برو کار می كن مگو چيست کار
که سرمایۀ جاودانی است کار‏
نگر تا که دهقان دانا چه گفت:‏
به فرزندگان ،چون همی خواست خفت
که میراث خود را بدارید دوست
که گنجی ز پیشینیان اندر اوست
من آن را ندانستم اندر کجاست
پژوهیدن و یافتن با شماست
چو شد مِهرمَه ، كِشتگه بر كَنید
همه جای آن زیر و بالا كُنيد
نمانید ناکنده جایی زباغ‏
بگیرید از آن گنج هر جا سراغ
پدر مُرد و پوران به امید گنج
به کاویدن دشت بردند رنج
به گاو آهن و بیل کندند زود
هم اینجا ، هم آنجا و هرجا که بود
قضا را در آن سال از آن خوب شخم
ز هر تخم برخاست هفتاد تخم
نشد گنج پیدا ولی رنجشان
چنان چون پدر گفت شد گنجشان