حکایت۱


یکی را از دوستان گفتم امتناع سخن گفتنم به علت آن اختیار آمده است در ‏غالب اوقات که در سخن نیک و بد اتفاق افتد و دیده دشمنان جز بر بدی ‏نمی‌آید گفت دشمن آن به که نیک نبیند‎ ‎
‎ ‎‏             وأخوُ العَداوَةِلا یَمُرِهُ بِمالح ٍ       اِلاّ وَیَلمُزهُ بِکذاّب ٍ اَشرِ‏
‏           

 

          هنر به چشم عداوت بزرگتر عیب است‏
‎ ‎                         ‏ گل است سعدی و در چشم دشمنان خار است‏
‏          

           نورِ گیتی فروزِ چشمۀ هور       زشت باشد به چشم ِموشک کور‏

حکایت۲


بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد پسر را گفت نباید که این سخن با ‏کسی در میان نهی. گفت ای پدر فرمان توراست، نگویم ولکن خواهم مرا بر ‏فایدۀ این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت تا مصیبت ‏دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه
‎ ‎‏    مگوی انده خویش با دشمنان    که لا حول گویند شادی کنان‏

 

حکایت۳


جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت و طبعی نافر چندان که در ‏محافل دانشمندان نشستی زبان سخن ببستی باری پدرش گفت ای پسر تو نیز ‏آنچه دانی بگوی گفت ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم.‏
      نشنیدى که صوفیى مى‌کوفت        زیر نعلین خویش میخی چند‎ ‎‏ ‏
‏      آستینش گرفت سرهنگی             که بیا نعل بر ستورم بند‏

حکایت۴

 ‏
عالمی‌معتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده لَعنهُم الله عَلی حِدَه و به حجت ‏با او بس نیامد سپر بینداخت و برگشت کسی گفتش تورا با چندین فضل و ادب ‏که داری با بی دینی حجت نماند؟ گفت علم من قرآن است و حدیث و گفتار ‏مشایخ و او بدین ها معتقد نیست و نمی‌شنود. مرا شنیدن کفر او به چه کار ‏آید.‏
‏      آن کس که به قرآن وخبر زاو نرهی   آن است جوابش که جوابش ندهی‏

حکایت۵

 ‏
جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده و بی حرمتی همی‌کرد ‏گفت اگر این نادان نبودی کار وی با نادانان بدین جا نرسیدی.‏
‎ ‎‏      دو عاقل را نباشد کین وپیکار          نه دانایی ستیزد با سبکبار‏
       اگر نادان به وحشت سخت گوید     خردمندش به نرمی دل بجوید‎ ‎‏ ‏
       دو صاحبدل نگهدارند مویى             همیدون سرکشی و آزرم جویی ‏‎ ‎‏ ‏
‎ ‎      وگر برهردو جانب جاهلانند             اگر زنجیر باشد بگسلانند ‏‎ ‎‏ ‏
       یکی را زشت خویی داد دشنام       تحمل کرد وگفت ای خوب فرجام‎ ‎‏ ‏
‏       بتر زانم که خواهی گفتن آنی         که دانم عیب من چون من ندانی‏

حکایت۶


سحبان وائل را در فصاحت بی نظیر نهاده‌اند به حکم آن که بر سر جمع ‏سالی سخن گفتی لفظی مکرّر نکردی وگر همان اتفاق افتادی به عبارتی ‏دیگر بگفتی و از جمله آداب ندماء ملوک یکی این است.‏
‎ ‎‏     سخن گرچه دلبند وشیرین بود         سزاوار تصدیق وتحسین بود‏
‏      چو یکبار گفتی مگو باز پس              که حلوا چو یک بار خوردند بس ‏‎ ‎‏ ‏

حکایت۷


یکی را از حکما شنیدم که می‌گفت هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده ‏است مگر آن کس که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن ‏آغاز کند.‏
       سخن را سر است اى خداوند و بن        میاور سخن در میان سخن‏‎ ‎‏ ‏
       خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش              نگوید سخن تا نبیند خموش‏‎ ‎‏ ‏

حکایت۸


تنی چند از بندگان محمود گفتند حسن میمندی را که سلطان امروز تورا چه ‏گفت در فلان مصلحت؟ گفت بر شما هم پوشیده نباشد. گفتند آنچه با تو گوید ‏با مثال ما گفتن روا ندارد. گفت به اعتماد آن که داند که نگویم، پس چرا ‏همی‌پرسید؟
             نه سخن که برآید بگوید اهل شناخت‏‎ ‎‏ ‏
                                  به سرّ شاه سر خویشتن نباید باخت‏

حکایت۹


در عقد بیع سرایی متردّد بودم، جهودی گفت آخر من از کدخدایان این محلتم ‏وصف این خانه چنان که هست از من پرس، بخر که هیچ عیبی ندارد. گفتم ‏به جز آن که تو همسایۀ منی
         خانه ای را که چون تو همسایه است‏‎ ‎‏ ‏
                                                   ده درم سیم بد عیار ارزد ‏‎ ‎‏ ‏
         لکن امیدوا ر باید بود ‏‎ ‎‏ ‏
                                                  که پس از مرگ تو هزار ارزد‏

حکایت۱۰

 ‏
یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی براو بگفت. فرمود تا جامه ازاو ‏برکنند و از ده به در کنند. مسکین برهنه به سرما همی‌رفت، سگان در قفای ‏وی افتادند خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند در زمین یخ گرفته ‏بود عاجز شد. گفت این چه حرامزاده مردمانند سگ را گشاده‌اند و سنگ را ‏بسته. امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید گفت ای حکیم از من چیزی بخواه. ‏گفت جامه خود می‌خواهم اگر انعام فرمایی رضینا مِن نوالِکَ بالرَحیل
             امیدوار بود آدمى به خیر کسان‏‎ ‎‏ ‏
                           مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان‏
سالار دزدان را بر او رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی برو مزید ‏کرد و درمی چند.‏

حکایت۱۱  

 ‏
منجمی به خانه در آمد یکی مرد بیگانه را دید با زن او به هم نشسته دشنام و ‏سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحب دلی که برین واقف بود گفت‏
               تو بر اوج فلک چه دانى چیست‎ ‎‏ ‏
                                   که ندانى که در سرایت کیست

حکایت۱۲


خطیبی کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی و فریاد بیهده برداشتی ‏گفتی نعیب غراب البین در پردۀ الحان اوست یا آیت اِنَّ انکر الاصوات ‏لصوت الحمیر در شأن او.‏

      اِذانَهَقَ الخطیبُ ابُوالفَوارِس    لَهُ شَغَبٌ یَهُدُ اصطَخرَ فارِس‏
مردم قریه به علت جاهی که داشت بلیتش می کشیدند و اذیتش را مصلحت ‏نمی دیدند تا یکی از خطبای آن اقلیم که با او عداوتی نهانی داشت باری به ‏پرسش آمده بودش. گفت: تو را خوابی دیده ام، خیر باد. گفتا چه دیدی؟ گفت: ‏چنان دیدم که تو را آواز خوش بودی و مردمان از انفاس تو درراحت.خطیب ‏اندرین لختی بیندیشید و گفت: این مبارک خواب است که دیدی مرا بر عیب ‏خود واقف گردانیدی، معلوم شد که آواز ناخوش دارم و خلق از بلند خواندن ‏من در رنج، توبه کردم کزین پس خطبه نگویم مگر به آهستگی.‏
‎ ‎        ‏ از صحبت دوستی برنجم          که اخلاق بدم حسن نماید‏
‏         عیبم هنر وکمال بیند               خارم گل ویاسمن نماید‏
‏         کو دشمن شوخ چشم نا پاک     تا عیب مرا به من نماید

حکایت۱۳

 ‏
یکی در مسجد سنجار به تطوّع بانگ گفتی به ادایی که مستمعان را ازو ‏نفرت بودی و صاحب مسجد امیری بود عادل نیک سیرت، نمی‌خواستش که ‏دل آزرده گردد. گفت ای جوانمرد این مسجد را مؤذنانند قدیم هر یکی را پنج ‏دینار مرتب داشته‌ام تورا ده دینار می‌دهم تا جایی دیگر روی براین قول اتفاق ‏کردند و برفت، پس از مدتی در گذری پیش امیر باز آمد گفت ای خداوند بر ‏من حیف کردی که به ده دینار از آن بقعه به در کردی که اینجا که رفته‌ام، ‏بیست دینارم همی‌دهند تا جای دیگر روم و قبول نمی‌کنم. امیر از خنده بیخود ‏گشت و گفت زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند.‏
‏         به تیشه کس نخراشد زروی خارا گل‏
‏                          چنان که بانگ درشت تو می خراشد دل‏

حکایت ۱۴  


ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی‌خواند صاحب دلی برو بگذشت گفت ‏تورا مشاهره چند است؟ گفت هیچ. گفت پس این زحمت خود چندین چرا ‏همی‌دهی؟ گفت از بهر خدای می‌خوانم. گفت از بهر خدای مخوان.‏
                      گر تو قرآن بدین نمط خوانی       ببری رونق مسلمانی‎ ‎‏ ‏