شماره ۱


محشر خر گشت تهران ، محشر خر زنده بـاد
خرخری زامروز تا فردای محشـر زنـــده بـــاد
روح نامعقول این خر مرده ملـت ، کـــز قضـــا
هست هر روزی ز روز پیش خر تر زنــده بـــاد
اندر این کشور که تا سرزندگان یک سر خـرند
گر خری تیزی دهد ، گویند یک سر : زنده باد‏
اسب تازی گر بمیرد از تأسف ، گو بمــــــــیر
اندر آن میدان که گویند ابلهان : «خر زنده باد»‏
راه آهن گر بخواهی مُرده ات بیرون کشــــــند
در چراگاه وطن گو اسب و استــر زنـــده بـــاد
در محیطی کامتیازی نیست بین فضل و جهــل
آن مکرر مُرده باد و این مکــرر زنــــده بــــاد
گر کسی گوید که «حیدر قلعۀ خیبر گرفــــت»‏
جای حیدر جملگی گوینــد «خیبر زنده بــاد»‏
وز کسی از خولی و شمر و سنان مدحی کنــــد
جملگی گویند با اصوات منـــکر : زنده بــــــاد
آنکه گوید مرده باد امروز در حــــــق کســــی
رشوتی گر داد ، گوید روز دیگر زنـــــده بــــاد
از پی تغسیل و دفـــن مردمـــان زنــــده دل
مرده شو در این محیط زنـــده پرور زنده بــــاد
در گلستانی که بلبل بشنـــــود توبیـــخ زاغ
راح و ریحان مرده باد و خار و خنجر زنده بــاد
مردم دانــــای ســــالم مـــرده و انـــدر عوض
دولت زشت ضعیف زردپیــــکر زنــــده بـــــاد‏

 

 

شماره ۲


برو کار می كن مگو چيست کار
که سرمایۀ جاودانی است کار‏
نگر تا که دهقان دانا چه گفت:‏
به فرزندگان ،چون همی خواست خفت
که میراث خود را بدارید دوست
که گنجی ز پیشینیان اندر اوست
من آن را ندانستم اندر کجاست
پژوهیدن و یافتن با شماست
چو شد مِهرمَه ، كِشتگه بر كَنید
همه جای آن زیر و بالا كُنيد
نمانید ناکنده جایی زباغ‏
بگیرید از آن گنج هر جا سراغ
پدر مُرد و پوران به امید گنج
به کاویدن دشت بردند رنج
به گاو آهن و بیل کندند زود
هم اینجا ، هم آنجا و هرجا که بود
قضا را در آن سال از آن خوب شخم
ز هر تخم برخاست هفتاد تخم
نشد گنج پیدا ولی رنجشان
چنان چون پدر گفت شد گنجشان

شماره ۳


یا که به راه آرم این صید دل رمیده را
یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را
یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن
یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را
کودک اشک من شود خاک‌نشین ز ناز تو
خاک‌نشین چرا کنی کودک نازدیده را؟
چهره به زر کشیده‌ام، بهر تو زر خریده‌ام
خواجه! به هیچ‌کس مده بندۀ زر خریده را‏
گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی
کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را
گر دو جهان هوس بود، بی‌تو چه دسترس بود؟
باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را
جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم
ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را
خیز، بهارِ خون‌جگر! جانب بوستان گذر‏
تا ز هزار بشنوی قصۀ ناشنیده را‏

شماره ۴


مرغ سحر ناله سرکن
‏ داغ مرا تازه تر کن‏
‎ ‎ز آه شرر بار این قفس را
‏ برشکَن و زیر و زبر کن‏
بلبل پَر بسته ز کنج قفس درآ
‏ نغمۀ آزادی نوع بشر سرا‏
وز نفسی عرصۀ این خاک توده را‏
پر شرر کن
ظلم ظالم، جور صیاد
‏ آشیانم داده بر باد‏
ای خدا، ای فـلک، ای طبیعت
‏ شام تاریک ما را سحر کن‏
نوبهار است، گل به بار است
‏ ابر چشمم، ژاله بار است‏
این قفس، چون دلم، تنگ و تار است‏
شعله فکن در قفس ای آه آتشین
دست طبیعت گل عمر مرا مچین
جانب عاشق نگَه ای تازه گل از این، ‏
بیشتر کن
مرغ بیدل شرح هجران
‏ مختصر٬ مختصر کن‏
عمر حقیقت به سر شد
‏ عهد و وفا بی اثر شد‏
نالۀ عاشق، ناز معشوق‏
‏ هر دو دروغ و بی ثمر شد‏
راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی، وطن و دین بهانه شد
دیده تر کن
ظلم مالک، جور ارباب،‏
‏ زارع از غم گشته بی تاب‏
ساغر اغنیا پر می ناب
‏ جام ما پر ز خون جگر شد‏
ای دل تنگ ناله سر کن
‏ از مساوات صرف نظر کن‏
ساقی گلچهره بده آب آتشین
پردۀ دلکش بزن ای یار دلنشین‏
ناله بر آر از قفس ای بلبل حزین
کز غم تو، سینۀ من‏
‏ پر شرر شد، پر شرر شد‏‎

شماره ۵


در محرّم، مردمان، خود را دگرگون می‌کنند
از زمین، آه و فغان را زیب گردون می‌کنند
گاه عریان گشته، با زنجیر می‌کوبند پشت
گه کفن پوشیده،‌ فرق خویش، پر خون می‌کنند
گه به یاد تشنه‌کامان زمین کربلا
جویبار دیده را از گریه، جیحون می‌کنند
وز دروغ کهنۀ‌ «یا لیتنا کنّا معک»‏
شاه دین را کوک و زینب را جگرخون می‌کنند
خادم شمر کنونی گشته، وآنگه ناله‌ها
با دو صد لعنت ز دست شمر ملعون می‌کنند
بر «یزید» زنده می‌گویند هر دم، صد مجیز‏
پس شماتت بر یزید مردۀ‌ دون می‌کنند
پیش ایشان، صد عبیدالله سر پا، وین گروه
ناله از دست «عبیدالله مدفون» می‌کنند
حق گواه است، ار محمد زنده گردد ور علی
هر دو را تسلیم نوّاب همایون می‌کنند
آید از دروازۀ شمران اگر روزی حسین
شامش از دروازۀ دولاب بیرون می‌کنند
حضرت عباس اگر آید پی یک جرعه آب
مشک او را در دم دروازه وارون می‌کنند
گر علی اصغر بیاید بر در دکانشان
درد و پول آن طفل را یک پول مغبون می‌کنند
ور علی اکبر بخواهد یاری از این کوفیان
روز پنهان گشته، شب بر وی شبیخون می‌کنند
لیک اگر زین ناکسان، خانم بخواهد ابن سعد
خانم ار پیدا نشد، دعوت ز خاتون می‌کنند
گر یزید مقتدر پا بر سر ایشان نهد
خاک پایش را به آب دیده، معجون می‌کنند
سندی شاهک بر زهادشان، پیغمبر است
هی نشسته لعن بر هارون و مأمون می‌کنند
خود، اسیرانند در بند جفای ظالمان
بر اسیران عرب، این نوحه‌ها چون می‌کنند؟
تا خرند این قوم، رندان خرسواری می‌کنند
وین خران در زیر ایشان، آه و زاری می‌کنند

شماره ۶  


من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
فصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید
عندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود
بهر شاد باش قدومش همه فریاد کنید
یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان
چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید
هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ وبه یاد منش آزاد کنید‏
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانۀ صیاد کنید‏

شماره ۷  

 ‎
شمعیم و دلی مشعله‌ افروز و دگر هیچ‏
شب تا به سحر گریۀ جانسوز و دگر هیچ‏‎ ‎
افسانه بود معنی دیدار، که دادند
در پرده یکی وعدۀ مرموز و دگر هیچ‏
خواهی که شوی باخبر ازکشف وکرامات
مردانگی وعشق بیاموز و دگر هیچ
زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشه‌ورانش
گهواره‌ تراش‌اند و کفن‌ دوز و دگر هیچ‎ ‎
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دل‌ افروز و دگر هیچ‏

شماره ۸


آخر از جور تو عالم را خبر خواهیم کرد
خلق را از طره‌ات آشفته‌تر خواهیم کرد‎ ‎
اول از عشق جهانسوزت مدد خواهیم خواست
پس جهانی را ز شوقت پر شرر خواهیم کرد‎ ‎
جان اگر باید، به کویت نقد جان خواهیم یافت
سر اگر باید، به راهت ترک سر خواهیم کرد‎ ‎
هرکسی کام دلی آورده در کویت به دست
ما هم آخر در غمت خاکی به سر خواهیم کرد‎ ‎
تا که ننشیند به دامانت غبار از خاک ما
روی گیتی را ز آب دیده تر خواهیم کرد‎ ‎
یا ز آه نیم شب، یا از دعا، یا از نگاه
هرچه باشد در دل سختت اثر خواهیم کرد‎ ‎
لابه‌ها خواهیم کردن تا به ما رحم آوری
ور به بی‌رحمی زدی، فکر دگر خواهیم کرد‎ ‎
چون بهار از جان شیرین دست برخواهیم داشت
پس سر کوی تو را پرشور و شر خواهیم کرد