عبور


سفر ادامه دارد و شب از کناره می رود
  گریوه ها و دشت های رهگذر
دوباره شکل یافتند و روشنی
که آفریدگار هستی است
 دوباره آفریدشان
 سفر ادامه دارد و من از دریچۀ ترن
 به کوه ها و دشت ها سلام عاشقانه ای
 که جویبار جاری و
 جوان روشنی است
 در کویر پیر سوختن
  روانه می کنم
لطافت هوای بامداد را
 ز گیسوان دختری که از میان پنجره
فشانده موی نرم خویش را به دوش باد
روایتی رها و عاشقانه می کنم
 سفر ادامه دارد و در آستان صبحدم
 درخت های پسته در کنار راه
 سکوت سبز خویش را به آب داده اند
 و رشد سالیانۀ ستاک های ترد را
 پس از تحمل عبوس یک درنگ قهوه ای
به ابر و باد و آفتاب داده اند
سفر ادامه دارد و میان بهت دشت ها
  کبوتران وحشی از میان حلقه های چاه
نگاه های حیرت اند سوی آسمان
 که می روند و می روند و می روند
 فراتر از یقین بدان سوی گمان
 سفر ادامه دارد و
 پیام عاشقانۀ کویر ها به ابرها
سلام جاودانۀ نسیم ها به تپه ها
 تواضع لطیف و نرم دره ها
غرور پاک و برف پوش قله ها
صفای گشت گله ها به دشت ها
چرای سبز میش ها و قوچ ها و بره ها
سفر ادامه دارد و بهار با تمام وسعتش
مرا که مانده ام به شهر بند یک افق
به بی کرانه می برد
 و من به شکر این صفا و
 این رهایی رهاتر از خدا
تمام بود خویش را
که لحظه ای است از ترنم غریب سیره ای
نثار بی کرانی تو می کنم
زمان ادامه دارد و سفر تمام می شود

گل های زندان


گیرم که ابر بامدادان بهشت اینجا
 بارید و خوش بارید
 وآن روشنی آسمانی را
 نثار این حصار بی طراوت کرد
از ساحل دریاچۀ اسفند
با بی کرانی آیینه اش تابید و خوش تابید
 اما
 مرغان صحرا خوب می دانند
گلهای زندان را صفایی نیست
 اینجا قناری های محبوس قفس پیوند
 این بستگان آهن و خو کرده با دیوار
بر چوب بست حس معصوم سعادت های مصنوعی
 با دانه ای فنجان آبی چهچهی آوازشان خرسند
هرگز نمی دانند
کاین تنگناشان پردۀ شور و نوایی نیست

سفرنامۀ باران


آخرین برگ سفرنامۀ باران
 این است
که زمین چرکین است
 

با آب


شب
 رودخانه
  با کلماتی که گاه گاه
 آموخت از مکالمۀ ابر و دره ها
 آهنگ روستایی و سیال آب را
 پرداخت در ستایش گل های شرم تو
واینک
 هر جویکی
که می گذرد از کنار من
 آن نغمۀ نواختۀ عاشقانه را
  تکرار می کند
 شعر روان جوی
صمیمی شد آنچنانک
 در گوش من
 به زمزمه
 تکرار می شود
همچون ترانه های خراسانی لطیف
در کوچه های کودکی من
چندان زلال و ژرف و برهنه است
کاینک به حیرتم
 کاین شعر عاشقانۀ پر شور و جذبه را
باران سروده است
  یا من سروده ام ؟
 من چون درخت معجز زردشت
چون سرو کاشمر
با شاخ و برگ سبز بهاران
قد می کشم به روشنی صبح
از سایه های رودکناران
 من آن نیم که بودم
 این لحظه دیگرم
 در خویش می سرایم دریا و صبح را
تا رودخانۀ سخن نرمساز تو
 این گونه شاد
 می گذرد از برابرم
باران
 چندان زلال شعر تو امشب
آیینۀ تصور و تصویر من شده است
 کاینک
به هر چه عشق و ترانه است
دیوان خویش رابه تو تقدیم می کنم

کوچ بنفشه ها


در روزهای آخر اسفند
 کوچ بنفشه های مهاجر
 زیباست
 در نیم روز روشن اسفند
 وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد
 در اطلس شمیم بهاران
 با خاک و ریشه
 میهن سیارشان
در جعبه های کوچک چوبی
در گوشۀ خیابان می آورند
 جوی هزار زمزمه در من
  می جوشد
 ای کاش
 ای کاش آدمی وطنش را
 مثل بنفشه ها
 در جعبه های خاک
 یک روز می توانست
 همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
 در روشنای باران
 در آفتاب پاک

راستی آیا


باید از رود گذشت
باید از رود
اگر چند گل آلود
 گذشت
 بال افشانی آن جفت کبوتر را
 در افق می بینی
که چنان بالابال
دشت ها را با ابر
 آشتی دادند ؟
راستی آیا
 می توان رفت و نماند
راستی آیا
 می توان شعری در مدح
 شقایق ها خواند ؟

از دور ‚ در آیینه


 ابری که بر آن دره ها
 خاموش می بارد
سیلاب تندش
 خواب شهر خفتگان را نیز
آشفته خواهد کرد
هر دور در آیینه نزدیک است
 وقتی تو
 گلهای زمستان خواب گلدان را
 در لحظه ای که عمر را بر آب می دیدند
 بردی کنار پنجره
 بر سفرۀ اسفند
صبحانه
 با نور و نسیم کوچه
مهمان سحر کردی
آن ساقه های سرد افسرده
پشت حصیر ساکت پرده
 هرگز
اعجاز دستان تو را
 در خواب می دیدند ؟

در چار راه رنگ بازی ها


 زیباترین رنگ ها سبز است
 باغ بهاران صبح بیداران
 آرامش و شرم سکوت شستۀ صحرا
 اندیشۀ معصوم گل ها
 در بهاران در شب باران
زیباترین رنگ ها سبز است
وقتی که من سوی تو می آیم
 از ارتفاع لحظه های شوق
 یا ژرفنای تلخ و تار صبر
در پیچ و خم های خیابانهای
 غرق ازدحام آهن و پولاد
 زیباترین رنگ ها سبز است
  در چار راه رنگ بازی ها
وقتی که من سوی تو می آیم
 زیباترین رنگ ها سبزاست
 پیغمبر دیدار
با وحی و الهام سعادت یار
بخت بلند و طالع بیدار

چشم روشنی صبح


در منزل خجستۀ اسفند
همسایۀ سراچۀ فروردین
با شاخه های ترد بلوغ جوانه ها
 باران به چشم روشنی صبح آمده است
زشت است اگر که من
 یار قدیم و همدم هم ساغر سحر
در کوچه های خامش و خلوت نجویمش
 یا
 با جام شعر خویش
 خوش آمد نگویمش

شب درکدام سوی سیه تر


شب های اندلس
شب های قرطبه
شبهای شاعران اسارت
شبهای نیل چهر
 شبهای تیره ای که نمی دانم
 پستانک کدام ستاره
 تاریکی شما را
این گونه شیر می دهد از مهر
 ای راویان وحشت و ظلمت
در مادرید زیبا
در مادرید روشن
 آیا
 آفاق آسمان شمایان
 امروز ‚ تنگ تر
یا آسمان من ؟
در بسته پای خسته سحرگاه بی کلید
در توس در نشابور
در ری
 شب تیره تر نماید
 یا در فضای قرطبه
در خواب مادرید ؟

در شمیم صبح


در دور دست آمدن روز
شعر بلند و روشن بیداری
تضمینی از ترانۀ شیرین جویبار
 ترجیع یک درخت صنوبر
 با واژه های سیره و سارش
همواره در ترنم
با صخره های قافیه ای استوار
 آفاق می سراید
شعری برای تو
 شعری برای من
 و یک هجای روشن خونرنگ
 گاه گاه
 در شعر او
 به شادی
تکرار می شود
اینک تمام شعر
 در ذهن آب و آبی مشرق
صبح آمده است و
هستی بیدار می شود

مرثیۀ درخت


دیگر کدام روزنه دیگر کدام صبح
خواب بلند و تیرۀ دریا را
  آشفته و عبوس
تعبیر می کند ؟
 من می شنیدم از لب برگ
 این زبان سبز
در خواب نیم شب که سرودش را
 در آب جویبار
 بدین گونه شسته بود
 در سکوت ای درخت تناور
 ای ‌آیت خجستۀ در خویش زیستن
 ما را
حتی امان گریه ندادند
من اولین سپیدۀ بیدار باغ را
آمیخته به خون طراوت
 در خواب برگ های تو دیدم
  من اولین ترنم مرغان صبح را
بیدار روشنایی رویان رودبار
 در گل افشانی تو شنیدم
دیدند بادها
 کان شاخ و برگ های مقدس
این سال و سالیان
که شبی مرگواره بود
در سایۀ حصار تو پوسید
دیوار
 دیوار بی کرانی تنهایی تو
یا
 دیوار باستانی تردیدهای من
نگذاشت شاخه های تو دیگر
 در خندۀ سپیده ببالند
حتی
 نگذاشت قمریان پریشان
اینان که مرگ یک گل نرگس را
  یک ماه پیش تر
آن سان گریستند
 در سکوت ساکت تو بنالند
 گیرم
 بیرون از این حصار کسی نیست
 گیرم درآن کرانه نگویند
کاین موج روشنایی مشرق
بر نخل های تشنۀ صحرا
یمن عدن
یا آبهای ساحلی نیل
 از بخشش کدام سپیده است
اما
 من از نگاه آینه
 هر چند تیره ‚ تار
شرمنده ام که : آه
در سکوت ای درخت تناور
 ای آیت خجستۀ در خویش زیستن
 بالیدن و شکفتن
 در خویش بارور شدن از خویش
در خاک خویش ریشه دواندن
ما را
 حتی امان گریه ندادند

تصویر


زلال روشن چشمانش
 آبشار کبود
 که آیتی است
به تصویر بیم و شرم و شکوه
 نگاه ترد گوزنی است
کز بلند ستیغ
 در آب می نگرد
عبور سایۀ صیاد را
 ز دامن کوه

برگ از زبان باد


این چرخ چاه کهنۀ کاریز
با ریسمان پر گره خویش
 این یادگارهای صد قهر و آشتی
یادآور شفاعت دستان روستایی
این خشک دشت را سیراب می کند ؟
 در هر گره نشان امیدی است
 وآن سوی هر امیدی یأسی
در جمع این گره ها
 پیوند آشنایی دیرینه استوار
 آن سو درخت تشنه لبی
 برگ هاش را
 از تشنگی فشرده به هم کرده گوش ها
تا بشنود ترانۀ جویی که خشک شد
  اما دریغ زمزمه ای نیست
 وآن سوی تر شیار افزار
 با تخته پاره های شکسته
 در هرم نیم روز
خیل هزارگان ملخ ها
این مرکبان تندرو قحط و خشک سال
 از دور و دور دست فراخای دشت را
 محدود می کنند
 ای باد !‌ ای صبورترین سالک طریق
ای خضر ناشناس
 که گاهی به شاخ بید
گاهی به موج برکه و
گاهی به خواب گرد
دیدار می نمایی و پرهیز می کنی
 ایام تشنه کامی ما را
از یاس های ساحل دریاچه ها مپرس
آنجا که از شکوفه شکر ریز می کنی

تنهایی ارغوان


در خلوت بامدادی باران
 بیداری روشن خروس صبح
  خواب خوش قریه را سلامی داد
  در جنگل بی کرانه مرغی خواند
 با نغمۀ خرد                                                                                           روشنی
 پرشور
 تنهایی ارغوان چه شیرین است
بر یال گریوه های دشت دور

خاموشی گلولۀ سربی


ای چشم نیلگونۀ دریا
 ترکیب روشنایی شبگیر رستخیز
با ظلمت شبان پس از مرگ
آیینۀ نگاه غزالان و آهوان
 بی رحمی سکوت تو
 امشب
 در پاسخ ترنم این شور و اشتیاق
خاموشی گلولۀ سربی است
 در خون گرم سینۀ قرقاول جوان

چه بگویم


چه بگویم که دل افسردگی ات
از میان برخیزد ؟
نفس گرم گوزن کوهی
چه تواند کردن ؟
سردی برف شبانگاهان را
  که پر افشانده به دشت و دامن ؟

در حضور باد


 کلماتم را
در جوی سحر می شویم
لحظه هایم را
 در روشنی باران ها
 تا برای تو شعری بسرایم روشن
  تا که بی دغدغه بی ابهام
 سخنانم را
 در حضور باد
 این سالک دشت و هامون
 با تو بی پرده بگویم
که تو را
 دوست می دارم تا مرز جنون

قصد رحیل


من عاقبت از اینجا خواهم رفت
 پروانه ای که با شب می رفت
این غال را برای دلم دید
 دیری است
 مثل ستاره ها چمدانم را
 از شوق ماهیان و تنهایی خودم
 پر کرده ام ولی
 مهلت نمی دهند که مثل کبوتری
در شرم صبح پر بگشایم
 با یک سبد ترانه و لبخند
خود را به کاروان برسانم
اما
 من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ای که با شب می رفت
این فال را برای دلم دید

برای باران


 باران !‌ سرود دیگری سر کن
من نیز می دانم که در این سوک
یاران را
یارای خاموشی گزیدن نیست
 اما تو می دانی که در این شب
 دیوارهای خسته را
 تاب شنیدن نیست
 من نیز می دانم که یاران شقایق را
 دستی به نفرین
 از ستاک صبح پرپر کرد
من نیز می دانم که شب افسانۀ خود ر ا
 در گوش بیداران مکرر کرد
اما نمی گویم
دیگر نخواهد رست در این باغ
خونبرگ آتش بوته ای
چون قامت یاد شهیدانش
یا گل نخواهد داد
پیوند دست ناامیدانش
باران !‌ سرود دیگری سر کن
شعر تو با این واژگان شسته
 غمگین است
ترجیع محزون تو
 امشب نیز
 چون ترجیع دوشین است
شعری به هنجاری دگر بسرای
 آوای خود را پرده دیگر کن
باران ! سرود دیگری سر کن

نماز خوف


میان مشرق و مغرب  ندای محتضری است
که گاه می گوید
من از ستارۀ دنباله دار می ترسم
 که از کرانۀ مشرق ظهور خواهد کرد
به رنگ دود در آیینه ها نمودار است
و در رواق مساجد شکاف افتاده است
و در کیسۀ گل های سادۀ مریم
مجال شوق و نیایش
 نمی دهد ما را
 طلوع صبحدمان خروج دجال است
 که آب را گل و لاله راه می بندد
و روشنی را
 در جعبه های ماهوتی
 به روی شاخۀ گردوی پیر شانه سری
 نماز می خواند
 نماز خوف
مگر چیست ؟
 غبار و دود مسلسل بر آسمان سحر
 کسوف لبریزی است
 تو نیز همره دجال می روی هشدار
 به رودخانه بیندیش
 که آسمان را در خویش می برد سیال
 تو پاک جانی اما
هوای شهر پلید است
 اگر یکی ز شهیدان لاله
 کشتۀ تیر
ز خاک برخیزد
 به ابر خواهد گفت
 به باد خواهد گفت
که این فضا چه پلید است و آسمان کوتاه
و زهر تدریجی
عروق گل ها را از خون سالم سیال
چگونه خالی کرده است
من و تو لحظه به لحظه
کنار پنجره مان
 بدین سیاهی ملموس
خوی گر شده ایم
کسی چه می داند بیرون چه می رود در باد
 تمام روزنه ها بسته است
من و تو هیچ ندانستیم
 در این غبار
 که شب در کجاست روز کجا
 و رنگ اصلی خورشید و
  آب و گل ها چیست
 درخت ها را پیوند می زنند
 چنانک
 به روی شاخۀ بادام سیب می بینی
به روی بوتۀ بابونه
 لاله های کبود
چه مهربانی هایی
 اگر به آب ببخشی
 حباب خواهد شد
 من و تو هیچ ندانستیم
 که آن درخت تنومند روشنایی را
کجا به خاک سپردند
 یا کجا بردند ؟
بلور شستۀ هر واژه آن چنان آلود
  که از رسالت گل
خار و خس رواج گرفت
میان مشرق و مغرب ندای محتضری است
 که گاه می گوید
من از ستارۀ دنباله دار می ترسم
عذاب خشم الاهی است
نماز خوف بخوانیم
 نماز خوف

ملال


در کنار جوی
 من نشسته
 آب در رفتار
در تمام هفته
 خسته
 انتظار جمعه را دارم
 در تمام جمعه
 باز از فرط تنهایی
انتظار شنبه است و کار
 من نشسته
 آب در رفتار

مناجات


 خدایا
 خدایا
 تو با آن بزرگی
 در آن آسمانها
چنین آرزویی
 بدین کوچکی را
  توانی برآورد
 آیا ؟

دو خط


دیروز
چون دو واژه به یک معنی
از ما دو نگاه
 هر یک سرشار دیگری
 اوج یگانگی
 و امروز
چون دو خط موازی
در امتداد یک راه
 یک شهر یک افق
 بی نقطۀ تلاقی و دیدار
 حتی در جاودانگی

شب به خیر


شب به خیر ای دو دریای خاموش
شب به خیر ای دو دریای روشن
شب به خیر ای نگاه پر آزرم
 باز امشب
در کدامین خلیج شمایان
بادبان سحر می گشاید ؟
 آه دیری است
 دیری است
 دیری است
من دراین سوی این ترعۀ خون
تو در آن سوی آن باغ آتش
وز دگر سوی
 ابر و باران
 ابر و باران و تنهایی من
راه باریک و
 شب ژرف و تاریک
 هیچ نشناختم با که بودم
هیچ نشناختی با که بودی
لیک می دانم
 اینجا
 در شمار شهیدان این باغ
یک تنم
 ارغوانی شکسته
 هر چه هستم همانم که بودم
 هر چه بودم همینم که هستم
شب به خیر ای دو دریای خاموش
شب به خیر ای دو دریای روشن
 می رود باد باران ستاره
می رود آب
 آیینۀ عمر
 می روی تو
 سوی آفاق تاریک مغرب
 آسمان را بگویم که امشب
  یاسهای ره کهکشان را
بر سر رهگذرارت فشاند
 یک سبد لاله
 از تازه تر باغ سرخ شفق
در نخستین سحرگاه هستی
تا دراین راه تنها نباشی
 در کنارت نشاند
شب به خیر ای دو دریای روشن
شب به خیر ای دو دریای خاموش
 گاه می پرسم : از خویش بی خویش
 شاید آنجا در آن سوی سیلاب
خواب بی گریۀ سبز مرداب
برگ را با نسیم سحرگاه
 گفت و گویی نبود و نبوده است
 باز می گویم
ای چشم بیدار
پس دراین خشک سال ترانه
آن همه واژگان پر آزرم
بر لب لاله برگان صحرا
ترجمان کدامین سرود است ؟
 شب به خیر ای دو دریای خاموش
شب به خیر ای دو دریای روشن
شب به خیر ای نگاه پر آزرم
 این سرود درود است و بدرود

آواز بیگانه


اینجا دگر بیگانه ای
 آواز می خواند
گاهی که گاهی نیست
 خاموش می ماند
 و باز می خواند
 او می سراید
 در حضور شب
به رنگ جویبار باغ
خونبرگ گل ها را
 که می بالند فردا
 از شهادتگاه عاشق ها
او می سراید
  در تمام روز چون من
 غربت یک قدس مهجور الاهی را
  در روشنا برگ شقایق ها
او می ستاید عشق را
 در روزگار قلب مصنوعی
 او می ستاید صبح را
 در قعر شب با لهجۀ خورشید
در قرن بی ایمان
او می ستاید کلبه های سادۀ ده را
 در روزگار آهن وسیمان
او می ستاید لاله عباسی و
 شبدر را شقایق را
با گونه شان پر شرم
در ازدحام کاغذین گل های بی شرمی
که می میرند
 اگر ابری ببارد نرم
اینجا چنین بیگانه ای
 آواز می خواند
 گاهی
 خاموش می ماند
و باز می خواند
 و باز می خواند

مزامیر گل داوودی


هیچ کس هست که با قطرۀ باران امشب
 همسرایی کند و روشنی گل ها را
 بستاید تا صبح
 که برآید خورشید ؟
هیچ کس هست که در نشئۀ صبح
 ساغر خود را بر ساغر آلاله زند
 به لب جوباران
و بنوشد همه جامش را
 شادی کام گیاهی که ننوشیده از ابر کویر
 ساغر روشنی باران ؟
 هیچ کس هست که با باد بگوید
 در باغ
 آشیان ها را ویرانه مکن
جوی
 آبشخور پروانۀ صحرا را
 آشفته مدار
 و زلالش را
کآیینۀ صد رنگ گل است
 با سحرگاهان بیگانه مکن
هیچ کس هست که از خط افق
 گرد صحرا را
 دریا را
 مرزی بکشد
 نگذارد که عبور شیطان
 از پل نقرۀ موج
 عصمت سبز علفزاران را
 تیره و نحس و شب آلود کند ؟
هیچ کس هست در اینجا که بگوید
 من
 روح هستی را
در روشنی سوسن ها
و مزامیر گل داوودی
بهتر از مسجد یا صومعه می بینم ؟
هیچ کس هست که احساس کند
 لطف تک بیتی زیبایی را
 که خروس شبگیر
 می سراید گهگاه ؟
 هیچ کس هست
 که اندیشۀ گل ها را
از سرخ و کبود
بنگرد صبح در آیینۀ رود
یا یکی هست
 در این خانه
 که همسایه شود
 با سرودی که شفق می خواند
بر لب ساحل بدرود و درود ؟

دراین شب ها


 دراین شب ها
 که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد
 دراین شب ها
 که هر آیینه با تصویر بیگانه است
و پنهان می کند هر چشمه ای
  سر و سرودش را
چنین بیدار و دریاوار
 تویی تنها که می خوانی
 تویی تنها که می خوانی
 رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را
تویی تنها که می فهمی
زبان و رمز آواز چگور ناامیدان را
بر آن شاخ بلند
 ای نغمه ساز باغ بی برگی
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه های خرد باغ
 در خواب اند
بمان تا دشت های روشن آیینه ها
  گل های جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
 ز آواز تو دریابند
 تو غمگین تر سرود حسرت و چاووش این ایام
تو بارانی ترین ابری
 که می گرید
به باغ مزدک و زرتشت
 تو عصیانی ترین خشمی که می جوشد
ز جام و ساغر خیام
در این شب ها
 که گل از برگ و
 برگ از باد  و
 ابر از خویش می ترسد
 و پنهان می کند هر چشمه ای
 سر و سرودش را
 در این آفاق ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می خوانی

میان جنگل آتش


چه دل گرفته بهاری
 پرنده ها همه آهن
نسیم
 موج غباری
به گوش منتظر طفل روستا نرسید
میان جنگل آتش
سرود سریده و ساری
غروب خستۀ شهر
بنفشه هایی پیوسته با نخی تاریک
به روی سنگ مزاری

نشانی


من از خراسان و
  تو از تبریز 
و او از ساحل بوشهر
با شعرهامان شمع هایی خرد
 بر طاق این شبهای وحشت بر می افروزیم
 یعنی که در این خانه هم
چشمان بیداری
باقی است
 یعنی در اینجا می تپد قلبی و
 نبض شاخه ها زنده است
 هر چند
با زهر سبز آلوده و از وحشت آکنده است
 این شمع ها گیرم نتابد
در شبستان ابد در غرفۀ تاریخ
 گیرم فروغ فتح فردایی نباشد
لیک
گر کور سو
گر پرتو افشان
هر چه هست این است
 یاد آور چشمان بیداری است
وز زندگانی
 گرچه شامی شوکران آکند
 باری نموداری است

از پشت این دیوار


بگذار بال خستۀ مرغان
 بر عرشۀ کشتی فرود آید
  در برگ زیتونی
 که با منقار خونین کبوترهاست
آرامش نزدیک واری را نمی بینم
آب از کنار کاج ها
تنها
نخواهد رفت
این منطق آب است
 قانون سرشاری و لبریزی است
سیلاب
 در بالاترین پرواز
 هر گنبد و گلدسته
 وهر برج و باروی مقدس را
تسخیر کرده از لجن
از لوش آکنده
این آخرین قله ست
بیچاره آن مردی که آن شب
 زیر سقف شب
 با خویشتن می گفت
 من پشت تصویر شقایق ها
 و در پناه روح گندم زار خواهم ماند
  من تاب این آلودگی ها را ندارم
 آه
 بیچاره آن مردی که این می گفت
پیمانۀ لبریز تاریکی
 درین بی گاه
 لبریز تر شده
 آه
 می بینی
مستان امروزینه
 هشیاران دیروزند
ای دوست
 ای تصویر
ای خاموش
از پشت این دیوار
 در رگبار
آخر بپرس از رهگذاری
  مست یا هشیار
زآن ها که می گریند
  زآن ها که می خندند
 کامشب
درخیمۀ مجنون دلتنگ کدامین دشت
بر توسنی دیگر
 برای مرگ شیرین گوارایی
زین و یراق و برگ می بندند ؟
من خواب تاتاران وحشی دیده ام امشب
 در مرزهای خونی مهتاب
 بر بام این سیلاب
خوابم نمی آید
خوابم نمی آید
تو گر تمام شمع های آشنایی را کنی خاموش
 و بر در و دیوار این شهر تماشایی
صد ها چراغ خواب آویزی
با صد هزاران رنگ
 خوابم نخواهد برد
 وقتی افق با تیرگی ها آشتی می کرد
 خون هزاران اطلسی
تبخیر می شد
در غروب روز
 که نام دیوی روی دیوار خیابان را
آلوده تر می کرد
 باران سکوت کاج را می شست
در آخرین دیدارشان
 پیمانه های روشنی لبریز
شب خویش را
در شط خاموشی رها می کرد
خواب بلند باغ را مرغی
 با چهچهۀ کوتاه خود تعبیر ها می کرد
آن سیرۀ تنها که سر بر نردۀ سرد قفس می زد
آگاه بود آیا که بالش را
در خیمۀ شبگیر کوته کرده بود آن مرد ؟
شاید بهانه می گرفت این سان
شاید
اما چه پروازی
چه آوازی
در برگ زیتونی
 که با منقار خونین کبوترهاست
آرامش نزدیک واری را نمی بینم
بگذار بال خستۀ مرغان
 بر عرشۀ کشتی فرود آید.