بهار بهار


بهار بهار، صدا همون صدا بود
صدای شاخه‌ها و ریشه‌ها بود
بهار بهار، چه اسم آشنایی
صدات میاد... اما خودت کجایی؟
وا بکنیم پنجره‌ها رو یا نه؟
تازه کنیم خاطره‌ها رو یا نه؟
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه‌تر از فصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عید آورد از تو کوچه، تو خونه
حیاط ما یه غربیل، باغچۀ ما یه گلدون
خونهٔ ما همیشه، منتظر یه مهمون
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه‌تر از فصل شکفتنم کرد
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه‌ها بود
خواب و خیال همه بچه‌ها بود
آخ... که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست، باهاش شکست دلامون
بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنده به دل مردگی زمین کرد
چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
وا شدن پنجره‌ها رو دوست داشت
بهار اومد پنجره‌ها رو وا کرد
من و با حسی دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف، حرفای من کتاب شد
حیف که همش سؤال بی جواب شد
دروغ نگم، هنوز دلم جوون بود
که صبح تا شب دنبال آب و نون بود

دهاتی


ساده بگم دهاتی‌ام، اهل همین نزدیکیا
همسایۀ روشنی و هم خونۀ تاریکیا
ساده بگم، ساده بگم، بوی علف میده تنم
هنوز همون دهاتیم با همه شهری شدنم
باغ غریب ده من گل‌های زینتی نداشت
اسب نجیب ده من نعلای قیمتی نداشت
اما همون چهار تا دیوار با بوی خوب کاگلش
اما همون چن تا خونه با مردم ساده دلش
برای من که عکسمو مدتیه تو آب چشمه ندیدم
برای من که شهریم از اون هوا دل بریدم
دنیاییه که دیدنش اگرچه مثل قدیما راه درازی نداره
اما می دونم که دیگه دنیای خوب سادگی به من نیازی نداره

شب که آرام‌تر از پلک تو را می‌بندم


تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزل‌هاست جهان را اما
غزل توست که در قولی از آن ما نیست
تو چه رازی که به هر شیوه تو را می‌جویم
تازه می‌یابم و بازت اثری پیدا نیست
شب که آرام‌تر از پلک تو را می‌بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز این‌ها نیست

غزلی چون خود شما زیبا


با غروب این دل گرفته مرا
می‌رساند به دامن دریا
می‌روم گوش می‌دهم به سکوت
چه شگفت است این همیشه صدا
لحظه‌هایی که در فلق گم شد
با شفق باز می‌شود پیدا
چه غروری چه سرشکن سنگی
موج کوب است یا خیال شما
دل خورشید هم به حالم سوخت
سرخ‌تر از همیشه گفت: بیا
می‌شد اینجا نباشم اینک، آه
بی تو موجم نمی‌برد زاینجا
راستی گر شبی نباشم من
چه غریب است ساحل تنها
من و این مرغ‌های سرگردان
پرسه‌ها می‌زنیم تا فردا
تازه شعری سروده‌ام از تو
غزلی چون خود شما زیبا
تو که گوشت بر این دقایق نیست
باز هم ذوق گوش ماهی‌ها

اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود


در گوشه‌ای از آسمان، ابری شبیه سایهٔ من بود
ابری که شاید مثل من آمادهٔ فریاد کردن بود
من رهسپار قله و او راهی دره تلاقی‌مان
پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود
خسته مباشی پاسخی پژواک سان از سنگ‌ها آمد
این ابتدای آشنایی‌مان در آن تاریک و روشن بود
بنشین!‌ نشستم گپ زدیم اما نه از حرفی که با ما بود
او نیز مثل من زبانش در بیان درد الکن بود
او منتظر تا من بگویم گفتنی‌های مگویم را
من منتظر تا او بگوید، وقت اما وقت رفتن بود
گفتم که لب وا می‌کنم با خویشتن گفتم ولی بغضی
با دست‌هایی آشنا در من به کار قفل بستن بود
او خیره بر من، من به او خیره اجاق نیمه جان دیگر
گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حال مردن بود
گفتم: خداحافظ کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر
پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود
تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرور من
با چوب‌دست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود
چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار
اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود

از هر طرف نرفته به بن بست می‌رسیم


با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشهٔ من ثبت می‌شود
این لحظه‌ها، عزیزترین یادگار تو
تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
می‌خواستم که گم بشوم در حصار تو
احساس می‌کنم که جدایم نموده‌اند
همچون شهاب سوخته‌ای از مدار تو
آن کوپهٔ تهی منم آری که مانده‌ام
خالی‌تر از همیشه و در انتظار تو
این سوت آخر است و غریبانه می‌رود
تنهاترین مسافر تو از دیار تو
هر چند مثل آینه هر لحظه فاش‌تر
هشدار می‌دهد به خزانم بهار تو
اما در این زمانۀ عسرت مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو
از هر طرف نرفته به بن بست می‌رسیم
نفرین به روزگار من و روزگار تو

خوشا هر آنچه که تو باغ باغ می‌خواهی


زمانه وار اگر می‌پسندیم کر و لال
به سنگفرش تو این خون تازه باد حلال
مجال شکوه ندارم ولی ملالی نیست
که دوست جان کلام من است در همه حال
قسم به تو که دگر پاسخی نخواهم گفت
به واژه‌ها که مرا برده‌اند زیر سؤال
تو فصل پنجم عمر منی و تقویمم
به شوق توست که تکرار می‌شود هر سال
تورا ز دفتر حافظ گرفته‌ام یعنی
که تا همیشه ز چشمت نمی‌نهم ای فال
مرا ز دست تو این جان بر لب آمده نیز
نهایتی است که آسان نمی‌دهم به زوال
خوشا هر آنچه که تو باغ باغ می‌خواهی
بگو رسیده بیفتم به دامنت، یا کال؟
اگر چه نیستم آری بلور بارفتن
مرا ولی مشکن گاه قیمتی است سفال
بیا عبور کن از این پل تماشایی
ببین چگونه گذر کرده‌ام ز هر چه محال
ببین به جز تو که پامال دره‌ات شده‌ام
کدام قله نشین را نکرده‌ام پامال
تو کیستی؟ که سفر کردن از هوایت را
نمی‌توانم حتی به بال‌های خیال

این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد


من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانهٔ آباد
من حسرت پرواز ندارم به دل آری
در من قفسی هست که می خواهدم آزاد
ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را
کش مردم آزاده بگویند مریزاد
من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه می‌جویی از این زادهٔ اضداد؟
می‌خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد
مگذار که دندان زدهٔ غم شود ای دوست
این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد

بارانی


با همهٔ بی سر و سامانی‌ام
باز به دنبال پریشانی‌ام
طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی‌ام
آمده‌ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظهٔ توفانی‌ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آماده‌ام تا تو بسوزانی‌ام
آمده‌ام با عطش سال‌ها
تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی‌ام
خوب‌ترین حادثه می دانمت
خوب‌ترین حادثه می دانی‌ام
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی‌ام
حرف بزن حرف بزن سال‌هاست
تشنهٔ یک صحبت طولانی‌ام
ها... به کجا می کشی‌ام خوب من؟
ها... نکشانی به پشیمانی‌ام

گفتگو


می‌پرسد از من کیستی؟ می گویمش اما نمی‌داند
این چهرهٔ گم گشته در آیینه خود را نمی‌داند
می‌خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی‌دارد
آیینه در تکرار پاسخ‌های خود حاشا نمی‌داند
می گویمش گم گشته‌ای هستم که در این دور بی مقصد
کاری به جز شب کردن امروز یا فردا نمی‌داند
می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید می‌دانم
حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی‌داند
می گویمش، می گویمش، چیزی از این ویران نخواهی یافت
کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی‌داند
می گویمش، آنقدر تنهایم که بی تردید می‌دانم
آن گونه می‌خندد که گویی هیچ از این غم‌ها نمی‌داند

شب‌های شعر خوانی من بی فروغ نیست


گاهی چنان بدم که مبادا ببینی ام
حتی اگر به دیدۀ رؤیا ببینی ام
من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینی ام
شاعر شنیدنی است ولی میل میل ِ توست
آماده‌ای که بشنوی‌ام یا ببینی ام
این واژه‌ها صراحت تنهایی من اند
با این همه مخواه که تنها ببینی ام
مبهوت می‌شوی اگر از روزن ات شبی
بی خویش در سماع غزل‌ها ببینی ام
یک قطره‌ام و گاه چنان موج می‌زنم
در خود که ناگزیری دریا ببینی ام
شب‌های شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینی ام

دلم برای خودم تنگ می‌شود


اگر چه نزد شما تشنهٔ سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می‌شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلام‌هایم را
هر آنچه شیفته‌تر از پی شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگی‌ها را؟
اشاره‌ای کنم انگار کوه‌کن بودم
من آن زلال پرستم در آب گند زمان
که فکر صافی آبی چنین لجن بودم
غریب بودم و گشتم غریب‌تر اما
دلم خوش است که در غربت وطن بودم

او سرسپرده می‌خواست من دل‌سپرده بودم


من زنده بودم اما، انگار مرده بودم
از بس که روزها را تا شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها، تنها به جرم این که
او سرسپرده می‌خواست، من دل سپرده بودم
یک عمر می‌شد آری در ذره‌ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می‌شد
گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می‌شد وقتی غروب می‌شد
کاش آن غروب‌ها را از یاد برده بودم

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامده ماه


از خانه بیرون می‌زنم اما کجا امشب
شاید تو می‌خواهی مرا در کوچه‌ها امشب
پشت ستون سایه‌ها روی درخت شب
می‌جویم اما نیستی در هیچ جا امشب
می‌دانم آری نیستی اما نمی‌دانم
بیهوده می‌گردم به دنبالت، چرا امشب؟
هر شب تو را بی جستجو می‌یافتم اما
نگذاشت بی خوابی به دست آرم تو را امشب
ها... سایه‌ای دیدم شبیهت نیست اما حیف
ای کاش می‌دیدم به چشمانم خطا امشب
هر شب صدای پای تو می‌آمد از هر چیز
حتی ز برگی هم نمی‌آید صدا امشب
امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب
گشتم تمام کوچه‌ها را، یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب
طاقت نمی آرم، تو که می‌دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم، بی تو، تا امشب
ای ماجرای شعر و شب‌های جنون من
آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می‌گردی؟


تو را گم می‌کنم هر روز و پیدا می‌کنم هر شب
بدین سان خواب‌ها را با تو زیبا می‌کنم هر شب
تبی این کاه را چون کوه سنگین می‌کند آنگاه
چه آتش‌ها که در این کوه برپا می‌کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش‌ها.... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می‌کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می‌کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی‌کسی‌ها می‌کنم هر شب
تمام سایه‌ها را می‌کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می‌کنم هر شب
دلم فریاد می‌خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می‌کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می‌گردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا می‌کنم هر شب

این غزل‌ها همه جان پارهٔ دنیای منند


پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان
باز هم گوش سپردم به صدای غمشان
هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می‌سوخت
دیدنی داشت ولی سوختن با همشان
گفتی از خسته‌ترین حنجره‌ها می‌آمد
بغضشان، شیونشان، ضجهٔ زیر و بمشان
نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی
ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان
زخم‌ها خیره‌تر از چشم تو را می‌جستند
تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان
این غزل‌ها همه جان پارهٔ دنیای منند
لیک با این همه از بهر تو می خواهمشان
گر ندارند زبانی که تو را شاد کنند
بی صدا باد دگر زمزمهٔ مبهمشان
فکر نفرین به تو در ذهن غزل‌هایم بود
که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان

خسته


از زندگی، از این همه تکرار خسته‌ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته‌ام
دلگیرم از ستاره و آزرده‌ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته‌ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می‌کشم
آوخ... کزین حصار دل آزار خسته‌ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته‌ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته‌ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته‌ام

آن بهاری باغ‌ها و این بیابانی زمستان


ناگهان دیدم که دورافتاده‌ام از همرهانم
مانده با چشمان من دودی به جای دودمانم
ناگهان آشفت کابوسی مرا از خواب کهفی
دیدم آوخ قرن‌ها راه است از من تا زمانم
ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی
گرچه ویران خاکش اما آشنا با خشت جانم
ها... شناسم این همان شهر است شهر کودکی‌ها
خود شکستم تک چراغ روشنش را با کمانم
می‌شناسم این خیابان‌ها و این پس کوچه‌ها را
بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم
آن بهاری باغ‌ها و این زمستانی بیابان
ز آسمان می‌پرسم آخر من کجای این جهانم؟
سوز سردی می‌کشد شلاق و می‌چرخاند و من
درد را حس می‌کنم در بند بند استخوانم
می‌نشینم از زمین سرزمین بی گناهم
مشت خاکی روی زخم خون فشانم می‌فشانم
خیره بر خاکم که می‌بینم زکرت زخم‌هایم
می‌شکوفد سرخ گل‌هایی شبیه دوستانم
می‌زنم لبخند و برمی‌خیزم از خاک و بدینسان
می‌شود آغاز فصل دیگری از داستانم

هی مترسک کلاه را بردار


قطره قطره اگر چه آب شدیم
ابر بودیم و آفتاب شدیم
ساخت ما را همو که می‌پنداشت
به یکی جرعه‌اش خراب شدیم
هی مترسک کلاه را بردار
ما کلاغان دگر عقاب شدیم
ما از آن سودن و نیاسودن
سنگ زیرین آسیاب شدیم
گوش کن ما خروش و خشم تو را
همچنان کوه بازتاب شدیم
اینک این تو که چهره می‌پوشی
اینک این ما که بی نقاب شدیم
ما که ای زندگی به خاموشی
هر سؤال تو را جواب شدیم
دیگر از جان ما چه می‌خواهی؟
ما که با مرگ بی حساب شدیم

نیستی شاعر که تا معنای حافظ را بدانی


تا گل غربت نرویاند بهار از خاک جانم
با خزانت نیز خواهم ساخت خاک بی خزانم
گرچه خشتی از تو را  حتی به رؤیا هم ندارم
زیر سقف آشنایی‌هات می‌خواهم بمانم
بی گمان زیباست آزادی ولی من چون قناری
دوست دارم در قفس باشم که زیباتر بخوانم
در همین ویرانه خواهم ماند و از خاک سیاهش
شعرهایم را به آبی های دنیا می‌رسانم
گر تو مجذوب کجا آباد دنیایی من اما
جذبه‌ای دارم که دنیا را بدین جا می کشانم
نیستی شاعر که تا معنای حافظ را بدانی
ورنه بیهوده نمی‌خواندی به سوی عاقلانم
عقل یا احساس حق با چیست؟ پیش از رفتن ای خوب
کاش می‌شد این حقیقت را بدانی یا بدانم

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم


تنهایی‌ام را با تو قسمت می‌کنم سهم کمی نیست
گسترده‌تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که می‌خواهم تمام فصل‌ها را
بر سفرهٔ رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک
تنها‌تر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آیینه‌‌ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد: در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه: فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
شاید به زخم من که می‌پوشم ز چشم شهر آن را
در دست‌های بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست

در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من


در دیگران می‌جویی‌ام اما بدان ای دوست
این‌سان نمی‌یابی ز من حتی نشان ای دوست
من در تو گشتم ، گم،  مرا در خود صدا می زن
تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست
در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من
سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست
گفتی بخوان خواندم اگرچه گوش نسپردی
حالا که  لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست
من قانعم آن بخت جاویدان نمی‌خواهم
گر می‌توانی یک نفس با من بمان ای دوست
یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن
از من من این بر شانه‌ها بار گران ای دوست
نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت
بیهوده می‌کوشی بمانی مهربان ای دوست
انسان که می‌خواهد دلت با من بگو آری
من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست


اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو می‌نویسم و این کیمیا کم است


دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز
من سخت بی قرارم و او بی‌قرار نیست
با او چه خوب می‌شود از حال خویش گفت
دریا که از اهالی این روزگار نیست


امشب ولی هوای جنون موج می زند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست
ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین
دریا هم این‌چنین که منم بردبار نیست

غزل شمارهٔ ۱  


خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه
گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه
هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه
بر دوش تو نهاده شود باری از گناه
گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم....
گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!
سخت است این که دل بکنم از تو، از خودم
از این نفس کشیدن اجباری، از گناه
بالا گرفته ام سر خود را اگرچه عشق
یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه
دارند پیله های دلم درد می کشند
باید دوباره زاده شوم  عاری از گناه

غزل شمارهٔ ۲


یک درخت پیرم و سهم تبرها می شوم
مرده ام، دارم خوراک جانورها می شوم
بی خیال از رنج فریادم تردّد می کنند
باعث لبخند تلخ رهگذرها می شوم
با زبان لال خود حس می کنم این روزها
هم نشین و هم کلام کور و کرها می شوم
هیچ کس دیگر کنارم نیست، می ترسم از این
این که دارم مثل مفقود الاثرها می شوم
عاقبت یک روز با طرز عجیب و تازه ای
می کشم خود را و سر فصل خبرها می شوم!

غزل شمارهٔ ۳


غم که می آید در و دیوار، شاعر می شود
در تو زندانی ترین رفتار شاعر می شود
می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خط کش و نقاله و پرگار، شاعر می شود
تا چه حد این حرفها را می توانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می شود
تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر می شود
باز می پرسی: چه طور این گونه شاعر شد دلت؟
تو دلت را جای من بگذار شاعر می شود
گرچه می دانم نمی دانی چه دارم می کشم
از تو می گوید دلم هر بار شاعر می شود

غزل شمارهٔ ۴


من خسته ام، تو خسته ای آیا شبیه من؟
یک شاعر شکستۀ تنها شبیه من
حتی خودم شنیده ام از این کلاغها
در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من
امروز دل نبند به مردم که می شود
اینگونه روزگار تو - فردا - شبیه من
ای هم قفس بخوان که ز سوز تو روشن است
خواهی گذشت روزی از اینجا شبیه من
از لحن شعرهای تو معلوم می شود
مانند مردم است دلت یا شبیه من
من زنده ام به شایعه ها اعتنا نکن
در شهر کشته اند کسی را شبیه من

غزل شمارهٔ ۵


من، میز قهوه خانه و چایی که مدتی است...
هی فکر می کنم به شمایی که مدتی است...
«یک لنگه کفش» مانده به جا از من و تویی
در جستجوی «سیندرلایی» که مدتی است...
با هر صدای قلب، تو تکرار می شود
ها! گوش کن به این اُپرایی که مدتی است...
هر روز سرفه می کنم اندوه شعر را
آلوده است بی تو هوایی که مدتی است...
دیگر کلافه می شوم و دست می کشم
از این ردیف و قافیه هایی که مدتی است...
کاغذ مچاله می شود و داد می زنم:
آقا! چه شد سفارش چایی که مدتی است...

غزل شمارهٔ ۶


گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد
هر چه کردم - هر چه - آه انگار آرامم نکرد
روستا از چشم من افتاد، دیگر مثل قبل
گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد
بی تو خشکیدند پاهایم کسی را هم نبرد
درد دل با سایۀ دیوار آرامم نکرد
خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد
خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد
سوختم آن گونه در تب، آه از مادر بپرس
دستمال تب بر نم دار آرامم نکرد
ذوق شعرم را کجا برد؟ که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد

غزل شمارهٔ ۷


... و ای بهانۀ شیرین تر از شکر قندم
به عشق پاک کسی جز تو دل نمی بندم
به دین این همه پیغمبر احتیاجی نیست
همین بس است که اینک تویی خداوندم
همین بس است که هر لحظه ای که می گذرد
گسستنی نشود با دل تو پیوندم
مرا کمک کن از این پس که گامهای زمین
نمی برند و به مقصد نمی رسانندم
همیشه شعر سرودم برای مردم شهر
ولی نه! هیچ کدامش نشد خوشایندم
تویی بهانۀ این شعر خوب باور کن
که در سرودن این شعرها هنرمندم

غزل شمارهٔ ۸


کدخدا می گوید از اینجا نرو - یک ناشناس؟
با بهار و گل می آید سال نو یک ناشناس
با خودم می گویم ای شاعر! تو تنها نیستی
توی دنیا هست حتما مثل تو یک ناشناس
با صدای ساعت قلبم از این پس مایلم
بشمرم این لحظه ها را تا سه! دو! یک! ... ناشناس
می رسد می پرسم ای خوب جنوبی کیستی؟
خیره می ماند و می گوید که: مو؟ یک ناشناس
آه می دانم که روزی روزگاری می رسد
می رویم آن سوتر از غمها من و ... یک ناشناس

غزل شمارهٔ ۹


به یک پلک تو می بخشم تمام روزها و شبها را
که تسکین می دهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجه ات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک نفس پر کن به هم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دل مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دلیل دل خوشی هایم! چه بغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟ ... نمی فهمم سببها را
بیا این بار شعرم را به آداب تو می گویم
که دارم یاد می گیرم زبان با ادبها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقبها را

غزل شمارهٔ ۱۰


خبر به دورترین نقطۀ جهان برسد
نخواست او به من خسته - بی گمان - برسد
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه می کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...
رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آن که دوست تَرَش داشته به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطۀ جهان برسد
گلایه ای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق! هق!... تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند ... نه! نفرین نمی کنم ... نکند
به او - که عاشق او بوده ام - زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

غزل شمارهٔ ۱۱


همین دقیقه، همین ساعت ... آفتاب، درست
کنار حوض، کمی سایه داشت روز نخست
تو کنج باغچه، گلهای سرخ می چیدی...
پس از گذشتن یک سال یادم است درست
ببین چگونه برایت هنوز دلتنگ است
کسی که بعد تو یک لحظه از تو دست نشست
چقدر نامه نوشتم ... دلم پر است چقدر
امید نیست به این شعرهای سادۀ سست
دوباره نامۀ من... شهر بی وفا شده است
چه خلوت است در این روزها ادارۀ پست!

غزل شمارهٔ ۱۲


چگونه می رود به سمت بیکرانه ها
که ابر گریه می کند برای رودخانه ها
پرنده غافل است از اینکه تندباد می رسد
وگرنه باز هم بنا نمی شد آشیانه ها
و این چنین که این همه ز عشق رنج می برند
مرا غم تو می کشد در آتش بهانه ها
چراغ و چشم آسمان! ستاره ها تو، ماه،تو
پس از تو تار می شود شبِ تمامِ خانه ها
اگر چه زخم می زنی ولی تورا نوشته اند
به روی صفحۀ دلم خطوطِ تازیانه ها
خلاصه بر درختِ دل، تو باید آشیان کنی
وگرنه می سپارمش به دست موریانه ها

غزل شمارهٔ ۱۳


خورشید پشت پنجرۀ پلکهای من
من خسته ام! طلوع کن امشب برای من
می ریزم آنچه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من
وقتی تو دل خوشی، همۀ شهر دل خوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من
تو انعکاس من شده ای ... کوه ها هنوز
تکرار می کنند تو را در صدای من
آهسته تر! که عشق تو جرم است، هیچ کس
در شهر نیست با خبر از ماجرای من
شاید که ای غریبه تو همزاد من باشی
من... تو... چقدر مثل تو هستم! خدای من!!

غزل شمارهٔ ۱۴


بعد از تو سرد و خسته و ساکت تمام روز...
با صد بهانۀ متفاوت تمام روز...
هی فکر می کنم به تو و خیره می شود
چشمم به چند نقطۀ ثابت تمام روز
زردند گونه های من و خاک می خورد
آیینه روی میز توالت تمام روز
در این اتاق، بعد تو تکرار می شود
یک سینمای مبهم و صامت تمام روز
گهگاه می زند به سرم درد دل کند
با یک نوار خالی کاست تمام روز
«من» بی «تو» مرده ای متحرک تمام شب...
«من» بی «تو» سرد و خسته و ساکت تمام روز

غزل شمارهٔ ۱۵


قلبت که می زند سر من درد می کند
این روزها سراسر من درد می کند
قلبت که... نیمۀ چپ من درد می کشد
تب کرده، نیم دیگر من درد می کند
تحریک می کند عصبِ چشمهام را
چشمی که در برابر من درد می کند
شاید تو وصلۀ تن من نیستی، چقدر
جای تو روی پیکر من درد می کند
هی سعی می کنم که ترا کیمیا کنم
هی دستهای مس گر من درد می کند
دیر است پس چرا متولد نمی شوی؟
شعر تو روی دفتر من درد می کند

غزل شمارهٔ ۱۶


بده به دست من این بار بیستونها را
که این چنین به تو ثابت کنم جنونها را
بگو به دفتر تاریخ تا سیاه کند
به نام ما همۀ سطرها، ستونها را
عبور کم کن از این کوچه ها که می ترسم
بسازی از دل مردم کلکسیونها را
... منم که گاه به ترک تو سخت مجبورم
... تویی که دوری تو شیشه کرده خونها را
میان جاده بدون تو خوب می فهمم
نوشته های غم انگیز کامیونها را!

غزل شمارهٔ ۱۷


قلم کنار تو افتاده لیقه خشک شده
حرف «ع ش ق» به خطِّ عتیقه خشک شده
دوباره زخم تو گل کرده «دوم» ماه است
زمان به روی «دو و ده دقیقه» خشک شده
کنار پنجره ای، ماه می وزد ... داری
به سمت کوچه نگاه عمیق خشک شده
از آن قرار برای تو این فقط مانده است:
گلی که بر سر جیب جلیقه خشک شده
...هجوم خاطره ها ... چشمهای تو بسته اند
و دستهای تو روی شقیقه خشک شده
برای «عشق» تو سر مشق تازه می خواهی
قلم کنار تو افتاده لیقه خشک شده

غزل شمارهٔ ۱۸


این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست
نه! در دلم انگار جای هیچ کس نیست
آنقدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچ کس نیست
حتی نفسهای مرا از من گرفته اند
من مرده ام در من هوای هیچ کس نیست
دنیای مرموزی است ما باید بدانیم
که هیچ کس اینجا برای هیچ کس نیست
باید خدا هم با خودش روراست باشد
وقتی که می داند خدای هیچ کس نیست
من می روم هرچند می دانم که دیگر
پشت سرم حتی دعای هیچ کس نیست

غزل شمارهٔ ۱۹


تو نیستی و این در و دیوار هیچ وقت...
غیر از تو من به هیچ کس انگار هیچ وقت...
اینجا دلم برای تو هی شور می زند
از خود مواظبت کن و نگذار هیچ وقت...
اخبار گفت شهر شما امن و ناراحت است
من باورم نمی شود، اخبار هیچ وقت...
حیفند روزهای جوانی، نمی شوند
این روزها دو مرتبه تکرار هیچ وقت
من نیستم بیا و فراموش کن مرا
کی بوده ام برات سزاوار؟... هیچ وقت!
بگذار من شکسته شوم تو صبور باش
جوری بمان همیشه که انگار هیچ وقت...

غزل شمارهٔ ۲۰


نوشته ام به دل شعرهای غیر مجاز
که دوست دارمت ای آشنای غیر مجاز
هوا بد است، بکش شیشۀ حسادت را
که دور باشد از اینجا هوای غیر مجاز
به کوچه پا نگذاریم تا نفرمایند:
جدا شوند ز هم این دو تای غیر مجاز
دل است، من به تو تجویز می کنم - دیگر
مباد پک بزنی بر دوای غیر مجاز
تورا نگاه کنم هرچه روز تعطیل است
مرا ببر به همین سینمای غیر مجاز
تو - صحنه های رمانتیک و جمله های قشنگ
که حفظ کرده ای از فیلمهای غیر مجاز
زبان به کام بگیر و شبیه مردم باش
مباد دم بزنی از خدای غیر مجاز

غزل شمارهٔ ۲۱


ضعیف و لاغر و زرد و صدای خواب آور
کنار بستر من قرصهای خواب آور
لجن گرفته ام از این سرگذشت ویروسی
از این تب، این تب مالاریای خواب آور
منی که منحنی زانوان زاویه دار
جدا نمی کندم از هوای خواب آور
همین تجمع اجساد مومیایی شهر
مرا کشانده به این انزوای خواب آور
زمین رها شده دور مدار بی دردی
و روزنامه ها پر از قصه های خواب آور
هنوز دفتر خمیازه های من باز است
بخواب شعر! در این ماجرای خواب آور

غزل شمارهٔ ۲۲


تا می کشم خطوطِ تو را پاک می شوی
داری کمی فراتر از ادراک می شوی
هر لحظه از نگاه دلم می چکی ولی
با دستمال کاغذی ام پاک می شوی
این عابران که می گذرند از خیال من
مشکوک نیستند تو شکاک می شوی
تو زنده ای هنوز برایم گمان نکن
در گور خاطرات خوشم خاک می شوی
باید به شهر عشق تو با احتیاط رفت
وقتی که عاشقی چقدر خطرناک می شوی!

غزل شمارهٔ ۲۳


دیدمت چشم تو جا در چشمهای من گرفت
آتشی یک لحظه آمد در دلم دامن گرفت
آنقدر بی اختیار این اتفاق افتاده که
این گناه تازۀ من را خدا گردن گرفت
در دلم چیزی فرو می ریزد آیا عشق نیست؟
اینکه در اندام من امروز باریدن گرفت
من که هستم؟ او که نامش را نمی دانست و بعد
رفت زیر سایۀ یک «مرد» و نام «زن» گرفت
روزهای تیره و تاری که با خود داشتم
با تو اکنون معنی آینده ای روشن گرفت
زنده ام تا در تنم هُرم نفسهای تو هست
مرگ می داند: فقط باید تورا از من گرفت

غزل شمارهٔ ۲۴


دوباره تَش زده بر قلب نازک سیگار
هوای سرد و تو و فندک و پُک سیگار
تو طبق عادت هر روز می نویسی باز
به روی صندلیت «عشق» با نوک سیگار
و سرفه می کنی و یاد حرفهای منی
که گفته بودم انگار با تو که سیگار،
برای حنجره ات خوب نیست دست بکش
و دست می کشی از آخرین پُک سیگار
نه! جای پای کسی نیست جز خودت اینجا
فقط زمین و تن بی تحرک سیگار
کسی نمی رسد از راه، سخت می رنجی
و می روی که ببینی تدارک سیگار

غزل شمارهٔ ۲۵


دلی که می کشی از آن عذاب بی رحم است
قبول می کنم او بی حساب بی رحم است
خودت از آن دم اول سوال کردی: هست
دلت چگونه؟ و دادم جواب: بی رحم است
تو تشنه سمت دلم آمدی؟ نمی دانی
که شاهزادۀ زیبای آب بی رحم است
و گونه های تو سرخند و سوخته گفتی
که در ولایتتان آفتاب بی رحم است
تو کنج خانه نشستی که اعتراض کنی
به دختری که در این اعتصاب بی رحم است
من این خدای تورا دیده ام، دعایت را
از او نخواه مستجاب، بی رحم است

غزل شمارهٔ ۲۶


کفش چرمی - چتر - فروردین - خیابان شلوغ
یک شب بارانی غمگین خیابان شلوغ
می رود تنهای تنها، باز هم می بینمش
باز هم رد می شود از این خیابان شلوغ
اشک و باران با هم از روی نگاهش می چکند
او سرش را می برد پایین ... خیابان شلوغ
عابران مانند باران در زمین گم می شوند
او فقط می ماند و چندین خیابان شلوغ
او فقط می ماند و دنیایی از دلواپسی
با غمی بر شانه اش، سنگین... خیابان شلوغ
... ناودانها، چشمک خط دار ماشینهای مست
خط کشی، باران آهنگین، خیابان شلوغ...
او نمی فهمد، نمی فهمد فقط رد می شود
با همان انگیزۀ دیرین... خیابان شلوغ
کفش چرمی روبه روی کفش چرمی ایستاد
لحظه ای پهلوی من بنشین
خیابان خلوت است

شعر شمارهٔ ۲۷


(۱)
صدای پچ پچ غم... خواب من به هم خورده است
دو ساعت است که اعصاب من به هم خورده است
صدای پچ پچ غم... هیس! هیس! ساکت باش
سکوت، در دل بی تاب من به هم خورده است
تو قاب عکس مرا دیده ای، نمی دانی
نشاط چهرۀ در قاب من به هم خورده است
غم تو را نسرودم وگرنه می دیدی
که وزن، در غزلِ ناب من به هم خورده است
هجای چشم تو را وزنها نمی فهمند
دو ساعت است که اعصاب من به هم خورده است
(۲)
دو ساعتی که به اندازۀ دو سال گذشت
تمام عمر من انگار در خیال گذشت
- ببند پنجره ها را که کوچه ناامن است...
نسیم آمد و نشنید و بی خیال گذشت
درست روی همین صندلی تو را دیدم
نگاه خیرۀ تو... لحظه ای که لال گذشت
-چه ساعتی است ببخشید؟... ساده بود اما
چه ها که از دل تو با همین سوال گذشت
گذشت و رفت و به تو فکر می کنم - تنها -
دو ساعتی که به اندازۀ دو سال گذشت
(۳)
تمام عمر من انگار در غم و درد است
مرا غروب تو صد سال پیرتر کرده است
تمام خاطره ها پیش روی چشم منند
زبان گشوده به تکرار: او چه نامرد است
-بیا و پاره کن این نامه را نمی بینی؟
دو سال می شود او نامه ای نیاورده است...؟
همیشه گفته ام اما نمی شود انگار
دل تو سخت مرا پایبند خود کرده است
تمام می شود این قصه آه حرف بزن
فقط نپرس که «لیلی زن است یا مرد است!»