ناز


گفتم که ای غزال! چرا ناز می‌کنی؟
هر دم نوای مختلفی ساز می‌کنی؟
گفتا: به درب خانه‌ات ار کس نکوفت مشت
روی سکوت محض تو در باز می‌کنی؟
 

اشک عجز: قاتل عشق


آمد، به طعنه کرد سلامی و گفت: مُرد
گفتم: که؟ گفت: آنکه دلت را به من سپرد
وآنگه گشود سینه و دیدم که اشک عجز
تابوت عشق من، به کف نور می‌سپرد
 

شکوهی ناتمام


ای آسمان! باور مکن، کاین پیکر محزون منم
من نیستم! من نیستم!
رفت عمر من، از دست من
این عمر مست و پست من
یک عمر با بخت بدش بگریستم، بگریستم
لیک عمری پای اندر گلم
باری نپرسید از دلم
من چیستم؟ من کیستم؟

زبان سکوت


یک ساعت تمام، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم
فریاد کشید: آخر خفه شدم! چرا حرف نمی‌زنی؟
گفتم: نشنیدی؟.... برو...
 

پریشانی


از بس کف دست بر جبین کوبیدم
تا بگذرد از سرم، پریشانی من
نقش کف دست! محو شد، ریخت به هم
شد چین و شکن، به روی پیشانی من
 

شیشه و سنگ


او مظهر عشق بود و من مظهر ننگ
وقتی که فشردمش به آغوشم تنگ
لرزید دلش، شکست و نالید که: آخ...
ای شیشه چه می‌کنی تو در بستر سنگ؟
 

آثار شب زفاف


من زادهٔ شهوت شبی چرکینم
در مذهب عشق، کافری بی دینم
آثار شب زفاف کامی است پلید
خونی که فسرده در دل خونینم
 


رباعی شماره ۴۱ آهنگ حجاز می‌نمودم من زار


آهنگ حجاز می‌نمودم من زار
کامد سحری به گوش دل این گفتار
یارب، به چه روی جانب کعبه رود
گبری که کلیسا از او دارد عار
 

رباعی شماره ۴۲ از دام دفینه، خوب جستیم آخر


از دام دفینه، خوب جستیم آخر
بر دامن فقر خود نشستیم آخر
مردانه گذشتیم، زآداب و رسوم
این کنده ز پای خود شکستیم آخر
 

رباعی شماره ۴۳ گفتم که کنم تحفه‌ات ای لاله عذار


گفتم که کنم تحفه‌ات ای لاله عذار
جان را، چو شوم ز وصل تو برخوردار
گفتا که بهائی، این فضولی بگذار
جان خود ز من است، غیر جان تحفه بیار
 

غزل شماره ۱۰۹ ایا خلاصهٔ خوبان کراست در همه دنیی


ایا خلاصهٔ خوبان کراست در همه دنیی
چنین تنی همگی جان و صورتی همه معنی
غم تو دنیی و دین است نزد عاشق صادق
که دل فروز چو دینی و دل‌ربای چو دنیی
بر آستان تو بودن مراست مجلس عالی
به زیر پای تو مردن مراست پایهٔ اعلی
اگر چه نیست تویی و منی میان من و تو
منم منم به تو لایق تویی تویی به من اولی
تو در مشاهده با دیگران و من شده قانع
ز روی تو به خیال و ز وصل تو به تمنی
خراب گشتن ملک است دل شکستن عاشق
حصار کردن قدس است بهر کشتن یحیی
ز زنده دل برباید رخ تو چون زر رنگین
به مرده روح ببخشد لب تو چون دم عیسی
چراغ ماه نتابد به پیش شمع رخ تو
شعاع مهر چه باشد به نزد نور تجلی
به دست دل قدم صدق سیف بر سر کویت
نهاده چون سر مجنون بر آستانهٔ لیلی

غزل شماره ۱۱۰ دی مرا گفت آن مه ختنی


دی مرا گفت آن مه ختنی
که من آن توام تو آن منی
ما دو سر در یکی گریبانیم
چو جدامان کند دو پیرهنی؟!
گو لباس تن از میانه برو
چون برفت از میان ما دو تنی
گر فقیری به ما بود محتاج
حاجت از وی طلب که اوست غنی
دوست با عاشقان همی گوید
به اشارت سخن ز بی‌دهنی
عاشقان از جناب معشوقند
گر حجازی بوند و گر یمنی
همچو قرآن که چون فرود آمد
گویی آن هست مکی آن مدنی
علوی سبط مصطفی باشد
گر حسینی بود و گر حسنی
گر چه گویند خلق سلمان را
پارسی و اویس را قرنی
عاشق دوست را ز خلق مدان
در بحرین را مگو عدنی
روی پوشیده و برهنه به تن
مردگان را چه غم ز بی‌کفنی
غزل عشق چون سراییدی
خارج از پرده‌های خویشتنی
عاقبت مطربان مجلس وصل
بنوازندت ای چو دف زدنی
دوست گوید بیا که با تو مرا
دوی‌یی نیست من توام تو منی
سیف فرغانی اندرین کوی است
با سگان همنشین ز بی وطنی

بی سنگر


در هوای گرفتهٔ پاییز
وقت بدرود شب، طلوع سحر
پیله‌اش را شکافت پروانه
آمد از دخمهٔ سیاه به در.

بال‌ها را به شوق بر هم زد
از نشاط تنفس آزاد
با نگاهی حریص و آشفته
همره آرزو به راه افتاد

نقش رخسار بامداد هنوز
بود پر سایه از سیاهی سرد
داشت نقاش خسته از پستو
کاسهٔ رنگ زرد می‌آورد

رد شد از دشت صبح پروانه
با نگاهی حریص و آشفته
دید در پیله زار دنیایی
چشم باز و بصیرت خفته

-«آی! پروانگک! روی به کجا؟...»
آمد از پیله زار آوایی.
«...باد سرد خزان سیه کندت
چه جنونی، چه فکر بیجایی!»

-«فصل پروانه نیست فصل خزان...»
نیم پروانه کرمکی گفتا
«...لااقل باش تا بهار آید
لااقل باش ...» محو شد آوا

رد شد از دشت صبح پروانه
به چمنزار نیمروز رسید
شهر پروانه‌های زرین بال
نور جویان پشت بر خورشید

-«...اوه، به به ...غریب پروانه!
از کجایی تو با چنین خط و خال؟
شهر عشاق روشنی اینجاست
شهر پروانه‌های زرین بال»

-«نه غریبم من، آشنا هستم
از شبستان شعر آمده‌ام
خسته از پیله‌های مسخ شده
از سیه دخمه‌ام برون زده‌ام

همرهم آرزو، به کلبهٔ شعر
آردها بیخت، پر وزن آویخت
بافته از دل و تنیده ز جان
خاطرم نقش حله ها انگیخت

از شبستان شعر پارینه،
من همان طفل ارغنون سازم
ارغنون ،ناله‌های روح من است
دردناک است و وحشی آوازم

اینک از راه دور آمده‌ام
آرزومند آرزوی دگر
در دلم خفته نغمه‌های حزین
از تمنای رنگ و بوی دگر...»

-«اوه، فرزند راه دور! بیا
هر چه داری تو آرزو اینجاست»
بر چمن‌ها نشست، پروانه.
گفت: «به به چه تازه و زیباست!»

روزها رفت و روزها آمد.
بود پروانه گرم لذت و گشت.
روزهایی چه روزهای خوشی،
در چمنزار نیمروز گذشت.

تا شبی دید آرزوهایش
همه دلمرده اند و افسرده
گریه هاشان دروغ و بی معنی ست
خنده هاشان غریب و پژمرده

گفت با خود که نیست وقت درنگ
این گلستان دگر نه جای من است
من نه مرد دروغ و تزویرم.
هر چه هست از هوای این چمن است

بشنید این سخن پرستویی،
داستانش به آفتاب بگفت.
غم پروانه آفتابی شد.
روزها رفت و او نه خورد و نه خفت.

-«آفتاب بلند عالم‌گیر!
من دگر زین حجاب دل‌زده‌ام
دوست دارم پرستویی باشم
که ز پروانگی کسل شده‌ام»

عصر تنگی که نقش‌بند غروب
سایه می‌زد به چهره‌ای روشن؛                                                            می‌پرید از چمن پرستویی.
-«آه ... بدرود، ای شکفته چمن!»

بال‌ها را به شوق بر هم زد
از نشاط تنفس آزاد.
با نگاهی حریص و آشفته
همراه آرزو به راه افتاد.

-«به کجا می‌روی؟ پرستوی خرد!..»
از چمنزار آمد این آوا
«...لااقل باش تا بیاید صبح
لااقل باش ...» محو گشت صدا

از چمنزار نیمروز پرید
همره آرزو پرستویی
در غبار غروب دود اندود
دید از دور برج و بارویی

سایه خیسانده در سواحل شب،
کهنه برجی بلند و دود زده؛
برج متروک دیر سال، عبوس،
با نقوشی علیل و مسخ شده.

بُرج بان پیرکی سیاه جبین
در سه کنجی نشسته مست غرور.
و به گرد اندرش ستایشگر.
دو سه نو پا حریف پر شر و شور.

بر جدار هزار رخنهٔ برج
خفته بس نقش با خطوط زمخت
حاصل عمر چند افسونگر
میوهٔ رنج چند شاخهٔ لخت

گاه غمگین نگاه معصومی
از ورم کرده چشم حیرانی
گاه بر پرده‌ای غبار آلود
طرح گنگی ز داس دهقانی.

رهگذر بر دهان برج نشست،
گفت: «وه، این چه برج تاریکی ست!
در پس پرده‌های نُه تویش
آن نگاه شراره بار از کیست؟»

صف ظلمت فشرده‌تر می‌گشت،
درهٔ شب عمیق‌تر می‌شد.
آسمان با هزار چشم حسود
در نظارت دقیق‌تر می‌شد.

-«هی! که هستی؟» سکوت برج شکست.
-«هی! که هستی؟ پرندهٔ مغموم!
مرغ سقایکی؟ پرستویی؟»
بانگ زد بُرجبان در آن شب شوم.

-«برج ما برج پرده داران است،
همه کس را به برج ما ره نیست.
چه شد اینجا گذارت افتاده ست؟
سرگذشت تو چیست؟ نام تو چیست؟»

-«از شبستان شعر آمده‌ام،
من سخن پیشه‌ام، سخنگویم.
مرغکی راه جوی و رهگذرم.
مرغ سقایکم، پرستویم.

مرغ سقایکم چو می‌خوانم
تشنگان را به آب و دانهٔ خویش.
و پرستویم آن زمان که کنم
عمر در کار آشیانهٔ خویش.

دانم این را که در جوار شما
کشتزاری ست با هزار عطش.
آمدم کز شما بیاموزم،
که چه سان ریزم آب بر آتش.

آمدم با هزار امید بزرگ،
و همین جام خرد و کوچک خویش
آمدم تا ازین مصبّ عظیم
راه دریای تشنه گیرم پیش...»

-«برج ما جای‌آشیان تو نیست»
گفت آن نغمه ساز نو پایک.
-«تشنگان را بخار باید داد
دور شو دور، مرغ سقایک!»

صبحدم کشتزار عطشان دید
در کنارش افتاده پیکر غم
در به منقار مرغ سقایک،
برگ سبزی لطیف، پر شبنم.

رفته در خواب، خواب جاویدان
وقت بدرود شب، طلوع سحر؛
با تفنگی کبود و گرد آلود،
رهگذر، جنگجوی بی سنگر.

شعر


چون پرنده‌ای که سحر
با تکانده حوصله‌اش،
می‌پرد ز لانهٔ خویش؛
با نگاه پر عطشی
می‌رود برون شاعر
صبحدم ز خانهٔ خویش.


در رهش، گذرگاهش،
هر جمال و جلوه که نیست
یا که هست، می‌نگرد:
آن شکسته پیر گدا
و آن دونده آب کدر
وان کبوتری که پرد.


در رهش ،گذرگاهش
هر خروش و ناله که هست
یا که نیست، می‌شنود:
ز آن صغیر دکّه به دست
و آن فقیر طالع بین
و آن سگ سیه که دود.


ز آنچه‌ها که دید و شنید
پرتوی عجولانه
در دلش گذارد رنگ.
گاه از آنچه می‌بیند
چون نگاه دیوانه
دور مانده صد فرسنگ.


چون عقاب گردون گَرد
صید خود در اوج اثیر
جوید و نمی‌جوید.
یا بسان آینه ای
ز آن نقوش زود گذر
گوید و نمی‌گوید.


با تبسمی مغرور
ناگهان به خویش آید
ز آنچه دید یا که شنود.
در دلش فتد نوری
وین جوانهٔ شعر است
نطفه‌ای غبار آلود.


قلب او به جوش آید،
سینه‌اش کند تنگی،
ز آتشی گدازنده.
ارغنون روحش را
سخت در خروش آرد،
یک نهان نوازنده.


زندگی به او داده است،
با سپارشی رنگین،
پرتوی ز الهامی.
شاعر پریشانگرد،
راه خانه گیرد پیش
با سریع‌تر گامی.


باید او کند کاری
کز جرقّه‌ای کم عمر
شعله‌ای برقصاند
وز نگاه آن شعله
یا کند تنی را گرم
یا دلی را بسوزاند


تا قلم به کف گیرد،
خورد و خواب و آسایش،
می‌شود فراموشش.
افکند فرشتهٔ شعر
سایه بر سر چشمش
پرده بر در گوشش.


نامه‌ها سیه گردد،
خامه‌ها فرو خشکد،
شمع‌ها فرو میرد،
نقش‌ها برانگیزد،
تا خیال رنگینی،
نقش شعر بپذیرد.


می‌زند بر آن سایه،
از ملال یک پاییز،
از غروب یک لبخند.
انتظار یک مادر،
افتخار یک مصلوب،
اعتماد یک سوگند.


روشنیش می‌بخشد
با تبسم اشکی،
یا فروغ پیغامی.
پرده می‌کشد بر آن،
از حجاب تشبیهی،
یا غبار ایهامی.


و آن جرقّهٔ کم عمر،
شعله‌ای شود رقصان،
در خلال بس دفتر.
تا که بیندش رخسار؟
تا چه باشدش مقدار؟
تا چه آیدش بر سر؟

سترون


سیاهی از درون کاهدود پشت دریاها
بر آمد، با نگاهی حیله گر، با اشکی آویزان.
به دنبالش سیاهی‌های دیگر آمده‌اند از راه،
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان.
سیاهی گفت:
                   -«اینک من، بهین فرزند دریاها،
شما را، ای گروه تشنگان، سیراب خواهم کرد.
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران،
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد.
بپوشد هر درختی میوه‌اش را در پناه من،
ز خورشیدی که دایم می‌مکد خون و طراوت را.
نبینم ... وای! ... این شاخک چه بی جان است و پژمرده...»
سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا.

 

زبردستی که دایم می‌مکد خون و طراوت را،
نهان در پشت این ابر دروغین بود و می‌خندید.
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر،
نگه می‌کرد غار تیره با خمیازهٔ جاوید.


گروه تشنگان در پچ پچ افتادند:
                                     -«دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد»
ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده:
-«فضا را تیره می‌دارد، ولی هرگز نمی‌بارد.»


خروش رعد غوغا کرد، با فریاد غول آسا.
غریو از تشنگان برخاست:
                                  -«باران است ... هی!... باران!
پس از هرگز ... خدا را شکر ... چندان بد نشد آخر...»
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران.


به زیر ناودان‌ها تشنگان، با چهره‌های مات،
فشرده بین کف‌ها کاسه‌های بی قراری را.
-«تحمل کن پدر ... باید تحمل کرد...»
                                             -ممی‌دانم
تحمل می‌کنم این حسرت و چشم انتظاری را...»

 

ولی باران نیامد...
                         -«پس چرا باران نمی‌آید؟»
-«نمی‌دانم ،ولی این ابر بارانی ست، می‌دانم.»
-«ببار ای ابر بارانی! ببار ای ابر بارانی!
شکایت می‌کنند از من لبان خشک عطشانم.»


-«شما را، ای گروه تشنگان! سیراب خواهم کرد»
صدای رعد آمد باز، با فریاد غول آسا.
ولی باران نیامد...
                           -«پس چرا باران نمی‌آید؟»
سر آمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا.

گروه تشنگان در پچ پچ افتادند:
                                       -«آیا این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد؟»
و آن پیر دوره گرد گفت با لبخند زهرآگین:
-«فضا را تیره می‌دارد، ولی هرگز نمی‌بارد.»

در میکده


در میکده‌ام، چون من بسی اینجا هست
می حاضر و من نبرده‌ام سویش دست
باید امشب ببوسم این ساقی را
اکنون گویم که نیستم بیخود و مست


در میکده‌ام؛ دگر کسی اینجا نیست
واندر جامم دگر نمی صهبا نیست
مجروحم و مستم و عسس می‌بردم
مردی، مددی، اهل دلی، آیا نیست؟

هر جا دلم بخواهد


چون میهمان به سفرهٔ پر ناز و نعمتی
خواندی مرا به بستر وصل خود ای «پری»
هر جا دلم بخواهد، من دست می‌برم
دیگر مگو: «ببین به کجا دست می‌بری!»


با میهمان مگوی: «بنوش این، منوش آن»
ای میزبان که پر گل ناز است بسترت
بگذار مست مست بیفتم کنار تو
بگذار هر چه هست بنوشم ز ساغرت

هر جا دلم بخواهد، آری، چنین خوش است
باید درید هر چه شود بین ما حجاب
باید شکست هر چه شود سدّ راه وصل
دیوانه بود باید و مست و خوش و خراب

گه می‌چرم چو آهوی مستی، به دست و لب
در دشت گیسوی تو که صاف است و بی شکن
گه می‌پرم چو بلبل سرگشته با نگاه
بر گرد آن دو نو گل پنهان به پیرهن

هر جا دلم بخواهد، آری به شرم و شوق
دستم خزد به جانب پستان نرم تو
واندر دلم شکفته شود صد گل از غرور
چون بینم آن دو گونهٔ گلگون ز شرم تو

تو خنده زن چو کبک، گریزنده چون غزال،
من در پیت چو در پی آهو پلنگ مست
وانگه ترا بگیرم و دستان من روند
هر جا دلم بخواهد آری چنین خوش است

چشمان شادِ گرسنه مستم دود حریص
بر پیکر برهنهٔ پر نور و صاف تو
بر مرمر ملایم جاندار و گرم تو
بر روی و ران و گردن و پستان و ناف تو

کم کم به شوق دست نوازش کشم بر آن
«گلدیس» پاک و پردگی نازپرورت
هر جا دلم بخواهد من دست می‌برم
ای میزبان که پر گل ناز است بسترت

تو شوخ پندگوی، به خشم و به ناز خوش
من مست پند نشنو، بی رحم، بی قرار
و آنگه دگر تو دانی و من، وین شب شگفت
وین کنج دنج و بستر خاموش و رازدار.

نظاره


۱
با نگهی گمشده در کهنه خاطرات،
پهلوی دیوار ترک خورده‌ای سپید،
بر لب یک پلۀ چوبین نشسته‌ام؛
با سری آشفته، دلی خالی از امید.


می‌گذرد بر تن دیوار، بی شتاب،
در خط زنجیر، یکی کاروان مور.
نامتوجه به بسی یادگارها،
می‌شود آهسته ز مدّ نظاره دور.


گویی بر پیرهن مورثی به عمد
دوخته کس حاشیه واری نخش سیاه
یا وسط صفحه‌ای از کاغذ سپید
با خط مشکین قلمی رفته است راه


اندکی از قافلهٔ مور دورتر
تار تنیده ست یکی عنکبوت پیر
می‌پلکد دور و بر تارهای خویش
چشم فرو دوخته بر پشه‌ای حقیر


-«خوش‌تر ازین پرده فضا هیچ نیست، هیچ
بهتر ازین پشّه غذا» عنکبوت گفت.
«نیست به از وزوز این پشه نغمه‌ای،
عیش همین است و همین: کار و خورد و خفت


از چمن دلکش و صحرای دلگشا
گفت خوش الحان مگسی قصه‌ای به من
خوش‌تر ازین پرده فضا هیچ نیست، هیچ
جمله فریب است و دروغ است آن سخن...»

 


۲
پنجره‌ها بسته و درها گرفته کیپ
قافلهٔ نور نمی‌خواندم به خویش
بر لب این پلّۀ چوبین نشسته‌ام
قافلهٔ مور همی آیدم به پیش


پند دهندم که بیا عنکبوت شو،
زندگی آموخته جولاهگان پیر
که‌ات زند آن شاهد قدسی بسی صلا
که‌ات رسد از نای سروشی بسی صفیر


من نتوانم چو شما عنکبوت شد،
کولی شوریده سرم من، پرنده‌ام
زین گنه، ای روبهکان دغل! مرا
مرگ دهد توبه، که گرگ درنده‌ام


باز فتادم به خراسان مرگبار
غمزده، خاموش، فروخفته، خصم کامل
دزدی و بیداد و ریا اندر آن حلال
حریت و موسقی و می در آن حرام

 


۳
پهلوی دیوار ترک خورده‌ای که نوز
می‌گذرد بر تن او کاروان مور،
بر لب یک پلهٔ چوبین نشسته‌ام،
با نگهی گمشده در خاطرات دور.

رباعی شماره ۴۴ از نالهٔ عشاق، نوایی بردار


از نالهٔ عشاق، نوایی بردار
وز درد و غم دوست، دوایی بردار
از منزل یار، تا تو ای سست قدم
یک گام زیاده نیست، پایی بردار
 

رباعی شماره ۴۵ در بزم تو ای شمع، منم زار و اسیر


در بزم تو ای شمع، منم زار و اسیر
در کشتن من، هیچ نداری تقصیر
با غیر سخن کنی، که از رشک بسوز
سویم نکنی نگه، که از غصه بمیر
 

رباعی شماره ۴۶ تا بتوانی، ز خلق، ای یار عزیز!


تا بتوانی، ز خلق، ای یار عزیز!
دوری کن و در دامن عزلت آویز!
انسان مجازیند این نسناسان
پرهیز! ز انسان مجازی، پرهیز!
 

رباعی شماره ۴۷ از سبحهٔ من، پیر مغان رفت ز هوش


از سبحهٔ من، پیر مغان رفت ز هوش
وز نالهٔ من، فتاد در شهر خروش
آن شیخ که خرقه داد و زنار خرید
تکبیر ز من گرفت، در میکده دوش
 

نام شب


من اشک سکوت مرده در فریادم
دادی سر و پا شکسته در بیدادم
این‌ها همه هیچ... ای خدای شب عشق
نام شب عشق را که برد از یادم؟
 

باران


ببار ای نم نم باران زمین خشک را تر کن
سرود زندگی سر کن دلم تنگه... دلم تنگه
بخواب، ای دختر نازم به روی سینهٔ بازم
که همچون سینهٔ سازم همه‌اش سنگه... همه‌اش سنگه
نشسته برف بر مویم شکسته صفحهٔ رویم
خدایا! با چه کس گویم که سر تا پای این دنیا
همه‌اش ننگه... همه‌اش رنگه

آرامگاه عشق


شب سیاه، همان سان که مرگ هست
قلب امید در به در و مات من شکست
سر گشته و برهنه و بی خانمان، چو باد
آن شب،‌ رمید قلب من، از سینه و فتاد
زار و علیل و کور
بر روی قطعه سنگ سپیدی که آن طرف
در بیکران دور
افتاده بود،‌ ساکت و خاموش، روی گور
گوری کج و عبوس و تک افتاده و نزار
در سایهٔ سکوت رزی، پیر و سوگوار
بی تاب و ناتوان و پریشان و بی قرار
بر سر زدم، گریستم، از دست روزگار
گفتم که‌ای تو را به خدا،‌ سایبان پیر
با من بگو، بگو که خفته در این گور مرگبار؟
کز درد تلخ مرگ وی، این قلب اشکبار
خود را در این شب تنها و تار کشت؟
پیر خمیده پشت
جانم به لب رسید، بگو قبر کیست این؟
یک قطره خون چکید، به دامانم از درخت
چون جرعه‌ای شراب غم، از دیدگان مست
فریاد بر کشید: که‌ای مرد تیره بخت
بر سنگ سخت گور نوشته است، هر چه هست
بر سنگ سخت گور
از بیکران دور
با جوهر سرشک
دستی نوشته بود:
«آرامگاه عشق»
 

برای مردن


تا روح بشر به چنگ زر، زندانی ست
شاگردی مرگ پیشه‌ای انسانی است
جان از ته دل،‌ طالب مرگ است... دریغ
در هیچ کجا ‌برای مردن جا نیست؟
 

به مهتابی که بر گورستان می تابید


۱
حیف از تو ای مهتاب شهریور، که ناچار
باید بر این ویرانۀ محزون بتابی
وز هر کجا گیری سراغ زندگی را
افسوس، ای مهتاب شهریور، نیابی
                                یک شهر گورستان صفت، پژمرده، خاموش.


«بر جای رطل و جام می» سجادهٔ زرق،
«گوران نهادستند پی» در مهد شیران.
«بر جای چنگ و نای و نی» هو یا اباالفضل،
با نالهٔ جان‌سوز مسکینان، فقیران.
                               بدبخت‌ها، بیچاره‌ها، بی خانمان‌ها

 


۲
لبخند محزون «زنی» ده ساله بود این
کز گوشهٔ چادر سیاه دیدم ای ماه
آری «زنی ده ساله» بشنو تا بگویم
این قصه کوتاه ست و درد آلود و جانکاه
                           وین جا جز این لبخند، لبخندی نبینی.


شش ساله بود این «زن» که با مادرش آمد
از یک ده گیلان به سودای زیارت.
آن مادرک ناگاه مرد و دخترک ماند
و اینک شده سرمایهٔ کسب و تجارت.
                          نفرین بر این بیداد، ای مهتاب، نفرین


بینی گدایی، هر به گامی، رقت انگیز
یا، هر بدستی، عاجزی از عمر بیزار
یا زین دو نفرت بارتر شیخ ریایی
هر یک به روی بارهای شهر سربار
                        چون لکه‌های ننگ و ناهمرنگ وصله

 


۳
اینجا چرا می‌تابی؟ ای مهتاب، برگرد
این کهنه گورستان غمگین دیدنی نیست
جنبیدن خلقی که خشنودند و خرسند
در دام یک زنجیر زرین، دیدنی نیست
                        می‌خندی، اما گریه دارد حال این شهر


ششصد هزار انسان ،که برخیزند و خسبند
با بانگ محزون و کهنسال نقاره
دایم وضو را نو کنند و جامه کهنه
از ابروی خورشید، تا چشم ستاره
                       وز حاصل رنج و تلاش خویش محروم


از زندگی اینجا فروغی نیست، الاک
در خشم آن زنجیریان خرد و خسته
خشمی که چون فریادهاشان گشته کم رنگ
با مشت دشمن در گلوهاشان شکسته
                       واندر سرود بامدادیشان فشرده ست


زینجا سرود زندگی بیرون تراود،
همراه گردد با بسی نجوای لب‌ها؛
با لرزش دل‌های ناراضی هماهنگ،
آهسته لغزد بر سکوت نیمشبها.
                      وین است تنها پرتو امید فردا

 


۴
ای پرتو محبوس! تاریکی غلیظ است،
مه نیست آن مشعل که‌مان روشن کند راه
من تشنهٔ صبحم که دنیایی شود غرق
در روشنی‌های زلال مشربش، آه
                      زین مرگ سرخ و تلخ جانم بر لب آمد...

آتش شهوت


تو ای مادر اگر شوخ چشمی‌ها نمی‌کردی
تو هم ای آتش شهوت شرر بر پا نمی‌کردی
کنون من هم به دنیا بی نشان بودم
پدر آن شب جنایت کرده‌ای شاید نمی‌دانی
به دنیایم هدایت کرده‌ای شاید نمی‌دانی
از این بابت خیانت کرده‌ای شاید نمی‌دانی

خداوندا


خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می‌شدی از قصۀ خلقت
از اینجا از آنجا بودنت!


خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر به تن داری
برای لقمهٔ نانی
غرورت را به زیر پای نامردان فرو ریزی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی، نمی‌گویی؟

خداوندا!
اگر با مردم آمیزی
شتابان در پی روزی
ز پیشانی عرق ریزی
شب آزرده و دل خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی، نمی‌گویی؟

خداوندا!
اگر در ظهر گرماگیر تابستان
تن خود را به زیر سایهٔ دیواری بسپاری
لبت را بر کاسهٔ مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر کاخ‌های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه‌ای این سو و آن سو در روان باشد
و شاید هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی، نمی‌گویی؟

خدایا! خالقا! بس کن جنایت را تو ظلمت را!
تو خود سلطان تبعیضی
تو خود یک فتنه انگیزی
اگر در روز خلقت مست نمی‌کردی
یکی را همچون من بدبخت
یکی را بی دلیل آقا نمی‌کردی
جهانی را چنین غوغا نمی‌کردی

دگر فریادها در سینهٔ تنگم نمی‌گنجد
دگر آهم نمی‌گیرد
دگر این سازها شادم نمی‌سازد
دگر از فرط می‌نوشی می هم مستی نمی‌بخشد
دگر در جام چشمم بادۀ شادی نمی‌رقصد
نه دست گرم نجوایی به گوشم پنجه می ساید
نه سنگ سینهٔ غم چنگ صدها ناله می کوبد
اگر فریادهایی از دل دیوانه برخیزد
برای نامرادی های دل باشد

خدایا! گنبد صیاد یعنی چه ؟
فروزان اختران ثابت سیار یعنی چه ؟
اگر عدل است این پس ظلم ناهنجار یعنی چه؟
به حدی درد تنهایی دلم را رنج می‌دارد
که با آوای دل خواهم کشم فریاد و برگویم
خدایی که فغان آتشینم در دل سرد او بی اثر باشد خدا نیست!
شما ای مولیانی که می‌گویید خدا هست
و برای او صفت‌های توانا هم روا دارید!
بگویید تا بفهمم
چرا اشک مرا هرگز نمی‌بیند؟
چرا بر نالهٔ پر خواهشم پاسخ نمی‌گوید؟
چرا او این چنین کور و کر و لال است؟
و یا شاید درون بارگاه خویش کسی لب بر لبانش مست تنهایی
و یا شاید دگر پر گشته است آن طاقت و صبرش
کنون از دست داده آن صفت‌ها را
چرا در پرده می‌گویم
خدا هرگز نمی‌باشد
من امشب نالۀ نی را خدا دانم
من امشب ساغر می را خدا دانم
خدای من دگر تریاک و گرس و بنگ می‌باشد
خدای من شراب خون رنگ می‌باشد
مرا پستان گرم لاله رخساران خدا باشد
خدا هیچ است
خدا پوچ است
خدا جسمی است بی معنی
خدا یک لفظ شیرین است
خدا رویایی رنگین است


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می‌پاشد
و گنجشک از لبان شهوت آلودهٔ زنبق بوسه می‌گیرد
من اما سرد و خاموشم!
من اما در سکوت خلوتت آهسته می‌گریم
اگر حق است زدم زیر خدایی!
عجب بی پرده امشب من سخن گفتم
خداوندا!
اگر در نعشۀ افیون از من مست گناهی سر زد ببخشیدم
ولی نه!
چرا من رو سیه باشم؟
چرا قلادهٔ تهمت مرا در گردن آویزد؟
خداوندا!
تو در قرآن جاویدت هزاران وعده‌ها دادی
تو می‌گفتی که نامردان بهشتت را نمی‌بینند
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
که نامردان به از مردان
ز خون پاک مردانت هزاران کاخ‌ها ساختند
خداوندا! بیا بنگر بهشت کاخ نامردان را
خدایا! خالقا! بس کن جنایت را بس کن تو ظلمت را
تو خود گفتی اگر اهرمن شهوت بر انسان حکم فرماید
 تو او را با صلیب عصیانت مصلوب خواهی کرد
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
 پدر با نورسته خویش گرم می‌گیرد
 برادر شبانگاهان مستانه از آغوش خواهر کام می‌گیرد
نگاه شهوت انگیز پسر دزدانه بر اندام مادر می‌لرزد
 قدم‌ها در بستر فحشا می‌لغزد
پس... قولت!
اگر مردانگی این است
به نامردی نامردان قسم
نامرد نامردم اگر دستی به قرآنت بیالایم!

شب و ماه


شب است و ماه می‌رقصد ستاره نقره می پاشد
نسیم پونه و عطر شقایق‌ها ز لب‌های هوس آلود
زنبق‌های وحشی بوسه می‌چیند
 و من تنهای تنهایم در این تاریکی شب
خدایم آه خدایم صدایت می‌زنم، بشنو صدایم
از زبان کارو فریادت دهم٬ اگر هستی برس به دادم!


خداوندا! اگر روزی از عرشت به زیر آیی
و لباس فقر بپوشی
و برای لقمه نانی غرورت را به پای نامردان بشکنی
زمین و آسمانت را کفر می گویی٬ نمی‌گویی؟
خداوندا اگر در روز گرماگیر تابستانی
تن خستۀ خویش را بر سایۀ دیواری
به خاک بسپاری
اندکی آن طرف‌تر کاخ‌های مرمرین بینی
زمین و آسمانت را کفر می‌گویی٬ نمی‌گویی؟!
خداوندا اگر با مردم آمیزی
شتابان در پی روزی
ز پیشانی عرق ریزی
شب آزرده و دل خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمانت را کفر می‌گویی٬ نمی‌گویی؟!
خدایا! خالقا! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
تو در قرآن جاویدت هزاران وعده دادی
تو خود گفتی که نا مردمان بهشت را نمی‌بینند
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
که نا مردمان ز خون پاک مردانت هزاران کاخ می‌سازند
خدایا! خالقا! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
تو خود گفتی اگر اهرمن شهوت
بر انسان حکم فرماید تو او را با صلیب عصیانت
مصلوب خواهی کرد
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
پدر با نورسته خویش گرم می‌گیرد
برادر شبانگاهان مستانه از آغوش خواهر کام می‌گیرد
نگاه شهوت انگیز پسر دزدانه بر اندام مادر می‌لرزد
قدم‌ها در بستر فحشا می‌لغزد
خدایا! خالقا! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
تو خود سلطان تبعیضی
تو خود فتنه انگیزی
اگر در روز خلقت مست نمی‌کردی
یکی را همچون من بدبخت یکی را بی دلیل آقا نمی‌کردی
جهانی را این‌چنین غوغا نمی‌کردی
هرگز این سازها شادم نمی‌سازد
دگر آهم نمی‌گیرد
دگر بنگ باده و تریاک آرام نمی‌سازد
شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می‌پاشد
من اما در سکوت خلوتت آهسته می‌گریم
اگر حق است زدم زیر خدایی....!!!
خدایا! خالقا! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
خداوندا تو می‌گفتی زنا زشت است و من دانم که عیسی زادۀ طبع زنا زاد خداوندی ست
خدایا! خالقا! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را

زین سپس با دگران عشق و صفا خواهم کرد
 همچو تو یکسره من ترک وفا خواهم کرد
زین سپس جای وفا چون تو جفا خواهم کرد
 ترک سجاده و تسبیح و ردا خواهم کرد
گذر از کوی تو چون باد صبا خواهم کرد

هرگز این گوش من از تو سخن حق نشنید
 مردمان گوش به افسانهٔ زاهد ندهید
داده از پند به من پیر خرابات نوید
 کز توی عهد شکن این دل دیوانه رمید
شِکوه ز آیین بدت پیش خدا خواهم کرد

درس حکمت همه را خواندم و دیدم به عیان
 بهر هر درد دوایی است دواها پنهان
نسخهٔ درد من این بادهٔ ناب است بدان
 کز طبیبان جفا جوی نگرفتم درمان
زخم دل را می ناب دوا خواهم کرد

من که هم می ‌خورم و دُردی آن پادشهم
 بهتر آن است که اِمشب به همان جا بروم
سر خود بر در خُمخانهٔ آن شاه نهم
 آنقدر باده خورم تا ز غم آزاد شوم
دست از دامن طناز رها خواهم کرد

خواهم از شیخ کشی شهره این شهر شوم
 شیخ و ملا و مُریدان همه را قهر شوم
بر مذاق همه شیخان دغل زهر شوم
 گر که روزی ز قضا حاکم این شهر شوم
خون صد شیخ به یک مست روا خواهم کرد

ز کم و بیش و بسیار بگیرم از شیخ
 وجه اندوخته و دینار بگیرم از شیخ
آنقدر جامه و دستار بگیرم از شیخ
 باج میخانهٔ اَمرار بگیرم از شیخ
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد

وقف سازم دو سه میخانهٔ با نام و نشان
 وَندَر آنجا دو سه ساقی به مه روی عیان
تا نمایند همه را واقف ز اسرار جهان
 گر دهد چرخ به من مهلتی‌ای باده خواران
کف این میکده‌ها را ز عبا خواهم کرد

هر که این نظم سرود خرم و دلشاد بُود
 خانهٔ ذوقی و گوینده‌اش آباد بُود
انتقادی نبُود هر سخن آزاد بُود
 تا قلم در کف من تیشهٔ فرهاد بُود
تا ابد در دل این کوه صدا خواهم کرد

رباعی شماره ۴۸ ای زاهد خود نمای سجاده به دوش


ای زاهد خود نمای سجاده به دوش
دیگر پی نام و ننگ، بیهوده مکوش
ستاری او چو گشت در عالم فاش
پنهان چه خوری باده؟ برو فاش بنوش
 

رباعی شماره ۴۹ کردیم دلی را که نبد مصباحش


کردیم دلی را که نبد مصباحش
در خانهٔ عزلت، از پی اصلاحش
و ز «فر من الخلق» بر آن خانه زدیم
قفلی که نساخت قفلگر مفتاحش
 

تکیه بر جای خدا ۱


شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم
در آن یک شب، خدایا! من عجایب کارها کردم
جهان را روی هم کوبیدم، از نو ساختم گیتی
ز خاک عالم کهنه، جهانی نو بنا کردم
کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را
سخن واضح‌تر و بهتر بگویم، کودتا کردم
خدا را بندهٔ خود کرده، خود گشتم خدای او
خدایی با تسلط، هم به ارض و هم سما کردم
میان آب شستم سر به سر برنامهٔ پیشین
هر آن چیزی که از اول بود، نابود و فنا کردم
نمودم هم بهشت و هم جهنم، هر دو را معدوم
کشیدم پیش نقد و نسیه بازی را رها کردم
نماز و روزه را تعطیل کردم، کعبه را بستم
حساب بندگی را از ریاکاری جدا کردم
امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب
خدایی بر زمین و بر زمان، بی کدخدا کردم
نکردم خلق، ملا و فقید و زاهد و صوفی
نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم
شدم خود عهده دار پیشوایی در همه عالم
به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم
بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم
خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم
نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال
نه کس را مفت خور و هرزه و لات و گدا کردم
نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران
به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا کردم
ندادم فرصت مردم فریبی بر عبا پوشان
نخواهم گفت آن کاری که با اهل ریا کردم
به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر
میان خلق آنان را پی خدمت رها کردم
مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را
نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم
نکردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ایجاد
به مشتی بندگان آبرومند اکتفا کردم
هر آن کس را که می‌دانستم از اول بود فاسد
نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم
به جای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک
قلوب مردمان را مرکز مهر و وفا کردم
سری داشت کو بر سر فکر استثمار کوبیدم
دگر قانون استثمار را زیر پا کردم
رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم
سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم
نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مکنت
نه جمعی را به درد بی نوایی مبتلا کردم
نه یک بی آبرویی را هزار گنج بخشیدم
نه بر یک آبرومندی دو صد ظلم و جفا کردم
نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری
گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم
به جای آنکه مردم گذارم در غم و ذلت
گره از کارهای مردم غم دیده وا کردم
به جای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون
به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم
جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض
تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم
نگویندم که تا ریگی به کفشت هست از اول
نکردم خلق شیطان را، عجب کاری به جا کردم
چو می‌دانستم از اول که در آخر چه خواهد شد
نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم
نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم
خلاصه هرچه کردم، خدمت و مهر و صفا کردم
ز من سر زد هزاران کار دیگر تا سحر، لیکن
چو از خود بی خود بودم، ندانسته چه‌ها کردم
سحر چون گشت از مستی شدم هوشیار
خدایا در پناه می جسارت بر خدا کردم
شدم بار دگر یک بنده درگاه او گفتم:
"خداوندا نفهمیدم خطا کردم...!"

تکیه بر جای خدا ۲


شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم
نمی‌دانم کجا بودم، چه‌ها کردم، چه‌ها کردم
در آن لمحه ز مستی حال گردان شد
خدا دیدم، وجودم محو و گریان شد
به خود فائق شدم، مستی ز سر رفت
غرور آمد، دلم از حد کم رست
خدا دیدم، خودم را بندگی کو؟
کجا شد جبر و سختی؟ بی خودی کو؟
زدم حکمی که لیلی کو و مجنون؟
زدم حکمی کجا شد جنگ و کو خون؟
چو مستی دست در جای خدا زد
به چنگیزان و نامردان قفا زد
به لیلی حکم عشق دائمی داد
به شیرین حق خوب زندگی داد
به مجنون آتشی از جنس دم داد
به فرهاد اهرمی کوهان شکن داد
چرا لیلی و مجنون باز مانند؟
چرا فرهاد از شیرین برانند؟
چرا وقتی که من مست و خدایم
چنان باشم که گویندم گدایم؟
در آن حالت که پیمانه برم بود
شرابم همدم و دل ساغرم بود
من مست و خراب حالا خدایم
ز ضعف و هجر و غم، حالا جدایم
به پیران وقت پیری می‌دهم جان
جوانان در جوانی قوت و نان
چرا آهو ز مادر باز ماند؟
چرا فرزند صیادش بنالد؟
چراها و چراها و چراها
شب قدرت گذشت و آرزوها
به سختی قامتم را راست کردم
گلوی خشک خود را صاف کردم
کنار بسترم پیمانه‌ای پر
ولی جیبم تهی از سکه و دُر
شراب از سر برفته بی تامل
نمی‌یابم اثر از تاج و از گل
همان مست و رهای رو سیاهم
غلط کردم که پی بردم خدایم!

باز باران بی ترانه...


باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسی‌های شبانه
می‌خورد بر مرد تنها
می‌چکد بر فرش خانه
باز می‌آید صدای چک چک غم
باز ماتم


من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی‌دانم، نمی‌فهمم
کجای قطره‌های بی کسی زیباست؟


نمی‌فهمم، چرا مردم نمی‌فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می‌لرزد
کجای ذلتش زیباست؟
نمی‌فهمم

کجای اشک یک بابا
که سقفی از گل و آهن به زور چکمۀ باران
به روی همسر و پروانه‌های مرده‌اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد؟
نمی‌دانم

نمی‌دانم چرا مردم نمی‌دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دل‌هاست
کجای مرگ ما زیباست؟
نمی‌فهمم

یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مُرد
کودکی ده ساله بودم
می‌دویدم زیر باران، از برای نان

مادرم افتاد
مادرم در کوچه‌های پست شهر آرام جان می‌داد
فقط من بودم و باران و گل‌های خیابان بود
نمی‌دانم
کجای این لجن زیباست؟

بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا، از برای مردم زیبای بالادست
و آن باران که عشق دارد، فقط جاری ست بر عاشقان مست
و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب می‌داند
که این عدل زمینی، عدل کم دارد

بهای نان ۱


شبی مست رفتم اندر ویرانه‌ای
ناگهان چشمم  افتاد اندر خانه‌ای
نرم نرمک پیش رفتم در کنار پنجره
تا که دیدم صحنهٔ دیوانه‌ای
پیرمردی کور و فلج در گوشه‌ای
مادری مات و پریشان همچنان پروانه‌ای
پسرک از سوز سرما می زند دندان به هم
دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه‌ای
پس از آن سوگند خوردم مست نروم بر در خانه‌ای
تا که بینم دختری عفت فروشد بهر نان خانه‌ای

بهای نان ۲


دوش مست و بی‌خبر بگذشتم از ویرانه‌ای
در سیاهی شب، چشم مستم خیره شد بر خانه‌ای
چون نگه کردم درون خانه از آن پنجره
صحنه‌ای دیدم که قلبم سوخت چون جانانه‌ای
کودکی از سوز سرما می زند دندان به هم
مردکی کور و فلج افتاده‌ای در یک گوشه‌ای
دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه‌ای
مادری مات و پریشان مانده چون دیوانه‌ای
چون که فارغ گشت از عیش و نوش آن مرد پلید
قصد رفتن کرد با حالت جانانه‌ای
دست در جیب کرد و زآن همه پول درشت
داد به دختر زآن همه پول درشت چند دانه‌ای
بر خودم لعنت فرستادم که هر شب تا سحر
می‌روم مست و شتابان سوی هر میخانه‌ای
من در این میخانه، آن دختر ز فقر
می‌فروشد عصمتش را بهر نان خانه‌ای

کفرنامۀ من


خدایا کفر می‌گویم، پریشانم، پریشانم
چه می‌خواهی تو از جانم؟ نمی‌دانم، نمی‌دانم
مرا بی آن که خود خواهم، اسیر زندگی کردی
تو مسئولی خداوندا، به این آغاز و پایانم


من آن بازیچه‌ای هستم که می‌رقصم به هر سازت
تو می‌خندی از آن اول به این چشمان گریانم
نه در مسجد، نه میخانه، نه در دیری، نه در کعبه
من آن بیدم که می‌لرزم دگر بر مرگ پایانم

خدایی، ناخدایی، هرچه هستی، غافلی یا رب
که من آن کشتی بشکسته‌ای در کام طوفانم
                           تویی قادر، تویی مطلق، نسوزان خشک و تر با هم

نوار سیاه


به جای ساعت
نوار سیاهی به مچ دستم بستم ...
زمان برای من متوقف شده ومن
پیمان خود را با هر چه زمان است
 و هر چه مربوط به آن شکستم!
 

مناجات


الا ای مهین مالک آسمان‌ها
کجا گیرم آخر سراغت کجایی؟
غلام با وفای تو بودم، نبودم؟
چرا با من با وفا، بی وفایی؟


چه سازم من آخر بدین زندگانی
که فریبی است در بیکران بی ریایی
چه سان خلقت مهمل است اینکه روزم
فنا کرد، کام قدر، بر قضایی


بیا پس بگیر این حیاتی که دادی
که مردم از این سرنوشت کذایی
خداوندگارا!
اگر زندگانی ست این مرگ ناقص
به مرگ تو، من مخلص خاک گورم
دو صد بار می‌کشتم این زندگی را
اگر می‌رسیدی به زور تو، زورم
کما اینکه این زور را داشتم من
ولی تف بر این قلب صاف و صبورم
همه‌اش خنده می‌زد به صد ناز و نخوت
که من جز حقیقت ز هر چیز دورم
به پاس همین خصلت احمقانه
کنون این چنین زار و محکوم و عورم؟
چه سود از حقیقت که من در وجودش
اسیر خدایان فسق و فجورم؟
از آن دم که شد آشنا با وجودم
سرشکی نهان در نگاه سرورم
چو روزم، تبه کن تو، روز «حقیقت»
که پامال شد زیر پایش غرورم


خداوندگارا!
تو فرسنگ‌ها دوری از خاک دوری
تو درد من «خاک بر سر» چه دانی؟
جهانی هوس، مرده خاموش و بی کس
در این بی نفس نالۀ آسمانی...
ز روز تولد همه هر چه دیدم
همه هرکه دیدم تبه بود و جانی
طفولیتم بر جوانی چه بودی
که تا بر کهولت چه باشد جوانی

روا کن به من شر مرگ سیه را
که خیری ندیدم از این زندگانی
مگر از پس مرگ، روز قیامت
خلاصم کن زین شب جاودانی
به من بد گمانی؟ دریغا ندانم
چه سان بینمت تا چنانم ندانی؟
نه بالی که پر گیرم آیم به سویت
نه بهر پذیرایی‌ات آشیانی
چه بهتر که محروم سازم تو را من
ز دیدار خویش و از این میهمانی
مبادا که حاشا نمایی به خجلت
که پروردگار لتی استخوانی

خداوندگارا!
تو می دانی آخر، چرا بی محابا
سیه پرده شرم رو را دریدم
مرا ز آسمان تو باکی نباشد
که خون زمین می‌طپد در وریدم
من آن مرغ ابر آشیانم که روزی
به بال شرف در هوا  می‌پریدم
حیات دو صد مرغ بی بال و پر را
به رغم هوس، از هوی می‌خریدم
به هر جا که بیداد می‌گشت دادی
به قصد کمک، کو به کو می‌خزیدم
به هر جه که می‌مرد رنگی زرنگی
به یکرنگی از جای خود می‌پریدم
من آن شاعر سینه بدریده هستم
که عشق خود از مرگ  می‌آفریدم
چه سازم شرنگ فنا شد به کامم
ز شاخ حقیقت، هر چه چیدم
ولی ناخلف باشم ار دیده باشی
که باری سر انگشت حسرت گزیدم
ار آن رو که با علم بر سرنوشتم
ز روز ازل راه خود را گزیدم


خداوندگارا!
ز تخت فلک پایه آسمان‌ها
دمی سوی این بحر بی آب رو کن
زمین را از این سایۀ شیاطین
جنین در جنین، کین به کین، رفت و رو کن
سیاهی شکن چنگ فریادها را
به چشم سکوت سیاهی فرو کن
همیشه جوانی تو، پیر زمانه
شبی هم «جوانی» به ما آرزو کن
که تا زیر و رو نسازم آسمانت
زمین را به نفع زمان زیر و رو کن

رباعی شماره ۵۰ از ذوق صدای پایت، ای رهزن هوش


از ذوق صدای پایت، ای رهزن هوش
وز بهر نظارهٔ تو ای مایهٔ نوش
چون منتظران به هر زمانی صد بار
جان بر در چشم آید و دل بر در گوش
 

رباعی شماره ۵۱ از بس که زدم به شیشهٔ تقوا سنگ


از بس که زدم به شیشهٔ تقوا سنگ
وز بس که به معصیت فرو بردم چنگ
اهل اسلام از مسلمانی من
صد ننگ کشیدند ز کفار فرنگ
 

رباعی شماره ۵۲ یک چند، میان خلق کردیم درنگ


یک چند، میان خلق کردیم درنگ
ز ایشان به وفا، نه بوی دیدیم نه رنگ
آن به که ز چشم خلق پنهان گردیم
چون آب در آبگینه، آتش در سنگ
 

رباعی شماره ۵۳ در چهره ندارم از مسلمانی رنگ


در چهره ندارم از مسلمانی رنگ
بر من دارد شرف، سگ اهل فرنگ
آن روسیهم که باشد از بودن من
دوزخ را ننگ و اهل دوزخ را ننگ
 

رباعی شماره ۵۴ در مدرسه جز خون جگر، نیست حلال


در مدرسه جز خون جگر، نیست حلال
آسوده دلی، در آن محال است، محال
این طرفه که تحصیل بدین خون جگر
در هر دو جهان، جمله وبال است، وبال
 

رباعی شماره ۵۵ عمری است که تیر زهر را آماجم


عمری است که تیر زهر را آماجم
بر تارک افلاس و فلاکت، تاجم
یک شمه ز مفلسی اگر شرح دهم
چندان که خدا غنی است، من محتاجم
 

رباعی شماره ۵۶ غمهای جهان در دل پر غم داریم


غمهای جهان در دل پر غم داریم
وز بحر الم، دیدهٔ پر نم داریم
پس حوصلهٔ تمام عالم باید
ما را که غم تمام عالم داریم
 

مکافات عمل


یک شبی در راه دوری، گرگ پیری بر زمین افتاد و مرد...
لاشهٔ گندیدهٔ آن گرگ را کفتار خورد
در دل غار کثیفی پیر کفتار، زمین مرگ را بوسید و خفت...
قاصدی این ماجرا را با کرکسان زشت گفت
جسم گند آلود کفتار را کرکسان، غارتگران خوردند...
لرزه بر دامان کوه افتاد
سنگ‌ها بر روی هم هموار گشت
کرکسان هم جملگی مردند...

برو ای دوست... برو


برو ای دوست... برو
برو ای دختر پالان محبت بر دوش
دیده بر دیدهٔ من، مفکن و نازم مفروش...

من دگر سیرم... سیر...
به خدا سیرم از این عشق دو پهلوی تو پست
تف بر آن دامن پستی که ترا پروردست

کم بگو، جاه تو کو؟ مال تو کو؟ بردهٔ زر
کهنه رقاصهٔ وحشی صفت، زنگی خر!
گر طلا نیست مرا، تخم طلا... مردَم  من
زادهٔ رنجم و پروردهٔ دامان شرف
آتش سینهٔ صدها تن دلسردم من

دل من چون دل تو صحنهٔ دلقک‌ها نیست
دیده‌ام مسخرهٔ خندهٔ چشمک‌ها نیست
دل من مأمن صد شور و بسی فریاد است
ضربانش، جرس قافلهٔ زنده دلان
طپش طبل ستم کوب، ستم کوفتگان
« تک تک» ساعت، پایان شب بیداد است


دل من، ای زن بدبخت هوس پرور، پست
شعلهٔ آتش «شیرین» شکن «فرهاد» است
حیف از این قلب، از این قبر طرب پرور درد
که به فرمان تو، تسلیم تو جانی کردم
حیف از آن که با سوز شراری، جانسوز
پایمال هوس هرزه و آنی کردم


در عوض با من شوریده، چه کردی؟ نامرد «نا زن »
دل به من دادی؟ نیست؟
صحبت از دل مکن، این لانهٔ شهوت، دل نیست
دل سپردن اگر این است که این  مشکل نیست
هان بگیر، این دلت از سینه فکندیم به در
ببرش دور ببر
ببرش تحفه ز بهر پدرت، گرگ پدر

فریاد... فریاد...


فریاد از این دوران تار تیره فرجام
این تیره دورانی که خورشید از پس ابر
خون می فشاند، جای می، بر جام ایام


فریاد... فریاد...
از دامن یخ بسته و متروک الوند
تا بیکران ساحل مفلوک کارون
هر جا که اشکی مرده بر تابوت یک عشق
هر جا که قلبی زنده مدفون گشته در خون...

هر جا که آه بی کس آوارگی‌ها...
دل می‌شکافد در خم پس کوچهٔ مرگ
در سینهٔ بی صاحب یک طفل محزون...
هر جا که دیروزش، غم افزا حسرتی تلخ
بر دیدهٔ بد بخت فرداست...
هر جا که روزش، انعکاسی وحشت انگیز
از شیون تک سرفهٔ خونین شب‌هاست
یا جان انسانی به ساز مطرب پول
بازیچه‌ای بر سردی لب دوز لب‌هاست

هر جا که رنگ زندگی از چهرهٔ عشق
از ترس فرداهای ناکامی پریده است
یا هستی و ناموس فرزندان زحمت
یا مال مشتی رهزن دامن دریده ست
یا آتش عصیان صدها کینه گیج
در تنگ شب، در خون خاموشی طپیده ست...

در یا به دریا...
صحرا به صحرا، سر به سر،  تا اوج افلاک
آن سان که من کوبیده‌ام بر فرق اوراق
فریاد عصیان، از تک دل‌ها رمیده ست
فریاد... فریاد...
شامم سیه، بامم سیه، دل رفته بر باد...
سرگشته‌ام در عالمی سر گشته بنیاد
کاشانه‌ام سر پوش عریان سفرهٔ فقر
گمنامی‌ام تابوت یادی رفته از یاد
در خانه‌ام جز سایهٔ بیگانه، کس نیست...
دیوانه شد، ز بس بیگانه دیدم
بیگانه با خود بس که خود "دیوانه" دیدم

پروردگارا!
پس مشعل عصیان دهر افروز من کو؟
فردای ظلمت سوز من کو؟ روز من کو؟
فریاد افلاک افکن دیروز من کو؟
رفتند...؟ مُردند...؟
فریاد... فریاد...

ای زندگی‌ها... ای آرزوها...
ای آرزو گم کرده خیل بینوایان
ای آشنایان
ای آسمان‌ها ابرها دنیا خدایان
عمرم تبه شد، هیچ شد، افسانه شد، وای!
آخر بگویید
بر هم درید این پردهٔ تاریک ابهام
کشکول ناچاری به دست و واژگون پشت
تا کی پی تک دانه‌ای پا بند صد دام؟
تا ستک پی سایه بیگانه بر سر
لب بسته، سرگردان، ز سر سامی به سر سام؟
فریاد... فریاد...

فریاد از این شام سیه کام سیه فام
فریاد از این شهر... فریاد از این دهر
فریاد از این دوران تار تیره فرجام؟
این تیره دورانی که خورشید از پس ابر
خون می فشاند، جای می، بر جام ایام
فریاد... فریاد...

آری بدین سان  تلخ و طوفان زا و مرموز...
هر جا و هر روز...
پیچیده وحشت گستر این فریاد جانسوز
لیکن شما، تک شاعران پنبه در گوش
بازیگران نیمه شب‌های گنه پوش...
محبوب افیون آفریده، تنگ آغوش...
در انعکاس شکوه‌ها، خاموش مُردید؟
آخر... خداوندان افسون‌های مطرود
سرگشتگان وادی دل‌های مفقود...
تا کی اسیر «خاطرات عشق دیرین»؟
مجنون صدها لیلی وهم آفریده....
فرهاد افسون تیشهٔ افیون لیلی؟
تا کی چنین کوبیده روح و منگ و مفقود
بی قد و بی عار
در خلوت تار خرابات تبهکار
اعصابتان محکوم تخدیر موقت
احساس صاحب مرده‌تان بازیچهٔ یاد...
افکارتان سر گشته در تاریکی محض
در حسرت آلوده پستانی هوس باز؟
زیباست گر پستان دلداری که دارید...
دلدار از دلداده بیزاری که دارید...
آخر، چه ربطی با هزاران طفل بی شیر
یا صد هزاران عصمت آواره دارد؟


ای خاک عالم بر سر آن قلب شاعر...!
آن شاعر قلب...
کاندر بسیط این جهان بی کرانه....
دل بر خم ابروی دلداری سپارد
شاعر؟ چرا شاعر چه شاعر هرزه گویان
کور است و بیگانه ست با این ملک و ملت
جانی ست هر کس، کاندرین شام تبهکار
این تیره قبرستان انسان‌های محروم...
با علم بر بدبختی این ملک بدبخت...
بر پیکر ناکامی این قوم ناکام
رقصان به افسون می و مسحور افیون
گیرد ز یاری کام و بر یاری دهد کام
من شاعر عصیان انسان‌های عاصی
افسون شکن ناقوس دنیای فسانه
درد کش میخانهٔ آزرده بختان
مطرود درگاه خدایان زمانه...
تا ظلمت افکن صبح فردا زای فردا
در خدمت این شکوه‌های بیکرانه...
چون آسمانی، طایری، ابر آشیانه...
با هر کلام و هر طنین و هر ترانه
دل می‌زنم، در تنگ شب، صحرا به صحرا....
تا جویم از فردای انسانی نشانه....
فریاد... فریاد...