابر گرانبار
اشک زلال هزار چشمه نهان است
پر ز عطش ریشه های زندۀ سرکش
چنگ فرو می برند در جگر خاک
قلب زمین می زند ز جنبش رستن
با تپش پر شتاب خون طربناک
در دل هر دانه ای ز شوق شکفتن
رقص دلاویز ناز می شود آغاز
گویی در باغ آفتابی جانش
آمده ناگه هزار مرغ به پرواز
راه گشایان بذرهایی نهانی
گر شده از زیر سنگ ره بگشایند
نازک جانان سبزپوش بهاری
رقصان رقصان ز خاک و خاره برآیند
جوشش آن رنگ و بو که در تن ساقه است
تا نشود گل ز کار باز نماند
شیرۀ خورشید در رگش به تکاپوست
تا که چو رنگین کمان شکوفه فشاند
اینک ای باغبان شکوه شکفتن
ساقه جوانه زد و جوانه ترک خورد
شاخۀ خشکی که در تمام زمستان
زندگیش را نهفته داشت گل آورد

غزل شمارهٔ ۲۳۰ ترک من، ای من غلام روی تو


ترک من، ای من غلام روی تو
جمله ترکان جهان هندوی تو
لعل تو شیرین‌تر از آب حیات
زان بگو خوشتر چه باشد؟ روی تو
خرم آن عاشق، که بیند آشکار
بامدادان طلعت نیکوی تو
فرخ آن بی‌دل، که یابد هر سحر
از گل گلزار عالم بوی تو
حیف نبود ما چنین تشنه جگر؟
و آب حیوان رایگان در جوی تو
دل گرفتار کمند زلف تو
جان شکار غمزهٔ جادوی تو
غمزهٔ خونخوار تو کرد آنچه کرد
تا چه خواهد کرد با ما خوی تو؟
من چو سر در پای تو انداختم
بر سر آیم عاقبت چون موی تو
چون دل من در سر زلف تو شد
هم شود گه گاه هم زانوی تو
هم ببیند جان جمال تو عیان
چون نهان شد در خم گیسوی تو
هم زمان جایی دگر سازی مقام
تا نیابد کس نشان و بوی تو
هر نفس جایی دگر پی گم کنی
تا عراقی ره نیابد سوی تو

غزل شمارهٔ ۲۳۱ آن مونس غمگسار جان کو؟


آن مونس غمگسار جان کو؟
و آن شاهد جان انس و جان کو؟
آن جان جهان کجاست آخر؟
و آن آرزوی همه جهان کو؟
حیران همه مانده‌ایم و واله
کان یار لطیف مهربان کو؟
با هم بودیم خوش، زمانی
آن عیش و خوشی و آن زمان کو؟
ای دل شده، دم مزن ز عشقش
گر عاشق صادقی نشان کو؟
گر باخبری از او نشان چیست؟
ور بی‌خبری ز جان فغان کو؟
گر یافته‌ای ز عشق بویی
خون دل و چشم خون فشان کو؟
ور همچو من از فراق زاری
دل خسته و جان ناتوان کو؟
ای دل، منگر سوی عراقی
سرگشته مباش هم‌چنان کو

غزل شمارهٔ ۲۳۲ ساقی، قدحی می مغان کو؟


ساقی، قدحی می مغان کو؟
مطرب غزل تر روان کو؟
آن مونس دل کجاست آخر؟
و آن راحت جان ناتوان کو؟
آیینهٔ سینه زنگ غم خورد
آن صیقل غم زدای جان کو؟
از زهد و صلاح توبه کردم
مخمور می ام، می مغان کو؟
اسباب طرب همه مهیاست
آن زاهد خشک جان فشان کو؟
گر زهد تو نیست جمله تزویر
ترک بد و نیک و سوزیان کو؟
ور از دو جهان کران گرفتی
جان و دل و دیده در میان کو؟
با شاهد و شمع در خرابات
عیش خوش و عمر جاودان کو؟
در صومعه چند زهد ورزیم؟
صحرا و گل و می مغان کو؟
چون بلبل بی‌نوا چه باشیم؟
بوی خوش باغ و بوستان کو؟
ما را چه ز باغ و بوی گلزار؟
بوی سر زلف دلستان کو؟
با دل گفتم: مرا نگویی
کان یار لطیف مهربان کو؟
ور یافته‌ای از او نشانی
خونابهٔ چشم خون فشان کو؟
با هم بودیم روزکی چند
آن عیش کجا و آن زمان کو؟
دل گفت: هر آنچه او ندانست
از وی چه نشان دهیم: آن کو؟
با این همه جهد می کنم هم
باشد که دمی شود چنان کو
خواهد که فدا کند عراقی
جان در ره او، ولیک جان کو؟

غزل شمارهٔ ۲۳۳ مانا دمید بوی گلستان صبح گاه


مانا دمید بوی گلستان صبح گاه
کاواز داد مرغ خوش‌الحان صبحگاه
خوش نغمه‌ای است نغمهٔ مرغان صبح دم
خوش نعره‌ای است نعرهٔ مستان صبحگاه
وقتی خوش است و مرغ دل ار نغمه‌ای زند
زیبد، که باز شد در بستان صبحگاه
از صد نسیم گلشن فردوس خوشتر است
بادی که می‌وزد ز گلستان صبحگاه
در خلد هرچه نسیه تو را وعده داده‌اند
نقد است این دم آن همه بر خوان صبحگاه
خوش مجلسی است: درد ندیم و دریغ یار
غم میزبان و ما همه مهمان صبحگاه
جانا، بخور ساز در این بزم، تا مگر
خوشبو نشد نسیم گلستان صبحگاه
تا ز آتش فراق دل عاشقی نسوخت
خوشبو کند بخور تو ایوان صبحگاه
خواهی چو صبح سر ز گریبان برآوری
کوته مکن دو دست ز دامان صبحگاه
باشد که قلب ناسرهٔ تو سره شود
می‌سنج نقد خویش به میزان صبحگاه
دامان صبح گیر، مگر سر برآورد
صبح امید تو ز گریبان صبحگاه
چون دانه‌ای، دل تو که چون جوز غم شده است
انداز پیش مرغ خوش الحان صبحگاه
شب خفته ماند بخت عراقی، از آن سبب
محروم شد ز روح فراوان صبحگاه

سنگواره


این ساکت صبور که چون شمع
سر کرده در کنار غم خویش
با این شب دراز و درنگش
جانش همه فغان و دریغ است
فریادهاست در دل تنگش
در خلوت غم آور مرجان
پی های های گریه شبی نیست
اما خروش وحشی دریا
گم می کند در این شب طوفان
فریادهای خستۀ او را
بس در حصار این شب دلگیر
ماندم نگاه بسته به روزن
همچون گیاه رسته بن چاه
یک یک ستاره ها به سر من
چون اشک پر شدند و چکیدند
نایی نرست آخر از این چاه
تا ناله های من بتواند
روزی به گوش رهگذری گفت
وز خون تلخ من گل سرخی
در این کویر سوخته نشکفت
بس آرزو که در دل من مرد
چون عشق های دور جوانی
اما امید همره من ماند
تنها گریستیم نهانی
مرغ قفس اگر چه اسیر است
باز آرزوی پر زدنش هست
اینک ستم! که مرغ هوا را
ز یاد رفته است دریغا
رؤیای آشیانه در ابر
شب ها در انتظار سپیده
با آتشی که در دل من بود
چون شمع قطره قطره چکیدم
افسوس! بردریچۀ باد است
فانوس نیمه جان امیدم
بس دیر ماندی ای نفس صبح
کاین تشنه کام چشمۀ خورشید
در آرزوی لعل شدن مرد
و امروز زیر ریزش ایام
خود سنگواره ای است ز امید

لعنت


خواب و خیالی پوچ و خالی ، این زندگانی بود و بگذشت
 دوران به ترتیب و توالی،  سالی به سال افزود و بگذشت
هر اتفاقی چشمه یی بود ،  از هر کناری چشم بگشود
 راهی شد و صد جوی و جر شد ، صد جوی و جر ، شد رود و بگذشت
در انتظار عشق بودم ، اوهام رنگینم شتابان
گردونه شد بر گل گذر کرد،  دامان من آلود و بگذشت
عمری سرودم یا نوشتم ،  این ظلم و این ظلمت نفرسود
 بر هر ورق راندم قلم را ،  گامی عبث فرسود و بگذشت
اندیشه ام افروخت شمعی، در معبر بادی غضبناک
 وان شعلهٔ رقصان چالاک،  زد حلقه یی در دود و بگذشت  
 کردم به راهش گلفشانی، وان شهسوار آرمانی
چین بر جبین ، خشمی ، عتابی ، بر بندگان فرمود و بگذشت
با عمر خود گفتم که دیری ،  جان کنده ای ، کنون چه داری
پیش نگاهم مشت خالی ، چون لعنتی بگشود و بگذشت

در طول راه


پیر ماه و سال هستم ،  پیر یار بی وفا ، نه
 عمر می رود به تلخی ،  پیر می شوم ،‌ چرا نه ؟
 پیر می شوی ؟ چه بهتر ،  زود می رسی به مقصد
 غیر از این به ماحصل هیچ ،  بیش از این به ماجرا ، نه
هان ،‌ چگونه مقصد است این ؟ مرگ ؟
 پس تولدم چیست ؟آمدیم تا بمیریم ؟ این حماقت است ، یا نه ؟
زاد و مرگ ما دو نقطه است ،  در دو سوی طول یک خط
هر چه هست ، طول خط است ، ابتدا و انتها نه
در میان این دو نقطه ،  می زنی قدم به اجبار
 در چنین عبور ناچار ،  اختیار و اقتضا نه
نه ،‌ قول خاطرم نیست ،  می توان شکست خط را
می توان مخالفت کرد ، با همین کلام : با نه
زاد ما به جبر اگر بود ،  مرگ ما به اختیار است
زهر ، برق رگ زدن ، دار ، هست در توان ما، نه؟
نه ، به طول خط نظر کن ،  راه سنگلاخ سختی است
 صاف می شود ، ولیکن ، جز به ضرب گام ها ، نه
 گر به راه پا گذاری ،  از تو بس نشانه ماند
 کاهلان و بی غمان را ،  مرگ می برد تو را ، نه
گر ز راه بازمانی، هر که پرسد از نشانت
 عابر پس از تو گوید ،  هیچ ، هیچ ، کو ؟ کجا ؟ نه

رباعی شمارهٔ ۱ دل در همه حال تکیه گاه است مرا


دل در همه حال تکیه گاه است مرا
در ملک وجود پادشاه است مرا
از فتنۀ عقل چون به جان می آیم
ممنون دلم خدا گواه است مرا
 

 

 

 

 

 

رباعی شمارهٔ ۲ اگر دانی زبان اختران را


اگر دانی زبان اختران را
شبانه بشنوی راز جهان را
سکوت شب به صد آهنگ خواند
به گوشت قصه های آسمان را
 

رباعی شمارهٔ ۳ بر قلۀ کهسار، درختی برپاست


بر قلۀ کهسار، درختی برپاست
بر شاخ درخت، آشیانی پیداست
غم کوه و درخت، زندگانی من است
بر شاخ درخت، مرغکی نغمه سراست
 

رباعی شمارهٔ ۴ سرمایۀ عیش، صحبت یاران است


سرمایۀ عیش، صحبت یاران است
دشواری مرگ، دوری ایشان است
چون در دل خاک نیز یاران جمعند
پس زندگی و مرگ به ما یکسان است
 

رباعی شمارهٔ ۵ از مرگ نترسم که مددکار من است


از مرگ نترسم که مددکار من است
در روز پسین مونس و غمخوار من است
اجداد مرا برده به سر منزل خاک
این مرکب خوش خرام رهوار من است
 

رباعی شمارهٔ ۶ کشتند بشر را که سیاست این است


کشتند بشر را که سیاست این است
کردند جهان تبه که حکمت این است
در کسوت خیرخواهی نوع بشر
زادند چه فتنه ها، مهارت این است
 

رباعی شمارهٔ ۷ با خلق نکو بزی که زیور این است


با خلق نکو بزی که زیور این است
در آینۀ جمال، جوهر این است
آن قطرۀ اشکی که بریزد بر خاک
بردار که گنج لعل و گوهر این است
 

رباعی شمارهٔ ۸ ای غره به اینکه دهر فرمانبر توست


ای غره به اینکه دهر فرمانبر توست
وین ماه و ستاره و فلک چاکر توست
ترسم که تورا چاکر خویش پندارند
آن مورچگان که رزقشان پیکر توست
 

رباعی شمارهٔ ۹ تا بر لب من آه شرر باری هست


تا بر لب من آه شرر باری هست
بر ساز شکستۀ دلم تاری هست
درهای امید را اگر بربستند
تا مرگ بود رخنۀ دیواری هست
 

رباعی شمارهٔ ۱۰ ای مشت گل این غرور بی جای تو چیست؟


ای مشت گل این غرور بی جای تو چیست؟
یک بار به خود نگر که معنای تو چیست؟
یک جعبۀ استخوان، دو پیمانۀ خون
پنهان تو چیست؟ آشکارای تو چیست؟
 

رباعی شمارهٔ ۱۱ بی دولت عشق زندگانی نفسی است


بی دولت عشق زندگانی نفسی است
هنگامۀ عشرت جوانی هوسی است
بی باد بهار جای گل در گلشن
یا دستۀ خار خشک یا مشت خسی است
 

رباعی شمارهٔ ۱۲ هر صبح که کردیم به غم شام گذشت


هر صبح که کردیم به غم شام گذشت
هر جور که دیدیم ز ایام گذشت
آلام اگر دست ز ما باز نداشت
ما پیر شدیم و درک آلام گذشت
 

رباعی شمارهٔ ۱۳ گر خاک در یار نفروختیم گذشت


گر خاک در یار نفروختیم گذشت
گر طعنۀ اغیار شنفتیم گذشت
آن سوز که در سینۀ ما پنهان بود
گفتیم گذشت، گر نگفتیم گذشت
 

رباعی شمارهٔ ۱۴ آن نیمۀ نان که بینوایی یابد


آن نیمۀ نان که بینوایی یابد
وآن جامه که کودک گدایی یابد
چون لذت فتحی است که اقلیمی را
لشکر شکنی جهان گشایی یابد
 

رباعی شمارهٔ ۱۵ صبح است ز خرمی جهان می خندد


صبح است ز خرمی جهان می خندد
هر قطره به بحر بیکران می خندد
بو در گل و نشه در می و می در جام
از شوق، زمین و آسمان می خندد
 

۷۱ - آن یکی گفتا به مردِ یخ فروش


آن یکی گفتا به مردِ یخ فروش
پس متاع و جنس دکان تو کوش ؟
گفت : بازار متاعم گرم نیست
گر گران وزن است ، سودش اندکی است
چون نبودش مشتری از خاص و عام
روی دستم ماند و کم‌کم شد تمام!

۷۲ - واعظی می‌گفت در روز حساب


واعظی می‌گفت در روز حساب
بـر تنوری داغ‌تر از آفتاب
تشتِ زرّینی بر آتش می‌نهند
وانگهی بر هر که فرمان می‌دهند
تا که بی‌اُمّیدِ اغماض و گذشت
ایستد پای برهنه روی تشت
پس به دنیا آنچه از اموال داشت
وآنچه بر میراث‌خوارانش گذاشت
ضمن ِ آنکه ، نام هر یک می‌بَرد
هم زمان ، تعدادشان را بشمرد

****
شاه با بُهلول ، پایِ وعظ بود
جمله اظهارات واعظ می‌شنود
خاطرش آمد از آن دینار و گنج
مالِ بادآوردهٔ بی‌دسترنج
آنچه را کز حرص و آز اندوختی
یا به کسبش ، جان مردم سوختی
مُلک و کاخ و باغهای غصبی‌اش
وآن کنیزانِ جوانِ ماه‌وش
آن همه دکان و انبار و متاع
کز شمارَش ، ایزد افتد در صداع
پس ز وحشت رفت در فکرت فرو
خشک شد از هول ، آبش در گلو
دید چون بهلول ، حالِ شه تباه
از تَـرَحّم کرد بر رویش نگاه!
شه ز روی طعنه با بهلول گفت
تو مگر اموال بتوانی نهفت؟
همچو من ، باید که تک تک بشمری
کِی توانی جان ز آتش دربَری؟
گفت با شه ، گو که آتش برنهند
روی آن هم سینی‌ای از زر نهند
تا بدانی فرق ِ تو با بنده چیست
می‌شمارم ، هرچه دارم هست و نیست

****
چون مُهیّا شد بساطِ آزمون
کفش خود آورد از پایش برون
دورخیزی کرد و بر سینی بجَست
جمله‌ای گفت و ز استنطاق رَست :                                                                آنچه بُردم ، بر تنم این خرقه بود
آنچه خوردم ، نان جو با سرکه بود

****
این جهان را همچو دریایی بدان
کاندر آن غرقند خیل مردمان
هرچه حرصت بیش گردد ، لاجرم
عمق آن ، یابد فزونی دم به دم
تا که آخر ، گم کنی پایاب را
از سر ِ خود ، بگذرانی آب را
غرقه در غرقابِ نفْس خود شوی
ای امان از این حُطام دنیوی!
گر بخواهی تا که بر ساحل رسی
در کمالِ عافیت ، منزل رسی
هرچه مالت بیش ، بارت بیش‌تر
هرچه بارت بیش ، جانت ریش‌تر
کیسه‌ای زر ، گر ببندی بر میان
غرقه خواهی شد ز سنگینی آن
شد سبکباری‌یِ تو ، راه نجات
تا که بگریزی ز گردابِ ممات
زر اگر چه موجب آسایش است
آدمی ، اندر پی ِآرامش است
گر که دیواری ز زر برمی‌کشی
تا بدان مأمن نمایی دلخوشی
زر ، پناهت نیست چون غم رخنه کرد
کُن نگه ، غم با دلِ سنگت چه کرد؟
دلبرت در بر ولی غم ، بر در است
تن در آسایش ولی جان ، مضطر است
انگبین گر می‌خوری ، آخر چه سود
بغض اگر راه گلویت بسته بود
« مِی » اگر نوشی و ساقی ، غم بُـوَد
« مِی » نه بر آلام  ِ تو مرهم بُـوَد
وقتِ مستی ، چون بگریی زار زار
مِی رها کن ، مایهٔ شادی بیار
با دلی خوش ، نانِ جو گر می‌خوری
لذتی از زندگانی می‌بَری
گر کباب ، آغشته با خون جگر
حرص دنیا از چه خوردی این قَـدَر؟
وای بر من ، وای بر تو ، وای ما
می‌کنیم این ظلم‌ها بر خود روا
با تن ِ خود آشنا ، با جان ، غریب
حاصل یک عمر ، شد تن را نصیب
تا به کِی باید کشیدن بار تن
« تن رها کن ، تا نخواهی پیرهن»

رباعی شمارهٔ ۱۶ هر ذرۀ خاک من زبانی دارد


هر ذرۀ خاک من زبانی دارد
از گردش دهر دوستانی دارد
این کهنه ردای من نهان در هر چین
تاج و کلۀ جهان ستانی دارد
 

رباعی شمارهٔ ۱۷ از ابر سیاه لعل و گهر می ریزد


از ابر سیاه لعل و گهر می ریزد
وز دیدۀ من خون جگر می ریزد
بی روی تو از هر مژه ام در گلشن
دامن دامن لالۀ تر می ریزد
 

رباعی شمارهٔ ۱۸ آن فر و شکوه کبریاییت چه شد؟


آن فر و شکوه کبریاییت چه شد؟
آن لاف خدیوی و خداییت چه شد؟
صد قرن بر افکار و عقول مردم
فرماندهی و حکمرواییت چه شد؟
 

۱ - بازخوانی یک اندوه


مرگ ،
ناگاه
پاشید ،
      یک کاسۀ خون
                     به سفرهٔ من .
              
او
مرده بود .
و در آستانهٔ روایت گلهای اطلسی ،
و در آغاز ترنم آفتاب
جوانه زد ،
سبز شد ،
و قامت کشید.
                
سایهٔ رنگ پریدهٔ سرو ،
بر سنگ فرش حیاط ،
خمید.
              
در باغچه ،
نسترن پیر
بر دیوار تکیه زد .
              
کلاغ خستهٔ بیمار
کِز کرد برسر چینه
قار قار
او ، مرده بود .
                  
قمری نشست بر لب پاشویه
با اضطراب روشن تردید .
               
یک تکه نان و چند دانهٔ گندم
در کوزهٔ شکستهٔ پر آب
                          چاق می‌شدند .
               
آهنگ مبهم باران ،
با چکاچکی آرام
                   ترجیع وار
بر هُرم رخوت خاک
                     می‌چکید .
                      
در حوض ،
ماهی قرمز تنبل
در زلال آبی خود
آرام می‌گریست .
                
تشتِ مسین
چند رختِ کهنهٔ چرک را
در خاطرات کف‌آلودش ،
خمیازه می‌کشید.
          
                       ***
با من بگوی که ابر
چگونه تاب خواهد آورد
بر شیون لهیدهٔ ناودان؟
         
                       ***
در را مبند
         که مرگ ،
در بشارت خوف‌آورش ،
بیهودگی انسان را
به انتظار نشسته است .
و در شیارهای تبسم ،
اندوه را
حریصانه می‌کاود!
و انجماد بودن و خواندن را
در رگمرگ‌های سربی خود
و در شطِ یقین ِ حیات
                  فریاد می‌کند
و در انتظار احتضار یک نبض ،
بی‌تاب می‌شود .
                   
                       ***
اینک ،
زمزمه کن.
خاموش منشین!
که شادیِ لبخند ،
             خواهد ماسید
                بر لبهای تکیدهٔ
                                 یک رؤیا .
                
وقتِ بلوغ رهایی‌ است
پرواز باید کرد
با بال‌های خیس ،
و در هق‌هق سکوت .
خاموش مباش!
شعری بگوی ،
مادر مرده است .

۲ - آن روز


تو را می‌کاوند
می‌کاوند ، می‌کاوند...
شاید که بیابند
            آن چه را که
در خاطراتِ خستهٔ تو نیست.
                
                    ***
پُر کن
    جیب‌های خالی خود را!
لبریز کن
         از لهیب حادثه .
بگذار
لب‌های خونی آنان
در سوگِ واژهٔ لبخند
              عقیم بماند.
                   
ردای بلند مرا
               تکه تکه کن
و بر زخم‌های باروَر خود
                       قابی بدوز .
بگذار ،
تکثیر شوند
        جیب‌های بی‌روزن .
                      
                   ***
یک روز ،
یک شب ،
آفتاب سر برخواهد زد
                 از چل تکه‌های تنت .
                
                   ***
اینک ،
ردای من
آنک ،
ردای ما
              
                   ***
گهواره‌ای است
             جامۀ تو !

۳ - بلوغ


یک روز ،
به روی چینهٔ دیوار باغ خواهم رفت .
به دوش شاخ سپیدار
                      خواهم ایستاد .
قد خواهم کشید ،
                     برای دیدن تو .
همراه شو با من
تو نیز به روی پنجهٔ پاهای خویش
                                           بایست ،
تا نظاره کنی
              قامت خود را !
و آنگاه ،
       نزدیکتر بیا
بنشین ،
                برای دیدن جسم تکیدهٔ من.                             

۴ - عجز


با من بیا
تعجیل کن ، که مرگ
در تهاجم سرشارش ،  
                تقسیم می‌کند ،
« ما » را
         به غم واژهٔ « من و تو ».
آنگاه
عاجزانه می‌شکنیم
          در رعشهٔ سکوت نگاهش
بی آنکه
        دستی
برای نجات و رهایی
                   به سویمان یازد.
آری ،
انسان ،
چه بی کس و تنهاست در محاربه با مرگ!

۵ - هجرت


آری،
تاریخ
این گونه آغاز شد ،
یک روز ،
        که آفتاب
               می‌چکید
آرام،
       بر شاخسار بید .
و پروانه‌ها
بر گِرد کرمکی شب تاب
                             طواف می‌کردند .
و چلچله‌ای غریب ،
واژهٔ سفید زمستان را
از بال‌های سیاه خود
                       می‌شست.
و قناری ز روی برگِ شقایق
سرودهٔ غزلی تازه را ز بر می‌کرد .
و جویبار خستهٔ راه
حکایت سفرش را
                    به گوش گل می‌گفت ،
آنگاه ،
عشق ، نازل شد .
آن سال ،
سالِ قحطی رنج بود
سالِ شروع کبوتر
سالِ عروج لادنِ پیر .
سالِ شکفتن فواره‌های چشمهٔ یاس
سالِ شنیدنِ نفس ِگام‌های تو .
سالِ طلوع اقاقی .
آری ، تاریخ
این گونه آغاز شد .
 
***
اینک ، می‌دانی
آری اینک ، می‌دانم
که چند قرن و چند سال بعدِ هجرتِ عشق ،
میلادْ روز  ِحادثهٔ دیدن تو بود.
روز شکستِ بغض غرور ،
روز بلوغ مبهم اشک ،
روز جنون رسیدن ،
روز جوانه زدن .
آری ،
اینک می دانم.

رباعی شمارهٔ ۱۹ شهرت طلبی چند به هم ساخته اند


شهرت طلبی چند به هم ساخته اند
چون گرگ گرسنه در جهان تاخته اند
کردند به زیر پا هزاران سر و دست
تا گردن شوم خود بر افراخته اند
 

رباعی شمارهٔ ۲۰ یارب به کسانی که جگر سوخته اند


یارب به کسانی که جگر سوخته اند
یک عمر متاع درد اندوخته اند
خاکم به هوای آن جوانمردان کن
کز هر چه به جز تو دیده بردوخته اند
 

رباعی شمارهٔ ۲۱ گر علت مرگ را دوا می کردند


گر علت مرگ را دوا می کردند
گر چارۀ این نوع دو پا می کردند
می دیدی کاین جماعت تیره نهاد
بر روی زمین چه فتنه ها می کردند
 

رباعی شمارهٔ ۲۲ عزیزان چون بدان ساحل رسیدند


عزیزان چون بدان ساحل رسیدند
ز همراهان خود یکدم بریدند
چنان از صحبت ما دل گرفتند
که سهوا هم به سوی ما ندیدند
 

رباعی شمارهٔ ۲۳ پیران که چنین مقام و حرمت دارند


پیران که چنین مقام و حرمت دارند
زآن نیست که یک دو دم قدامت دارند
این حرمت از آن است که آنها دو نفس
در رفتن از این خرابه سبقت دارند
 

رباعی شمارهٔ ۲۴ دانی که شبان چه فتنه آغاز کند


دانی که شبان چه فتنه آغاز کند
آن دم که نی شبانه را ساز کند
غمهای زمانه را فرو بندد در
ابواب نشاط یک به یک باز کند
 

رباعی شمارهٔ ۲۵ این سنگ ملون که گهر می نامند


این سنگ ملون که گهر می نامند
وآن آهن زردگون که زر می خوانند
بی گوهر ارزندۀ معنی همه را
مردان گهرسنج هدر می دانند
 

رباعی شمارهٔ ۲۶ عارف به دل ذره جهان می بیند


عارف به دل ذره جهان می بیند
آنجا مه و مهر و کهکشان می بیند
کوری بنگر که چشم دانشور عصر
دست و سر کشتگان در آن می بیند
 

رباعی شمارهٔ ۲۷ دل در غم عشق تو برومند بود


دل در غم عشق تو برومند بود
در پرتو دیدار تو خرسند بود
بگذاشته ام در کف و گویم هر روز
در شهر شما بهای دل چند بود
 

رباعی شمارهٔ ۲۸ تا این خرد خام تو، معیار بود


تا این خرد خام تو، معیار بود
این ساختن و شکستت کار بود
تنها نه سرت به پای من خورد به سنگ
هر جا که روی تو سنگ و دیوار بود
 

رباعی شمارهٔ ۲۹ امروز که عصر علم و فرهنگ بود


امروز که عصر علم و فرهنگ بود
قانون جهان به دیگر آهنگ بود
گر سدۀ تو به پیش این سنگ بود
این عیب بود، عار بود، ننگ بود