شب آخر
شب آخر دوان دوان رفتم
تا ببينم به آخرين بارش
نرم نرمك زدم به در انگشت
كردم از خواب ژرف بيدارش
شب مهتابي غم انگيزي
ماه آهسته در چميدن بود
اندكي سرد و اندكي دلكش
باد پاييز در وزيدن بود.
آمد آسيمه سر برون ز اتاق
لرزلرزان و مست و برهنه پا
گفت با ناله وار آوايي
راستي راي رفتن است تو را
مانده عريان برون ز جامۀ خواب
آن بر و بازوان و دوش سپيد
اندر آغوش ماهتاب خزان
از دم باد سرد مي لرزيد
اشك گردنده حلقه بسته به چشم
شرم بر گونه هاي سوزانش
تنگ در گردنم حمايل كرد
ناگهان بازوان عريانش
لحظه اي چند خيره ماند و خموش
نگه خويش بر نگاهم بست
آه ديدم كه آن نگه مي گفت
رشتۀ وصل ما گسست گسست
گفتمش نازنين خداحافظ
ليك او خيره ماند و هيچ نگفت
موجي از گيسوان خود بگشود
وندر آن مهر و درد را بنهفت
چهره اي روي چهره اي افتاد
تپش هر دو دل فزون تر شد
بازواني فشرد و كرد رها
اشكي افتاد و گونه اي تر شد