چشمۀ عشق


زان لحظه که دیده بر رخت وا کردم
دل دادم و شعر عشق انشا کردم
نی نی غلطم کجا سرودم شعری
تو شعر سرودی و من امضا کردم
خوب یا بد تو مرا ساخته ای
تو مرا صیقلی کرده و پرداخته ای

 

غزلواره


این عشق ماندنی
این شعر بودنی
 این لحظه های با تو نشستن
 سرودنی است
این لحظه های ناب
 در لحظه های بی خودی و مستی
 شعر بلند حافظ
تو شنودنی است
این سر نه مست باده
 این سر که مست مست دو چشم سیاه توست
 اینک به خاک پای تو می سایم
 کاین سر به خاک پای تو با شوق سودنی است
تنها تو را ستودم
آن سان ستودمت که بدانند مردمان
محبوب من به سان خدایان ستودنی است
 من پاکباز عاشقم از عاشقان تو
با مرگم آزمای
با مرگ اگر که شیوۀ تو آزمودنی است
 این تیره روزگار
 در پردۀ غبار دلم را فروگرفت
تنها به خنده
یا به شکر خنده های تو
گرد و غبار از دل تنگم زدودنی است
 در روزگار هر که ندزدید مفت باخت
من نیز می ربایم
اما چه ؟
 بوسه بوسه از آن لب ربودنی است
تنها تویی که بود و نمودت یگانه بود
 غیر از تو هر که بود هر آنچه نمود نیست
بگشای در به روی من و عهد عشق بند
 کاین عهد بستنی این در گشودنی است
این شعر خواندنی
 این شعر ماندنی
 این شور بودنی
این لحظه های پرشور
 این لحظه های ناب
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی است

رشک نوبهار


من مرگ نور را
 باور نمی کنم
 و مرگ عشقهای قدیمی را
 مرگ گل همیشه بهاری که می شکفت
 در قلبهای ملتهب ما
مانند ذره ذره مشتاق
پرواز را به جانب خورشید
 آغاز کرده بودم
 با این پرشکسته
 تا آشیان نور
 پرواز کرده بودم
 من با چه شور و شوق
تصویر جاودانۀ آن عشق پاک را
در خویش داشتم
 اینک منم نشسته به ویران سرای غم
اینک منم گسسته ز خورشید و نور و عشق
در قلب من نشسته زمستان در پا
من را نشانده اند
 من را به قعر درۀ بی نام و بی نشان
با سر کشانده اند
 بر دست و پای من
 زنجیر و کند نیست
اما درون سینۀ من
 زخمی است در نهان
شعری ؟
 نه
آتشی است
این ناسروده در دلم
 این موج اضطراب
 ما مانده ام ز پا
 ولی آن دورها هنوز
نوری است شعله ای است
خورشید روشنی است
 که می خواندم مدام
 اینجا درون سینۀ من زخم کهنه ای است
 که می کاهد مدام
با رشک نوبهار بگویید
زین قعر دره مانده خبر دارد
یا روز و روزگاری
 بر عاشق شکسته گذر دارد ؟

حسادت


 مگر آن خوشۀ گندم
 مگر سنبل مگر نسرین تو را دیدند
 که سر خم کرده خندیدند
مگر بستان شمیم گیسوانت را
 چو آب چشمه ساران روان نوشید
مگر گلهای سرخ باغ ریگ آباد
در عطر تو غوطه ور گشتند
 که سرنشناس و پا نشناس
از خود بی خبر گشتند
مگر دست سپید تو
 تن سبز چناران بلند باغ حیدر را نوازش کرد
که می شنگند و می رقصند و می خندند
مگر ناگاه
 نسیم سرد گستاخ از سر زلفت
چه می گویی ؟
 تو و انکار ؟
تو را بر این وقاحتها که عادت داد ؟
صدای بوسه را حتی
درخت تک قد خم کرده بستان شهادت داد
مگر دیوار حاشا تا کجا تا چند ؟
خدا داند که شاید خاک این بستان
هزاران صد هزاران بوسه بر پای تو
 دیگر اختیارم نیست
 توانم نیست
 تابم نیست
به خود می پیچم از این رشک
اما خنده بر لب با تو گویم
 اضطرابم نیست
 مگر دیگر من و این خاک وای از من
چناران بلند باغ حیدر را
تبر باران من در خاک خواهد کرد
نسیم صبحگاهی جان ز دست من نخواهد برد
ترحم کن نه بر من
 بر چناران بلند باغ حیدر
 بر نسیم صبح
شفاعت کن
به پیش خشم این خشم خروشانم که در چشم است
به پیش قلۀ آتش فشان درد
شفاعت کن
 که کوه خشم من با بوسۀ تو
 ذوب می گردد

شاه بیت


من ندانم که کیم
من فقط می دانم
 که تویی
شاه بیت غزل زندگیم

 

پیوند جاودان


قلب من و تو را
 پیوند جاودانۀ مهری است درنهان
 پیوند جاودانۀ ما ناگسسته باد
 تا آخرین دم از نفس واپسین من
 این عهد بسته باد

لبخند دره


دست او آیا نخواهد چید
سیب را از شاخۀ امید
نو نهال مهر را پربار
چشم او آیا نخواهددید ؟
 نه نخواهد دید
 دست او از شاخۀ امید
میوۀ شیرین نخواهد چید
باز می گردد دریغا بازگشت او
نیشخند دره ها را تاب نتواند
پیش طعن کوهها از شرم گشتن آب نتواند
 باز می گردد و می خواند
دره ای آغوش بگشوده
جاودان آغوش بگشوده
انتظارت چیست ؟
 کارت چیست ؟
 هان پذیرا می شوی این عابر آواره را در خویش ؟
این پریشان خورده سر بر سنگ را دل ریش ؟
 دره آیا این پریشان را ز درگاهت نمی رانی ؟
جاودان در گرمی آغوش خاموشت نمی خوانی                                                   دره خاموش است؟
 دره سر تا پای آغوش است
و سکوتی سرد و صامت در فضا گسترده سنگین بال
ناگهان پژواک وای مرد در دره طنین افکند
جغد زد شیون چرخ زد کرکس
دره زد لبخند

حیرت


 آه ای عشقِ تو درجان و تن من جاری
دلم آن سوی زمان
 با تو آیا دارد وعدۀ دیداری ؟
 چه شنیدم ؟ تو چه گفتی ؟ آری ؟


درویش درد اندیش


گفتی که بود این در گریبان برده سر این مرد ؟
این با حریق هق هق گریه
 این در نگاهش سیلی از اندوه
 این در درون سینه اش بسی درد
 این شبگرد ؟
این سایۀ من بود
 این از خود و از غیر دل کنده
این سینه اش از حسرت و اندوه مالامال
 از اضطرابی سخت کنده
 این سایۀ من بود
 این گوژپشت بار غم بر دوش
 این خاموش
 این سایۀ من بود که می گفت
 با اندوه دردش را
 که سر درون چاه غم می برد
 می کشت آنجا آه سردش را
 این سایۀ من بود که در کوچه باغ
آواز حسرت بار سر می داد
این سایۀ من بود که می گفت با تو
من نمی گویم که با من باش
 و ایمن باش
با من ایمن از نگاه چشم شور و شوخ دشمن باش
گفتی که بود؟
این سایۀ من بود
 این سایۀ من بود که نومید می گردید
 در کوچه باغ خاطرات خویش

هرگز


من تمنا کردم
 که تو با من باشی
 تو به من گفتی
 هرگز هرگز
پاسخی سخت و درشت
و مرا غصۀ این هرگز کشت

وصیت


 روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
 من می شناختم او را
نام تو راهمیشه به لب داشت
 حتی
 در حال احتضار
 آن دل شکسته عاشق بی نام و بی نشان
 آن مرد بی قرار
 روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود
 وگفتگو نمی کرد
جز با درخت سرو
در باغ کوچک همسایه
شبها به کارگاه خیال خویش
 تصویری از بلندی اندام می کشید
 و در تصورش
 تصویر تو بلندترین سرو باغ را
تحقیر کرده بود
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
او پاک زیست
پاک تر از چشمه ای نور
همچون زلال اشک
یا چو زلال قطرۀ باران به نوبهار
 آن کوه استقامت
 آن کوه استوار
وقتی به یاد روی تو می بود
 می گریست
 روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
او آرزوی دیدن رویت را
 حتی برای لحظه ای از عمر خویش داشت
اما برای دیدن توچشم خویش را
 آن در سرشک غوطه ور آن چشم پاک را
پنداشت
 آلوده است و لایق دیدار یار نیست
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
آن لحظه ای که دیده برای همیشه بست
 آن نام خوب بر لب لرزان او نشست
شاید روزی اگر
چه ؟ او ؟ نه آه ... نمی آید

تمنا


 کاش آن آینه ای بودم من
 که به هر صبح تو را می دیدم
 می کشیدم همه اندام تو را در آغوش
سرو اندام تو با آن همه پیچ
آن همه تاب
 آنگه از باغ تنت می چیدم
 گل صد بوسۀ ناب

تک درخت


این غروب غم زده
بر من ببار
بر برگهای بی طراوت من
 اما آب عقیم بی نم باران گذشت و رفت
عابر به سوی من
 بر شاخسار من
 بر شاخسار بی بر و برگم نظر فکن
 اینجا
هر چند چشمه ساران روان نیست
بنشین
 بنشین دمی و بر من تنها نگاه کن
عابر
این هیچ التفات شتابان گذشت و رفت
ای پر کشیده جانب ناهید و ماه و مهر
جولان دهنده در دل این واژگون سپهر
هشدار بیم غرش توفان
هشدار بیم بارش و بوران است
 بر شاخسار من بنشین
 اما پرنده
 هیچش به دل نه بیم ز توفان گذشت و رفت
هان آهوی فراری این صحرا
تا دوردست می نگرم
 صیاد نیست در پی صید تو بازگرد
قدری درنگ در بر من
 قدری درنگ کن
 آهو
 چون برق و باد هراسان گذشت و رفت
شب می رسید و روز
 دل خسته از درنگ
 افسرده از بسیط بیابان گذشت و رفت

این هم روایتی است


وقتی بلند بانو
 بنشست در برابر من
 بعد از چه سالهای صبوری
 بعد از هزار سال
 دوری
 دیدم هنوز هم
 آبش به جوی جوانی است
دیدم
 تندیس جاودانی حسن است
 زیباتر از همیشه
زیبای جاودانی است
اما درون سینۀ من
حتی هنوز گرچه دلی می تپد ولی
در طول سالیان که چه بر من رفت
 با این دل شکسته
 آرام نا نشسته دمی
سر کرده ام به صبوری
 خو کرده ام به حسرت دوری
پاییز عمر من اینک قدم زنان
 در بستر زمانه گذر دارد
 آه ای سموم سرد زمستان
بر نیم سوز شمع وجود من
 آیا چه وقت می گذاری
 پس کدام وقت ؟
 هر چند
 حتی هنوز هم
او آیتی است
 بر من هر آنچه رفت ز جورش
حکایتی است
 این شعر این پریشان
 کز خامه روی بستر کاغذ فروچکد
 هرگز گمان مدار که نقش شکایتی است
 تنها
 کز ما به جای ماند
 این هم روایتی است
 بدانید
 حتی هنوز هم
 او شاهکار خداوند است
 یعنی که آیتی است

شبی بر ساحل زنده رود


ماه روی خویش را در آب می بیند
 شهر در خواب است
 گویی خواب می بیند
رود
 اما هیچ تابش نیست
 رود همچون شهر خفته قصد خوابش نیست
رود پیچان است
 رود می پیچد به روی بستری از ریگ
شهر بی جان است
 سایه ای لرزان
مست آن جامی که نوشیده است
 یاد آن لبها که در رؤیای مستی بخش بوسیده است
 در کنار رود
 می سپارد گام
می رود آرام

برخورد


 من با برادر محبوبم
از روی یک توهم بی جا
سرچشمۀ زلال تفاهم را
آلوده کرده ایم
تصویر روی من
 در پاکی تصور او
همچون غباری آینۀ ذهن را مکدر کرد
در من سیاهی ابر کدورتی
 باران اشک را
از دیدگان مضطربم رویاند
 برخورد ما
بر حسب اتفاق
 تماشایی است
در او تلاش و کوشش مغرور ماندن است
 در من گریز گم شدن و اغتشاش گام

افسوس


در پیش چشم دنیا
 دوران عمر ما
 یک قطره دربرابر اقیانوس
 درچشمهای آن همه خورشید کهکشان
عمر جهانیان
 کم سو تر از حقارت یک فانوس
 افسوس

شکست غرور


 ما دو تن مغرور
 هر دو از هم دور
 وای در من تاب دوری نیست
 ای خیالت خاطر من را نوازش بار
بیش از این در من صبوری نیست
 بی تو من تنهای تنهایم
من به دیدار تو می آیم

زیر خاکستر


زیر خاکستر ذهنم باقی است
آتشی سرکش و سوزنده هنوز
یادگاری است ز عشقی سوزان
 که بود گرم و فروزنده هنوز
عشقی آن گونه که بنیان مرا
سوخت از ریشه و خاکستر کرد
غرق درحیرتم از اینکه چرا
 مانده ام زنده هنوز
گاهگاهی که دلم می گیرد
پیش خود می گویم
 آن که جانم را سوخت
یاد می آرد از این بنده هنوز
سخت جانی را ببین
 که نمردم از هجر
مرگ صد بار به از
بی تو بودن باشد
گفتم از عشق تو من خواهم مُرد
چون نمردم هستم
 پیش چشمان تو شرمنده هنوز
 گرچه از فرط غرور
اشکم از دیده نریخت
بعد تو لیک پس از آن همه سال
 کس ندیده به لبم خنده هنوز
 گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سالها هست که از دیدۀ من رفتی لیک
 دلم از مهر تو آکنده هنوز
دفتر عمر مرا
 دست ایام ورقها زده است
 زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
 همچنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
 دل من بردی و با دست تهی
 منم آن عاشق بازنده هنوز
 آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
 گر که گورم بشکافند عیان می بینند
 زیر خاکستر جسمم باقی است
آتشی سرکش و سوزنده هنوز

خواب خوب


پس از توفان
پس از تندر
 پس از باران
 سرشک سبز برگ از شاخه های جنگل خاموش
 می افتاد
نه بید از باد نه برگ از برگ می جنبید
شکاف ابرها راهی به نور می دادند
دوباره راه را بر ماه می بستند
و من همچون نسیمی از فراز شاخه ها پرواز می کردم
تو را می خواستم خوب ای خوبی
به دیدار تو من می آمدم با شوق با شادی
تو را می بینم ای گیسو پریشان در غبار یاد
تو با من مهربانتر از منی یا من ؟
تو با من مهربانی می کنی چون مهر مهر مهربانی با من
پس از توفان پس از تندر پس از باران
گل آرامش آوازی
به رنگ چشمهای روشنت دارد
 نسیمی کز فراز باغ می آید
 چه خوش بوی تنت دارد
من اینک در خیال خویش خواب خوب می بینم
 تو می آیی و از باغ تنت صد بوسه می چینم

افسانۀ مردم


دیدم او را آه بعد از بیست سال
 گفتم این خود اوست ؟ یا نه دیگری است؟
 چیزکی از او در او بود و نبود
گفتم این زن اوست ؟ یعنی آن پری است؟

 هر دو تن دزدیده و حیران نگاه
سوی هم کردیم وحیران تر شدیم
هر دو شاید با گذشت روزگار
 در کف باد خزان پر پر شدیم

از فروشنده کتابی را خرید
بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد
خواست تا بیرون رود بی اعتنا
 دست من در را برایش باز کرد

عمر من بود او که از پیشم گذشت
 رفت و در انبوه مردم گم شد او
بازهم مضمون شعری تازه گشت
 باز هم افسانۀ مردم شد او

خون و جنون


کسی با سکوتش
 مرا تا بیابان بی انتهای جنون برد
کسی با نگاهش
 مرا تا درندشت دریای خون برد
 مرا بازگردان
 مرا ای به پایان رسانیده آغاز گردان

از اینجا تا مصیبت


 گلی جان سفرۀ دل را
 برایت پهن خواهم کرد
 گلی جان وحشت از سنگ است و سنگ انداز
 وگرنه من برایت شعرهای ناب خواهم خواند
 در اینجا وقت گل گفتن
 زمان گل شکفتن نیست
نهان در آستین هم سخن ماری
درون هر سخن خاری است
گلی جان در شگفتم از تو و این پاکی روشن
 شگفتی نیست ؟
که نیلوفر چنین شاداب در مرداب می روید ؟
از اینجا تا مصیبت راه دوری نیست
 از اینجا تا مصیبت سنگ سنگش
قصۀ تلخ جدایی ها
 سر هر رهگذارش مرگ عشق و آشنایی هاست
از اینجا تا حدیث مهربانی راه دشواری است
 بیابان تا بیابانش پر از درد است
 مرا سنگ صبوری نیست
گلی جان با تو ام
 سنگ صبورم باش
شبم را روشنایی بخش
 گلی دریای نورم باش

خورشید خاک


تو بالنده از سپهر بلندی
 تو مهری
 تو ماهی
 تو بارنده ابری به هر باغ بی بر
تو خوبی تو پاکی تو چون ژالۀ صبحگاهی بهاری
تو برگی تو باری
قرار دل بی قراری
 تو ریزنده بر شط شوری و شوقی
تو چون آبشاری
 تو سرچشمه نور مهر پگاهی
نسیم خوش صبحگاهی
 تو نوری
 تو شعری
تو شوری
 تو ژرفای دریای وجد و سروری
تو روحی
 توجانی
 تو یادآور پاکی کودکانی
تو بوی خوش بوستانی
تو شوق نویدی
تو گلهای سرخ و سپیدی
تو مهتاب رویایی تابناکی
تو خورشید خاکی
تو موجی
 نسیمی
 نسیمی که از توست امواج دریا
 تو موجی
که رسپنجه های نسیمش نوازد
 تو وجدی
تو شوری
 تو حالی
تو شعر خوش حافظی
لایزالی
تو گلهای باغی
 تو مدهوش و مستی
 تو هستی
 تو ای آن که روزی ندانم کجا خواهمت یافت
تو ای مایۀ شوق
شادی من
 تو ای گوهر پاک آزادی من

آفتاب و ذره


تو ای شکوهمند من
شکوه دلپسند من
 تو آن ستاره بوده ای
 که مهر آسمان شدی
 ز مهر برتر آمدی
فراز کهکشان شدی
به درّه ها نگاه کن
به ژرف درّه ها نگر
به تکه سنگهای سرد
به ذرّه ها نگاه کن
به من بتاب
 که سنگ سرد درّه ام
که کوچکم که ذرّه ام
به من بتاب
 مرا ز شرم مهر خویش آب کن
 مرا به خویش جذب کن
مرا هم آفتاب کن

تصویر در قصیده


غم ازدرون مرا متلاشی کرد
 کاهیده قطره قطره تنم در زلال اشک
 من پیشرفت کاهش جان را درون دل
 احساس می کنم
احساس می کنم که تو بخشیده ای به من
این پرشکوه جوشش پر شوکت غرور
 در من نه انتظار و نه امیدی
 امید بازگشت تو ؟
 بی حاصل
من از تو بی نیازتر از مردگان گور
 دیگر به من مبخش
 احساس دوست داشتن جاودانه را
با سکر بی خیالی
اعصاب خویش را
 تخدیر می کنم
 من قامت بلند تو را در قصیده ای
با نقش قلب سنگ تصویر می کنم

آرزوی نقش بر آب


در من غم بیهودگی ها می زند موج
در تو غروری از توان من فزونتر
در من نیازی می کشد پیوسته فریاد
 در توگریزی می گشاید هر زمان پر
ای کاش در خاطر گُل ِ مهرت نمی رست
 ای کاش در من آرزویت جان نمی یافت
ای کاش دست روز و شب با تار و پودش
 از هر فریبی رشتۀ عمرم نمی بافت
اندیشه روز و شبم پیوسته این است
«من برتو بستم دل ؟
 دریغ از دل که بستم
 افسوس بر من گوهر خود را فشاندم
 در پای بتهایی که باید می شکستم»
ای خاطرات مرا با خویشتن تنها گذارید
 در این غروب سرد درد انگیز پاییز
با محنتی گنگ و غریبم واگذارید
 اینک دریغا آرزوی نقش بر آب
اینک نهال عاشقی بی برگ و بی بَر
 در من
 غم بیهودگیها می زند موج
در تو
 غروری از توان من فزونتر

چهل سالگی


ای سرو سر افراز
اینک جمال را به کمال اینک
 در اوج دلبری
نیکوتر از همیشه
 از بیست سال پیش
 در بیست سالگی
 آن دختر یگانه شهدخت دختران
تا این زن یگانه
زیبای بانوان
بر ما چه رفت از پس آن سال و سالها
تو آن مسافر سفر شور و حالها
 من این نشسته در دل رنج و ملالها
باران چه نقشها را
 بر شیشه های پنجره ها شست
 اما
 بر لوح سینه ام
 این سینۀ چو آینه
 بی هیچ کینه ام
 بنشسته عشق تو
 ناشسته کس ز دل
 تا این زمان که خم شده چون تک پیکرم
و برف روزگار که بنشسته بر سرم
که منم
 در عنفوان جوانی
آغاز روزگار زمین گیری
 اما هنوز هم
در چشم من یگانه ای و جاودانه ای
آری هنوز هم
 معیار تازه ای ز  وجاهت
در خور شعرهای خوش عاشقانه ای
 چون شعر ناب حافظ
 روح ترانه ای

بهار غریب


 من به درماندگی صخره و سنگ
 من به آوارگی ابر ونسیم
 من به سرگشتگی ‌آهوی دشت
من به تنهایی خود می مانم
من در این شب که بلند است به اندازۀ حسرت زدگی
 گیسوان تو به یادم می آید
من در این شب که بلند است به اندازۀ حسرت زدگی
 شعر چشمان تو را می خوانم
 چشم تو چشمۀ شوق
چشم تو ژرفترین راز وجود
برگ بید است که با زمزمۀ جاری باد
تن به وارستن عمر ابدی می سپرد
 تو تماشا کن
 که بهار دیگر
پاورچین پاورچین
 از دل تاریکی می گذرد
و تو در خوابی
 و پرستوها خوابند
و تو می اندیشی
به بهار دیگر
و به یاری دیگر
نه بهاری
 و نه یاری دیگر
حیف
 اما من و تو
دور از هم می پوسیم
 غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو در این لحظۀ پر دلهره است
 دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
 از سر این بام
این صحرا این دریا
پر خواهم زد خواهم مرد
غم تو این غم شیرین را
 با خود خواهم برد

ترانه خوان عشق


 تو رفتی و نفس گرم عاشقان با من
ستاره سوختگانند مهربان با من
به یاد عشق تو تا من ترانه خوان گشتم
جهان و جمله جهان شد ترانه خوان با من
ز بیخ و بن بکند کوه درد و غم این سیل
 چنین که گریه کند چشم آسمان با من
رسد همیشه به فریاد باده نوشان حق
بگفت این سخن آن میر می کشان با من
بساط خویش به جای دگر برم زین شهر
چنین که گشته عسس سخت سرگران با من
شرار شوق تو در دل نمی شود خاموش
هنوز یاد تو این یاد مهربان با من
دلم گرفت از این لحظه های تنهایی
ترحمی کن و بازآ بمان با من
 چه سالها که گذشت و نرفتی از یادم
 هنوز عشق تو این عشق جاودان با من

اسیر صبح بناگوش


از خاطرات چه شد که فراموش شد حمید
با درد و رنج و غصه هم آغوش شد حمید
مُرد آرزوی وصل تو ای یار در دلش
درماتم امید سیه پوش شد حمید
 چون شمع نیم سوخته در رهگذار باد
از خشم پرخروش تو خاموش شد حمید
نی اهرمن به یاد وی و نه فرشته ای
از یاد روزگار فراموش شد حمید
بگشای لب بگوی حدیثی ز شور عشق
سر تا به پا به گفتۀ تو گوش شد حمید
با چشم نیم مست تو جای سوال نیست
 دانند مرد و زن ز چه مدهوش شد حمید
می گفت : دل به دام شب زلف کی دهم ؟
آخر اسیر صبح بناگوش شد حمید
سودابه وار تهمت بی جا به او مزن
عله های قدس سیاووش شد حمید

سنگ صبور


چشمک زند به بخت سیاهم ستاره ای
داده است روشنی به شبم ماهپاره ای
ای ماه شب فروز ز من درگذر که من
 از خلقِ روزگار گرفتم کناره ای
 دشتم فریب خورده ز هر ابر تیره ای
یا چوب خشک سوخته از هر شراره ای
بگذار مست باشم کاین درد کهنه را
 جز با می کهن نه علاجی نه چاره ای
از من تو درگذر که دگر در خور تو نیست
 مردی دلش ز تیغ جفا پاره پاره ای
هیچم خطا نبود و دلم را شکست و رفت
دامن کشید از چو من هیچ کاره ای
سنگ صبور طاقت اندوه من نداشت
درهم شکست از غم دل سنگ خاره ای

باغبان


باغبانم باغبانی خسته دل
پشت من خم گشته همچون پشت تاک
آن گل زیبا که پروردم به جان
شد چو خورشید فروزان تابناک
دست گلچینی ز شاخش چید و رفت
پای خودبینی فشردش روی خاک

مرمر بلند اندام


 بهار آمد و بشکفت غنچۀ دهنش
خدا کند ز کرم کاشکی نصیب منش
هر آن کسی که به بند چنین فرشته فتد
کجا فریب دهد صد هزار اهرمنش
نهفته در لب او معجزات عیسایی
به جسمِ مردۀ من روح می دمد سخنش
لطیف هست چنان برگ گل رخ زیبایش
 لطیف تر بود از برگهای غنچه تنش
 کبود می شود آن مرمر بلند اندام
 اگر که بوسه زنم در خیال بر بدنش
در این جهان به چه او را همی کنم تشبیه
که در لطافت و خوبی برد به خویشتنش
برای عاشق صادق وطن نخواهی یافت
کجاست دلبر عاشق همان بود وطنش
نیامدی که ببینی سرشک چشم حمید
کنون بیا و ببین همچو شمع سوختنش

روح سیاوش


 گاهی چو آب هستم و گاهی چو آتشم
 از این دوگانگی است که بس درد می کشم
سویم میا و روح پریشان من مخوان
 اوراق کهنه ای ز کتابی مشوشم
پرهیز این زمان ز من ای نازینن که من
سر تا به پای شعله و پا تا سر آتشم
با پای خویش ز آتش عشق تو بگذرم
 خویش آزمای خویشم و روح سیاوشم
بستی میان به قتلم و جرمم همین که من
 با خامۀ خیال خود آن موی می کشم
 دارد رواج سکه قلب هنر حمید
 عیب من که کنون پاک و بی غشم

صدر جهان


برمن چو می گذری ............................... چون آفتابی
هوشم ز سر ببری ............................... مانا شرابی
بهر شکسته دلان ................................مرهم تویی تو
بر چشم خستۀ من ............................... داروی خوابی
 هم شهره ای به نشاط .......................... شط نشیطی
هم شعله ای ز شرار ............................ شور شرابی
 شرمنده ام که تو را .......................... در خور ندارم
 جز جان که هدیه کنم ...........................تو روح نابی
مرداب را تو در آن ............................ نیلوفرستی
 در عمق آبی بحر ..............................در خوشابی
برما چه می نگری ..............................همچون تو مستیم
ای چشم دلبر من ...............................چون من خرابی
مهر از تو می طلبم ؟ ..........................هیهات بر من
بر هر که چشمۀ نوش ....................... ....بر من سرابی
که لب به کجا ....................... ..........روی آورم روی ؟
مستقیم من و تو ...............................دریای آبی
من مستمند و تو ...............................صدر جهانی
یک ذره ام من و تو ............................صد آفتابی

امید وفا


من آن کبوتر بشکسته بال در دامم
که بهر صید من این چرخ دانه ای نفکند
 مرا به همت آن مرغ آسمان رشک است
که رخت خویش به هیچ آشیانه ای نفکند
به سیل حادثه تا خود نسازدش ویران
زمانه هیچ زمان طرح خانه ای نفکند
من آن غریب درخت کویر سوخته ام
که سنگ رهگذر از من جوانه ای نفکند
به غیر که وفا از پری رخان خواهم
به شوره زار کس از مهر دانه ای نفکند
 فرشته ای که خبرداشت از شرارۀ عشق
چرا به من نگه عاشقانه ای نفکند ؟
حمید هیچ زمان شعر تازه ای نسرود
طنین نام تو تا در ترانه ای نفکند

آتش عشق


مرا با سوز جان بگذار و بگذر
اسیر وناتوان بگذار و بگذر
چو شمعی سوختم از آتش عشق
مرا آتش به جان بگذار و بگذر
 دلی چون لاله بی داغ غمت نیست
 بر این دل هم نشان بگذار و بگذر
 مرابا یک جهان اندوه جان سوز
تو ای نامهربان بگذار و بگذر
 دو چشمی را که مفتون رخت بود
 کنون گوهرفشان بگذار و بگذر
درافتادم به گرداب غم عشق
مرا در این میان بگذارو بگذر
به او گفتم: حمید از هجر فرسود !
به من گفتا : جهان بگذار و بگذر !

غزل


به خلوت بی ماهتاب من بگذر
به شام تار من ای آفتاب من بگذر
کنون که دیده ام از دیدن تو محروم است
 فرشته وار شبی رابه خواب من بگذر
نگاه مست تو را آرزوکنان گفتم
 بیا به پرتو جام شراب من بگذر
اگر که شعر شدی بر لبان من بنشین
اگر که نغمه شدی از رباب من بگذر
فروغ روی تو سازد دل مرا روشن
 بیا و در شب بی ماهتاب من بگذر
 کرم کن و در کلبه ام قدم بگذار
 مرا ببین و به حال خراب من بگذر
تو را که طاقت سوز حمید یک دم نیست
نخوانده شعر مرا از کتاب من بگذر

لن ترانی


 در کوی تو مستانه ................................ می افتم و می خیزم
دلداده و دیوانه ................................ می افتم و می خیزم
من مست و پریشانم ................................ می نالم و می مویم
مدهوش ز پیمانه ................................ می افتم و می خیزم
تا آنکه تو را یابم ................................می گردم و می جویم
سر بر در آن خانه ................................ می افتم و می خیزم
 چو شمع شب عاشق ................................ می سوزم و می گریم
از عشق چو پروانه ................................ می افتم و می خیزم
گر دست دهد روزی ................................ تا خاک رهت گردم
 در پای تو جانانه ................................ می افتم و می خیزم
گفتی که ز جان برخیز ................................ در ملک عدم بنشین
زین روست که مستانه ................................ می افتم و می خیزم
من مست قدح نوشم ................................ از چشم تو مدهوشم
سلانه به سلانه ................................ می افتم و می خیزم
دیوانۀ رویت من ................................ چون گردم به کویت من
ای دلبر فرزانه ................................ می افتم و می خیزم
 بازآی و گرنه می ................................ هستی ز کفم گیرد
این سان که به میخانه ................................ می افتم و می خیزم

سپاه درم


آیینۀ دلم ز چه زنگار غم گرفت
 تار امیدها همه پود الم گرفت
 گفتم مرا نیاز به نازش نمانده است
فرصت طلب رسید و سخن مغتنم گرفت
او را که با سخن به دلش ره نبرده ام
از ره رسیده ای به سپاه درم گرفت
اشک از غرور گرچه ز چشمان من نریخت
هنگام رفتنش نگهم رنگ نم گرفت
یک عمر گشتم از پی آن عمر جاودان
 گشت زمانه عمر مرا دم به دم گرفت
 نازم بدان نگاه که او با اشاره ای
نام مرا ز دفتر هستی قلم گرفت
من با که گویم این غم بسیار کو مرا
در خیل کشتگان رُخش دست کم گرفت
برگرد ای امید ز کف رفته تا به کی
 هر شب فغان کنم که خدایا دلم گرفت
 در سینه ام نهال غمش نشاند عشق
باری گرفت شاخ غم و خوب هم گرفت
تا بگذرد ز کوه غم عشق او حمید
دستی شکسته داشت به پای قلم گرفت

چند گویم من از جدایی ها


هان چه حاصل از آشنایی ها
گر پس از آن بود جدایی ها
من و با تو، چه مهربانی ها
تو و بامن، چه بی وفایی ها
من و از عشق راز پوشیدن
تو و با عشوه خودنمایی ها
در دل سرد سنگ تو نگرفت
 آتش این سخن سرایی ها
چشم شوخ تو طرفه تفسیری است
 کارا به بی حیایی ها
مهر روی تو، جلوه کرد و دمید
 در شب تیره روشنایی ها
گفته بودم که دل به کس ندهم
تو ربودی به دلربایی ها
 چون در آیینۀ روی خود نگری
 می شوی گرم خودستایی ها
موی ما هر دو شد سپید وهنوز
تویی و عاشق آزمایی ها
 شور عشقت شراب شیرین بود
ای خوشا شور آشنایی ها

خاموشی


 آن چنان خواهند خاموشم کنند
 تا خلایق هم فراموشم کنند
طرفه حیلتها کنند این ساحران
تا غلام حلقه در گوشم کنند
خود نمی ریزند خونم تا مباد
شهره مانند سیاووشم کنند
بس بخوانندم به گوش افسانه ها
تا به خواب خوش چو خرگوشم کنند
لطف شان قهر است اگر مهرم کنند
شهدشان زهراست اگرنوشم کنند
گاه می گویم بهل تا لعبتان
 با شراب بوسه مدهوشم کنند
لیک می بینم که خلق بی زبان
باز خوانندم که چاووشم کنند
عاقبت دانم به دوران حیات
در عزای خود سیه پوشم کنند