ابلهی ، مهمان شد اندر مجلسی
کاندر آن بودند از مردم بسی
جایْ تنگ و میهمانان بی‌شمار
پس شدی با دربِ مجلس هم جوار
چون به جای خویش گشتی مستقر
حلقه‌هایی دید آویزان به در
پس ز روی شیطنت ، چون بچه‌ای
حلقه‌ای شد در کفَش بازیچه‌ای
حین ِ بازی ، بندی از انگشت او
رفت در آن حلقهٔ آهن ، فرو
حلقه تنگ و عقل ِ ابله ، تنگ‌تر
گویی افتادی به انگشتش شرر
آن چنان آماس کردی عضو او
کز جگر آمد بُرونش های و هو
صورتش چون عضو محبوسش ، سیاه
عیش ِ مردم شد ز غوغایش ، تباه
میهمانان ، گِرد او جمع آمدند
در پی تدبیر این مشکل شدند
بهر چاره ، هر کسی سویی دوید
تا که آهنگر به فریادش رسید
این به تسکینش گلاب و قند داد
دیگری از رأفت او را پند داد
بعدِ اتمام ِ گلاب و قند و پند
حاضران هر یک به جای خود شدند
بار دیگر ، ساعتی نگذشته بود
روی ابله شد چو انگشتش کبود
نعره‌ای آن سان ز سینه برکشید
کز غریوش ، زَهرۀ مجلس درید
اهل ِ مجلس ، سوی او بشتافتند
نوبتی دیگر به بندش یافتند
باز هم کردند آهنگر خبر
تا گره بگشود یک بار دگر
جای آهنگ و صدای عود و چنگ
گوش مجلس پر شد از آوای زنگ
آن یکی کردش شماتت : کای فلان
از چه زحمت می‌دهی بر مردمان؟
بر سرت آمد بلایی بار پیش
چون نگیری تجربت از کار خویش؟
گر به کوی یار هم ، مارت گزید
دیگر از آن کوی باید پا کشید
****
مرد احمق گفت : این باشد درست!
من گرفتم عبرت از بار نخست!
لیک گفتم تا که یک بار دگر
با طمأنینه و صبری بیشتر...
آزمایم ، تا یقین حاصل کنم
قادرم خود ، رفع این مشکل کنم؟
پس گمانی در سر من اوفتاد
این یکی شاید کمی باشد گشاد!
یا اگر این هم چو قبلی تنگ بود
بلکه بتوان بر گشادی‌اش فزود
لاجرم ، شک را به دور انداختم
با جسارت سوی حلقه تاختم!
گر چه از درد و فشارش سوختم
لیک ، کُلی تجربه اندوختم!
****
کی بگیرد عبرت این نوع ِ بشر؟
آدمی ، آدم نخواهد شد دگر
گر چه طی شد عمر او در آزمون
روسفید از آزمون نآمد برون
خود نگیرد عبرت از اعمالِ خویش
شد مکرر قصۀ سوراخ و نیش
چون چراغ از تجربه دارد به چنگ
از چه رو پایش مدام آید به سنگ؟
گر چه عزمش راسخ است و یک کلام
توبهٔ صبحش‌ نمی‌ماند به شام!
تا به تصمیماتِ سُستش پی بَرید
داغ‌های پشت دستش بنگرید
آدمی ، دارای عقلی ساده است
نام آن را هم خِرَد بنهاده است