مستی

مرا گویند:می کم نوش، امّید!
که مستی آورد نا تندرستی
طبیبان نیز این گویند و حق است
که از می خوارگی،وز می پرستی،
به خوبی بد شود احوال مغزت
به سختی گیردت اعصاب سستی
الا ای بر بساطِ می نشسته

نمی دانی که بر آتش نشستی
دو دستی باده می نوشی_چو خیام_
به دامان بلا چسبی دو دستی

شود عمرت کم، از می لب فرو شوی
اگر دست از حیاتِ خود نشستی
من اینها دانم و دانم که در عمر
گر از می رستی از صد درّه جَستی
به هشیاری هم اندر جنبشِ خلق
همآهنگم به چالاکی و چُستی
ولی با خویش می گویم که ای کاش
نصیحت گوی بر جای منستی!...

***

جهان آلوده و کشور پریشان
حریفان غرقه در اعماقِ پستی
بدیها را اگر گفتی،نگفتی
حقایق را اگر جُستی، نجَستی
دلِ پر آرزوی و جیبِ خالی
شکست عشق و تقوا و درستی،
فراقِ خویش و قوم و شهر غربت
حبیبِ بی وفا و تنگدستی
حقایق تلخ و هستی رنج و دل خون
در آن حالی که دل بر مرگ بستی،
چه شاید، گر نشایدخورد باده؟
چه باید، گر نباید کرد مستی؟
بیا ساقی، بیا ساقی، بده می
دمی تا وارهیم از رنج هستی

وحشی

                                                                                     به مهربان گرامی ام:مشفق کاشانی

 

الا یا دل دردمندم، که عمری
به پهلو درم ناشکیبا غنودی
شب و روز چون کودکی آرزومند
در آغوش احلام و رؤیا غنودی
بسا شب که در مهد افسانۀ عشق
تو در پرتوی عالم آرا غنودی
بسا روز کز سایه های غم آلود
به تاریکیِ شام یلدا غنودی
ستردی زخود گرد نومیدواری
همه شب به امّید فردا غنودی
به احلام آمال سرگرم،چون مه
که خلوت کند با ثریا غنودی
چه شبهای دیرندۀ وحشت آور
که از بیم و وحشت مبرا غنودی
چه روزان رخشندۀ بهجت افزا
که در وحشت و در محابا غنودی
به مهد جنونی پر ابهام و محزون

چو افکار نُه توی نیما غنودی
جنونی گرامی تر از عقل صد ره
که ش اندر اقاصی به ژرفا غنودی
بسی شد که در سلک جمعی همه شاد
پریشان و غمگین و تنها غنودی
به جنت در، آن جمع و در ظل و طوبی
تو در دوزخی روح فرسا غنودی
بسی شد که بیرون زهر جمع، گویی
در انبوهی از خلق دنیا غنودی
همه خلق در دوزخی روح فرسا
تو در جنت و ظلّ طوبا غنودی
به صحرا در، از چار دیوار اندوه
چو زندانی رشته بر پا غنودی

ولی در دل تنگناهای زندان
چو آهوی آزاد صحرا غنودی

گهی غرقه در لجّه شور و غوغا
به تخت سکوتی گوارا غنودی
گهی در سکوتی عمیق و گوارا
بی آرام از شور و غوغا غنودی
یکی نیک در خویش بنگر که عمری
به افسانۀ آرزوها غنودی
وفا دایه شد،مهربان تر ز مادر
چنان که ش به افسون لالا غنودی
دریغا زبس بی وفایی که دیدی
به بیغوله های دریغا غنودی
گلی چند پژمرده از آرزوها
به کف، با خدایا خدایا غنودی
جوانیم را تیره و تلخ کردی
ز بس در حریم معما غنودی

شدی مرغکی بال و پر باز کرده
چو بی آشیانان به هر جا غنودی
ز بی باریِ سرو گفتی، ولی باز
به امّید آن سرو بالا غنودی
چو گفتم: که در معبر سیل مغنو
به ظاهر پذیرفتی، اما غنودی
ز گهواره تا گورِِ عشقی جگر سوز
غریق اندر آتش سراپا غنودی
کنون عشق مُرد و جوانی تبه شد
بپژمرد باغی که آنجا غنودی
همان آرزوهایت آتش گرفتند
گذشت آنکه در ظلّ آنها غنودی
نبینم تو را، ای دل ای دل،نبینم
کزین سان پشیمان و تنها غنودی
نبینم که چون مرغ پرکنده کش پای
ببندند بر سنگ خارا غنودی

***

تو ای رفته در خواب مرگ آرزویم
که چندی در این قلب شیدا غنودی
کنون بر سر آرزوهای دیگر
چو شبنم در آغوش دریا غنودی
تو ای گردگین خاطراتی که عمری
روانی مرا در زوایا غنودی


به روزی که دل می کند داد خواهی
شما را نباشد دریغ از گواهی

بر لوح مزار پدرم

افسوس که ناگه ای پدر رفتی
رفتی و به خاک تیره خوابیدی
دل از همه چیز دهر برکندی
چشم از همه چیز خویش پوشیدی
بس رنج کشیدی ای پدر در عمر
بس ÷شت و بلندِ زندگی دیدی
محروم و غریب وار و پژمرده
رفتی، زجهان بساط بر چیدی
آسوده بخواب ای پدر در خواب
هر چند که خود به خواب جاویدی
آسوده بخواب، ای که در عمرت
جز خیر و صلاح خلق نگزیدی
هر کس به تو بگذرد ، کند یادت
هر چند بوده به حمد و توحیدی


هرچند که عیش و عمر شیرین است
فرجام حیات آدمی این است

مثل جغد

مثل جغدي خسته و بي آرزو
گه نشينم بر خراب زندگي
جز حقارت جز حقارت جز حقير
چيست جز اين در نقاب زندگي؟
چيست جز اين؟نيست جز اين،خوانده ام
زير و بالاي كتاب زندگي
گرچه آب زندگي جز باده نيست
قولِ سرگشته يْ سراب زندگي،
باده مي خواهي و پولش نيست، آه
من نمي گويم كه آب زندگي!
«نيست» گويم«نيست» مي آيد صدا
كوه را ماند جواب زندگي
نيست جز كابوس وحشتهاي تلخ
كاش بر خيزم ز خواب زندگي
اي حبيبم، اي حبيبم، اي اجل
وا رهانم زين عذاب زندگي

دو قطعۀ رثايي

 ۱
اينجا كسي خفته است كز بيداد گردون
خيري نديد از عمر و عيش و زندگاني
باريد بر كشت وجودش ابر آفت
در خرمنش افتاد برق ناگهاني
بر او شبيخون زد اجل چو دشمني شوم
كآيد به ناگاه از كمينگاهي نهاني
فرّ بهارانِ درختش بود و بيگاه
برخاست اين طوفان بيرحم خزاني

طوفان درختش را شكست و ريشه كن كرد
اين است گيتي را طريق باغباني
نا خورده سير از خوان هستي، لقمۀ مرگ
سختش گلو بگرفت در اين ميهماني
نفرين بر اين مهمانسراي ميهمان كش
وين ميزبان وين راه و رسم ميزباني
او را به جا هشتند و بارش بر زمين ماند
رفتند گويي همرهان كارواني
او پاك زاد و پاك بود و پاك هم رفت
چون شبنمي بر برگهاي بوستاني
اي رهگذر،بر گور سردش چون گذشتي
او را درودي گرم بفرست، ار تواني
تلخ است خوردن زهر،خاص از ساغر مرگ
جور است مردن،خاصه در عهد جواني
يادش گرامي باد و مرغ روح پاكش
در آشيان باغهاي آسماني

 

 ۲
ببر، اي باد گورستان، خدا را
پيامي از اسير مبتلايي،
زشهر نيستي زي شهر هستي
غريبانه پيامي ز آشنايي
بگو اي دوستان،بشكست گردون
سبويم را به سنگ ناروايي
دگر دست من از دنيا بريده است
به خاك اندر چو نايم، بي نوايي
شما در نعمت و فرّ و فراخي
من اينجا تنگدل، در تنگنايي
گرفتم رفتم از دنيا و رستم
ز سختيهاي عمر پر بلايي
سوي جنت فرستاندم از راه
به پاداش نمازي، يا دعايي
نعيم جنتم در چشم خوار است
كه عيشي نيست در عين عزايي
به دنيا طفلكانِ خُرد دارم
كه اميدي نباشدشان به جايي
چراغ آرزوشان را نه نوري
شبان خوفشان را ني رجايي
فلك ناپارسا و دزد و دون است
مگر دستي برآرد«
پارسا»يي
جوانمردي كه در ملك فضايل
چنو كمتر برآيد پادشايي
به باغ شاعري ديگر «
بهار»ي
به ديه فضل ديگر«
دهخدا»يي
به گيتي نام نيكش را بقا باد
«كه هستي را نمي بينم بقايي»

تو صفاي باغي و روح گلشن

اي پر فروغ اختر چرخ سخن، كه نيست
خورشيد را هر آينه پيش تو روشني
شمع فلك ز خجلت سر كشد به جيب
آنجا كه مشعل تو كند پرتو افكني
چون روزگار زاد تو را،شعر پارسي
جاني دگر گرفت و بباليد و شد غني
با خويش گفت عيديِ «
فرخ» رسيد و باز
«نوروز روزگار نشاط است و ايمني»
اينك اصيل تر پدر شعر ما تويي
و آن ديگران برادرانند ناتني
اخوانيات را تو اخوالار شدي، نه بل
ابناي فضل را تو أب و ربّ ذوالمني
در قطعه و قصيده و فنّ مشاعرت
هم مرد ذي فنوني و هم فرد ذي فني
هر قطعۀ تو بندي بر دست انوري است
هر چامۀ تو تيري در چشم سوزني
در شهر ما كه گلشن فضل است و باغ شعر
تو چون صفاي باغي و چون روح گلشني
چون مهر و ماه روشنيِ هر سراچه اي
چون ماه و مهر شهره به هر كوي و برزني
و اكنون كليدِ روشنيِ شهر دست توست
چون آستين جود شبانگاه بر زني
تاريكِ شب هنوز ز در درنيامده
خندان ز جيب آن يد بيضا به در كني
چون شهر پا نهاد به دهليز شامگاه
دينار زرد بر سر وي بر پراكني
چندين هزار سروِ به پاي ايستاده را
با شبچراغ گوهر بر سر چو گرزني
در حفره اي كه ماه نتابيده، و آفتاب
تو چون ستارۀ سحري پرتو افكني
با اين همه شمول عنايت، به حيرتم
كز چيست زين ميانه همين غافل از مني؟
وز حجره اي كه مانده به مبراثم از پدر
دامان نور خويش به ناگاه بر چني
افزون ز بيست سال در آن حجرگك به نور
يزدان مثال پرده در اهريمني
ناگه چرا ندانم يزدان فرار ده؟
ناگه چرا ندانم برچيده دامني؟
سوگند مي خورم به شهيدان كربلا
بدتر ز سدّ آب بود قطع روشني!

***

اين طيب است بالله و جدّ اينكه فيض تو
عام است و خير محض، چو باران بهمني
كوته كنم حديث به بيتي بلند و نغز
ز استاد دامغان،كه سرودي است خواندني
اينجا خطاب با تو كنم، اي عميد عصر
چند ار خطاب اوست به بوسهل زوزني
«عمر و تن تو باد فزاينده و دراز
عيش خوش تو باد گوارنده و هني»

خواهی چه کنی؟

ای به ز حریریّ و حمیدیّ و بدیع
زین ابجد خوان مقامه خواهی چه کنی؟
وی صاحب معجزات بیرون ز شمار
زین نو صوفی کرامه خواهی چه کنی؟
در حنجره صد بلبل و قمری داری
قوقوی غمین حمامه خواهی چه کنی؟
با آن همه شعرهای شیوای کهن
از شاعر نو چکامه خواهی چه کنی؟
در حیرتم ای رستم دستان غزل
کاین «آخِرِ شاهنامه»خواهی چه کنی؟!