به مهربان گرامی ام:مشفق کاشانی
الا یا دل دردمندم، که عمری
به پهلو درم ناشکیبا غنودی
شب و روز چون کودکی آرزومند
در آغوش احلام و رؤیا غنودی
بسا شب که در مهد افسانۀ عشق
تو در پرتوی عالم آرا غنودی
بسا روز کز سایه های غم آلود
به تاریکیِ شام یلدا غنودی
ستردی زخود گرد نومیدواری
همه شب به امّید فردا غنودی
به احلام آمال سرگرم،چون مه
که خلوت کند با ثریا غنودی
چه شبهای دیرندۀ وحشت آور
که از بیم و وحشت مبرا غنودی
چه روزان رخشندۀ بهجت افزا
که در وحشت و در محابا غنودی
به مهد جنونی پر ابهام و محزون
چو افکار نُه توی نیما غنودی
جنونی گرامی تر از عقل صد ره
که ش اندر اقاصی به ژرفا غنودی
بسی شد که در سلک جمعی همه شاد
پریشان و غمگین و تنها غنودی
به جنت در، آن جمع و در ظل و طوبی
تو در دوزخی روح فرسا غنودی
بسی شد که بیرون زهر جمع، گویی
در انبوهی از خلق دنیا غنودی
همه خلق در دوزخی روح فرسا
تو در جنت و ظلّ طوبا غنودی
به صحرا در، از چار دیوار اندوه
چو زندانی رشته بر پا غنودی
ولی در دل تنگناهای زندان
چو آهوی آزاد صحرا غنودی
گهی غرقه در لجّه شور و غوغا
به تخت سکوتی گوارا غنودی
گهی در سکوتی عمیق و گوارا
بی آرام از شور و غوغا غنودی
یکی نیک در خویش بنگر که عمری
به افسانۀ آرزوها غنودی
وفا دایه شد،مهربان تر ز مادر
چنان که ش به افسون لالا غنودی
دریغا زبس بی وفایی که دیدی
به بیغوله های دریغا غنودی
گلی چند پژمرده از آرزوها
به کف، با خدایا خدایا غنودی
جوانیم را تیره و تلخ کردی
ز بس در حریم معما غنودی
شدی مرغکی بال و پر باز کرده
چو بی آشیانان به هر جا غنودی
ز بی باریِ سرو گفتی، ولی باز
به امّید آن سرو بالا غنودی
چو گفتم: که در معبر سیل مغنو
به ظاهر پذیرفتی، اما غنودی
ز گهواره تا گورِِ عشقی جگر سوز
غریق اندر آتش سراپا غنودی
کنون عشق مُرد و جوانی تبه شد
بپژمرد باغی که آنجا غنودی
همان آرزوهایت آتش گرفتند
گذشت آنکه در ظلّ آنها غنودی
نبینم تو را، ای دل ای دل،نبینم
کزین سان پشیمان و تنها غنودی
نبینم که چون مرغ پرکنده کش پای
ببندند بر سنگ خارا غنودی
***
تو ای رفته در خواب مرگ آرزویم
که چندی در این قلب شیدا غنودی
کنون بر سر آرزوهای دیگر
چو شبنم در آغوش دریا غنودی
تو ای گردگین خاطراتی که عمری
روانی مرا در زوایا غنودی
به روزی که دل می کند داد خواهی
شما را نباشد دریغ از گواهی