رُکسانا


بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رُکسانا با من چه گذشت.
 
بگذار کسی نداند
که چگونه من از روزی که تخته‌های کفِ این کلبۀ چوبینِ ساحلی رفت و آمدِ کفش‌های سنگینم را
بر خود احساس کرد
و سایۀ دراز و سردم بر ماسه‌های مرطوبِ این ساحلِ متروک کشیده شد،
تا روزی که دیگر آفتاب به چشم‌هایم نتابد،
با شتابی امیدوار کفنِ خود را دوخته‌ام، گورِ خود را کنده‌ام...
 

 
اگرچه نسیم‌وار از سرِ عمرِ خود گذشته‌ام
و بر همه چیز ایستاده‌ام و در همه چیز تأمل کرده‌ام رسوخ کرده‌ام؛
 
اگرچه همه چیز را به دنبالِ خود کشیده‌ام:
همۀ حوادث را، ماجراها را، عشق‌ها و رنج‌ها را به دنبالِ خود کشیده‌ام
و زیرِ این پردۀ زیتونی رنگ که پیشانیِ آفتاب‌سوختۀ
من است پنهان کرده‌ام، ــ
اما من هیچ کدامِ این‌ها را نخواهم گفت
لام‌تاکام حرفی نخواهم زد
می‌گذارم هنوز چو نسیمی سبک از سرِ بازماندۀ عمرم بگذرم
و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم.
همه چیز را دنبالِ خود بکشم و زیرِ پردۀ زیتونی رنگ پنهان کنم:
همه‌ی حوادث و ماجراها را،
عشق‌ها را و رنج‌ها را مثلِ رازی مثلِ سرّی پُشتِ این پردۀ ضخیم به چاهی بی‌انتها بریزم،
نابودِشان کنم و از آن همه لام‌تاکام با کسی حرفی نزنم...
 
بگذار کسی نداند که چگونه من به جایِ نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شده‌ام!
 
بگذار هیچ‌کس نداند، هیچ‌کس! و از میانِ همۀ خدایان، خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد.
 
و به‌کلی مثلِ این که این‌ها همه نبوده است،
اصلاً نبوده است و من همچون تمامِ آن کسان که دیگر نامی ندارند
ــ نسیم‌وار از سرِ این‌ها همه نگذشته‌ام و بر این‌ها همه تأمل نکرده‌ام،
این‌ها همه را ندیده‌ام...
 
بگذار هیچ‌کس نداند،
هیچ‌کس نداند تا روزی که سرانجام، آفتابی که باید به چمن‌ها و جنگل‌ها بتابد،
آبِ این دریایِ مانع را بخشکاند و مرا چون قایقی فرسوده به شن بنشاند
و بدین‌گونه، روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رساند.
 
چرا که رُکسانایِ من مرا به هجرانی که اعصاب را می‌فرساید و دلهره می‌آورد محکوم کرده است.
و محکومم کرده است
که تا روزِ خشکیدنِ دریاها به انتظارِ رسیدنِ بدو ــ در اضطرابِ انتظاری سرگردان ــ محبوس بمانم...
 
و این است ماجرایِ شبی که به دامنِ رُکسانا آویختم و از او خواستم که مرا با خود ببرد.
چرا که رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ در کلبۀ چوبینِ ساحلی نمی‌گنجید،
و من بی‌وجودِ رُکسانا ــ بی‌تلاش و بی‌عشق و بی‌زندگی ــ در ناآسودگی و نومیدی زنده نمی‌توانستم بود...
 

 
...سرانجام، در عربده‌های دیوانه‌وارِ شبی تار و توفانی که دریا تلاشی زنده داشت
و جرقه‌های رعد، زندگی را در جامۀ قارچ‌های وحشی به دامنِ کوهستان می‌ریخت؛
دیرگاه از کلبۀ چوبینِ ساحلی بیرون آمدم.
و توفان با من درآویخت و شنلِ سُرخِ مرا تکان داد و من در زردتابیِ فانوس، مخملِ کبودِ آسترِ آن را دیدم.
و سرمایِ پاییزی استخوان‌های مرا لرزاند.
 
اما سایۀ درازِ پاهایم که به‌دقت از نورِ نیم‌رنگِ فانوس می‌گریخت
و در پناهِ من به ظلمتِ خیس و غلیظِ شب می‌پیوست، به رفت‌وآمد تعجیل می‌کرد.
و من شتابم را بر او تحمیل می‌کردم.
و دلم در آتش بود.
و موجِ دریا از سنگ‌چینِ ساحل لب‌پَر می‌زد.
و شب سنگین و سرد و توفانی بود. زمین پُرآب و هوا پُرآتش بود.
و من در شنلِ سُرخِ خویش، شیطان را می‌مانستم که به مجلسِ عشرت‌های شوق‌انگیز می‌رفت.
 
اما دلم در آتش بود و سوزندگیِ این آتش را در گلوی خوداحساس می‌کردم.
و باد، مرا از پیش‌رفتن مانع می‌شد...
 
کنارِ ساحلِ آشوب، مرغی فریاد زد
و صدایِ او در غرشِ روشنِ رعد خفه شد.
و من فانوس را در قایق نهادم.
و ریسمانِ قایق را از چوب‌پایه جدا کردم.
و در واپس‌رفتِ نخستین موجی که به زیرِ قایق رسید،
رو به دریای ظلمت‌آشوب پارو کشیدم.
و در ولولۀ موج و باد ــ در آن شبِ نیمه‌خیسِ غلیظ ــ به دریای دیوانه درآمدم
که کفِ جوشانِ غیظ بر لبانِ کبودش می‌دوید.
 
موج از ساحل بالا می‌کشید
و دریا گُرده تهی می‌کرد
 
و من در شیبِ تهی‌گاهِ دریا چنان فرو می‌شدم
که برخوردِ کفِ قایق را با ماسه‌هایی که دریایِ آبستن هرگز نخواهدِشان زاد،
احساس می‌کردم.
 
اما می‌دیدم که ناآسودگیِ روحِ من اندک‌اندک خود را به آشفتگیِ دنیایِ خیس و تلاش‌کارِ بیرون وامی‌گذارد.
و آرام‌آرام، رسوبِ آسایش را در اندرونِ خود احساس می‌کردم.
 
لیکن شب آشفته بود
و دریا پرپر می‌زد
و مستی دیرسیرابی در آشوبِ سردِ امواجِ دیوانه به جُستجویِ لذتی گریخته عربده می‌کشید...
و من دیدم که آسایشی یافته‌ام
و اکنون به حلزونی دربه‌در می‌مانم که در زیروزِبَررفتِ بی‌پایانِ شتابندگانِ دریا صدفی جُسته است.
و می‌دیدم که اگر فانوس را به آب افکنم و سیاهیِ شب را به فروبستگیِ چشمانِ خود تعبیر کنم،
به بودای بی‌دغدغه ماننده‌ام که درد را از آن روی که طلیعه‌تازِ
نیروانا می‌داند به دلاسودگی برمی‌گزارد.
اما من از
مرگ به زندگی گریخته بودم.
و بویِ لجنِ نمک‌سودِ شبِ خفتن‌جایِ ماهی‌خوارها که با انقلابِ امواجِ برآمده همراهِ وزشِ باد
در نفسِ من چپیده بود، مرا به دامنِ دریا کشیده بود.
و زیروفرارفتِ زنده‌وارِ دریا، مرا به‌سانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد
از سکونِ مرده‌وارِ ساحل بر آب رانده بود،
و در می‌یافتم از راهی که بودا گذشته است به زندگی بازمی‌گردم.
و در این هنگام
در زردتابیِ نیم‌رنگِ فانوس، سرکشیِ کوهه‌های بی‌تاب را
می‌نگریستم.
و آسایشِ تن و روحِ من در اندرونِ من به خواب می‌رفت.
و شب آشفته بود
و دریا چون مرغی سرکنده پرپر می‌زد و به‌سانِ مستی ناسیراب به جُستجویِ لذت عربده می‌کشید.
 

 
در یک آن، پنداشتم که من اکنون همه چیزِ زندگی را به‌دلخواهِ خود یافته‌ام.
یک چند، سنگینیِ خُردکنندۀ آرامشِ ساحل را در خفقانِ مرگی بی‌جوش،
بر بی‌تابیِ روحِ آشفته‌یی که به دنبالِ آسایش می‌گشت تحمل کرده بودم:
ــ آسایشی که از جوشش مایه می‌گیرد!
و سرانجام در شبی چنان تیره، به‌سانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد،
دل به دریای توفانی زده بودم.
و دریا آشوب بود.
و من در زیروفرارفتِ زنده‌وارِ آن‌که خواهشی پُرتپش در هر موجِ بی‌تابش گردن می‌کشید،
مایۀ آسایش و زندگیِ خود را بازیافته بودم، همه چیزِ زندگی را به‌دلخواهِ خویش به‌دست آورده بودم.
اما ناگهان در آشفتگیِ تیره و روشنِ بخار و مهِ بالایِ قایق ــ که شب گهواره جنبانش بود ــ
و در انعکاسِ نورِ زردی که به مخملِ سُرخِ شنلِ من می‌تافت، چهره‌یی آشنا به چشمانم سایه زد.
و خیزاب‌ها، کنارِ قایقِ بی‌قرارِ بی‌آرام در تبِ سردِ خود می‌سوختند.
 
فریاد کشیدم: «رُکسانا!»
 
اما او در آرامشِ خود آسایش نداشت
و غریوِ من به مانندِ نفسی که در توده‌هایِ عظیم دود دَمَند، چهرۀ او را برآشفت.
و این غریو،
رخسارۀ رؤیاییِ او را به‌سانِ روحِ گنه‌کاری شبگرد که از آوازِ خروس نزدیکیِ سپیده‌دمان را احساس کند،
شکنجه کرد.
و من زیرِ پردۀ نازکِ مه و ابر، دیدمش که چشمانش را به خواب گرفت
و دندان‌هایش را از فشارِ رنجی گنگ برهم فشرد.
 
فریاد کشیدم: «رُکسانا!»
 
اما او در آرامشِ خود آسوده نبود
و به‌سانِ مهی از باد آشفته،
با سکوتی که غریوِ مستانۀ توفانِ دیوانه را در زمینۀ خود پُررنگ‌تر می‌نمود
و برجسته‌تر می‌ساخت و برهنه‌تر می‌کرد، گفت:
«ــ من همین دریای بی‌پایانم!»
 
و در دریا آشوب بود
در دریا توفان بود...
 
فریاد کشیدم: «ــ رُکسانا!»
اما رُکسانا در تبِ سردِ خود می‌سوخت
و کفِ غیظ بر لبِ دریا می‌دوید
و در دلِ من آتش بود
 
و زنِ مه‌آلود که رخسارش از انعکاسِ نورِ زردِ فانوس بر مخملِ سُرخِ شنلِ من رنگ می‌گرفت
و من سایۀ بزرگِ او را بر قایق و فانوس و روحِ خود احساس می‌کردم،
با سکوتی که شُکوهش دلهره‌آور بود، گفت:
«ــ من همین توفانم من همین غریوم
من همین دریای آشوبم که آتشِ صدهزار خواهشِ زنده در هر موجِ بی‌تابش شعله می‌زند!»
 
«رُکسانا!»
 
«ــ اگر می‌توانستی بیایی، تو را با خود می‌بردم.
    تو نیز ابری می‌شدی و هنگامِ دیدارِ ما از قلبِ ما آتش می‌جَست و دریا و آسمان را روشن می‌کرد...
    در فریادهای توفانیِ خود سرود می‌خواندیم
    در آشوبِ امواجِ کف کردۀ دورگریزِ خود آسایش می‌یافتیم
        و در لهیبِ آتشِ سردِ روحِ پُرخروشِ خود می‌زیستیم...
    اما تو نمی‌توانی بیایی، نمی‌توانی
    تو نمی‌توانی قدمی از جای خود فراتر بگذاری!»
 
«ــ می‌توانم
              رُکسانا!
                      می‌توانم»...
 
«ــ می‌توانستی، اما اکنون نمی‌توانی
 
و میانِ من و تو به همان اندازه فاصله هست
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسان‌هایی که بر زمین سرگردانند...»
 
«ــ رُکسانا...»
و دیگر در فریادِ من آتشِ امیدی جرقه نمی‌زد.
 
«ــ شاید بتوانی تا روزی که هنوز آخرین نشانه‌های زندگی را از تو بازنستانده‌اند
    چونان قایقی که بادِ دریا ریسمانش را از چوب‌پایۀ ساحل بگسلد
    بر دریای دلِ من عشقِ من زندگیِ من بی‌وقفه‌گردی کنی...
    با آرامشِ من آرامش یابی در توفانِ من بغریوی و ابری که به دریا می‌گرید
    شورابِ اشک را از چهره‌ات بشوید.
    تا اگر روزی،
    آفتابی که باید بر چمن‌ها و جنگل‌ها بتابد آبِ این دریا را فرو خشکاند
    و مرا گودالی بی‌آب و بی‌ثمر کرد، تو نیز به‌سانِ قایقی برخاک‌افتاده بی‌ثمر گردی
    و بدین‌گونه، میانِ تو و من آشناییِ نزدیک‌تری پدید آید.
    اما اگر اندیشه کنی که هم‌اکنون می‌توانی
    به من که روحِ دریا روحِ عشق و روحِ زندگی هستم بازرسی،
    نمی‌توانی، نمی‌توانی!»
«ــ رُک... سا... نا»
و فریادِ من دیگر به پچپچه‌یی مأیوس و مضطرب مبدل گشته بود.
 
و دریا آشوب بود.
و خیالِ زندگی با درونِ شوریده‌اش عربده می‌زد.
و رُکسانا بر قایق و من و بر همۀ دریا در پیکرِ ابری که از باد به هم برمی‌آمد
    در تبِ زندۀ خود غریو می‌کشید:
 
«ــ شاید به هم بازرسیم:
    روزی که من به‌سانِ دریایی خشکیدم،
    و تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی
    اما اکنون میانِ ما فاصله چندان است
    که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسان‌هایی که بر زمین سرگردانند».
 
«ــ می‌توانم
              رُکسانا!
                       می‌توانم...»
 
«ــ نمی‌توانی!
                نمی‌توانی»
 
«ــ رُکسانا...»
خواهشِ متضرعی در صدایم می‌گریست
و در دریا آشوب بود.
 
«ــ اگر می‌توانستی تو را با خود می‌بردم
    تو هم بر این دریای پُرآشوب موجی تلاش‌کار می‌شدی
    و آنگاه در التهابِ شب‌هایِ سیاه و توفانی
    که خواهشی قالب‌شکاف در هر موجِ بی‌تابِ دریا گردن می‌کشد،
    در زیروفرارفتِ جاویدانِ کوهه‌های تلاش، زندگی می‌گرفتیم.»
 
بی‌تاب در آخرین حملۀ یأس کوشیدم تا از جای برخیزم اما زنجیرِ لنگری به خروار بر پایم بود.
و خیزاب‌ها کنارِ قایقِ بی‌قرارِ بی‌سکون در تبِ سردِ خود می‌سوختند.
و روحِ تلاشندۀ من در زندانِ زمخت و سنگینِ تنم می‌افسرد
و رُکسانا بر قایق و من و دریا در پیکرِ ابری که از باد به‌هم برآید،
    با سکوتی که غریوِ شتابندگانِ موج را بر زمینۀ خود برجسته‌تر می‌کرد فریاد می‌کشید:
 
«ــ نمی‌توانی!
 
    و هرکس آن‌چه را که دوست می‌دارد در بند می‌گذارد.
    و هر زن مرواریدِ غلتانِ خود را به زندانِ صندوقش محبوس می‌دارد،
 
    و زنجیرهای گران را من بر پایت نهاده‌ام،
    ورنه پیش از آن‌که به من رسی طعمۀ دریای بی‌انتها شده بودی
    و چشمانت چون دو مرواریدِ جان دار که هرگز صیدِ غواصانِ دریا نگردد،
    بلعِ صدف‌ها شده بود...
 
    تو نمی‌توانی بیایی
                          نمی‌توانی بیایی!
 
    تو می‌باید به کلبۀ چوبینِ ساحلی بازگردی
    و تا روزی که آفتاب مرا و تو را بی‌ثمر نکرده است،
    کنارِ دریا از عشقِ من، تنها از عشقِ من روزی بگیری...»
 

 
من در آخرین شعلۀ زردتابِ فانوس،
    چکشِ باران را بر آب‌های کف کردۀ بی‌پایانِ دریا دیدم
    و سحرگاهان مردانِ ساحل،
    در قایقی که امواجِ سرگردان به خاک کشانده بود مدهوشم یافتند...
 

 
بگذار کسی نداند که ماجرایِ من و رُکسانا چگونه بود!
 
من اکنون در کلبۀ چوبینِ ساحلی که باد در سفالِ بامش عربده می‌کشد
    و باران از درزِ تخته‌های دیوارش به درون نشت می‌کند،
    از دریچه به دریای آشوب می‌نگرم
    و از پسِ دیوارِ چوبین،
    رفت‌وآمدِ آرام و متجسسانۀ مردمِ کنجکاوی را که به تماشای دیوانگان رغبتی دارند
    احساس می‌کنم.
    و می‌شنوم که زیرِ لب با یکدیگر می‌گویند:
 
«ــ هان گوش کنید،
    دیوانه هم‌اکنون با خود سخن خواهد گفت».
 
و من از غیظ لب به دندان می‌گزم
    و انتظارِ آن روزِ دیرآینده که آفتاب،
    آبِ دریاهای مانع را خشکانده باشد
    و مرا چون قایقی رسیده به ساحل به خاک نشانده باشد
    و روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رسانده باشد،
    به سانِ آتشِ سردِ امیدی در تَهِ چشمانم شعله می‌زند.
    و زیرِ لب با سکوتی مرگبار فریاد می‌زنم:
 
«رُکسانا!»
 
و غریوِ بی‌پایانِ رُکسانا را می‌شنوم
    که از دلِ دریا،
    با شتابِ بی‌وقفۀ خیزاب‌های دریا که هزاران خواهشِ زنده در هر موجِ بی‌تابش گردن می‌کشد،
    یک ریز فریاد می‌زند:
 
«ــ نمی‌توانی بیایی!
                        نمی‌توانی بیایی!»...
 
مشت بر دیوارِ چوبین می‌کوبم
    و به مردمِ کنجکاوی که از دیدارِ دیوانگان دل شاد می‌شوند
    و سایه‌شان که به درزِ تخته‌ها می‌افتد حدودِ هیکلِ شان را مشخص می‌کند،
    نهیب می‌زنم:
 
«ــ می‌شنوید؟
                بدبخت‌ها
                          می‌شنوید؟»
 
و سایه‌ها از درزِ تخته‌های دیوار به زمین می‌افتند.
و من، زیرِ ضربِ پاهای گریزآهنگ،
    فریادِ رُکسانا را می‌شنوم که از دلِ دریا،
    با شتابِ بی‌وقفۀ امواجِ خویش،
    همراهِ بادی که از فرازِ آب‌های دوردست می‌گذرد،
    یک‌ریز فریاد می‌کشد:
 
«ــ نمی‌توانی بیایی!
                        نمی‌توانی بیایی!».

پیام پرستو


بیا که بار دگر گل به بار می آید
بیار باده که بوی بهار می آید
هزار غم ز تو دارم به دل، بیا ای گل
که گل شکفته و بانگ هزار می آید
طرب میانه خوش نیست با منش چه کنم
خوشا غم تو که با ما کنار می آید
نه من ز داغ تو ای گل به خون نشستم و بس
که لاله هم به چمن داغ دار می آید
دل چو غنچۀ من نشکفد به بوی بهار
بهار من بود آن گه که یار می آید
نسیم زلف تو تا نگذرد به گلشن دل
کجا نهال امیدم به بار می آید
بدین امید شد اشکم روان ز چشمۀ چشم
که سرو من به لب جویبار می آید
مگر ز پیک پرستو پیام او پرسم
وگرنه کیست که از آن دیار می آید
دلم به باده و گل وا نمی شود، چه کنم
که بی تو باده و گل ناگوار می آید
بهار سایه تویی ای بنفشه مو باز آی
که گل به دیدۀ من بی تو خار می آید

همیشه بهار


گذشتم از تو که ای گل چو عمر من گذرانی
چه گویمت که به باغ بهشت گم شده مانی
به دور چشم تو هر چند داد دل نستاندم
برو که کام دل از دور آسمان بستانی
گذاشتم به جگر داغ عشق و از تو گذشتم
به کام من که نماندی به کام خویش بمانی
بهار عمر مرا گر خزان رسید تو خوش باش
که چون همیشه بهار ایمن از گزند خزانی
تو را چه غم که سری پایمال عشق تو گردد
که بر عزای عزیزان سمند شوق برانی
چگونه خوار گذاری مرا که جان عزیزی
چگونه پیر پسندی مرا که بخت جوانی
کنون غبار غم برفشان ز چهره که فردا
چه سود اشک ندامت که بر سرم بفشانی
چه سال ها که به پای تو شاخ گل بنشستم
که بشکفی و گلی پیش روی من بنشانی
تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم
کنون به خواری ام ای گلبن شکفته چه رانی
به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم
هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی
چه خارها که ز حسرت شکست در دل ریشم
چو دیدمت که چو گل سر به سینۀ دگرانی
خوشا به پای تو سر سودنم چو شاهد مهتاب
ولی تو سایه برانی ز خود که سرو روانی

زمان...


اگرچه شب
              شبِ روشن
                       چراغِ جان من است؛
گذر ز کویِ «غروب»
نه در توانِ من است
*
                   
غروب، می کُشدم !
به ریشه می زندم !
ز پا می افکندم !
چگونه غم نخورم؟
                            مرگ روشنایی را،
به چشم می بینم !
                    
غروب، تنگی زندان،
غروب، درد جدایی
غروب، غصّه و غم،
صدای گریۀ خاموش،
                             مویه و ماتم !
غروب، سایۀ غم های بی کران من است .
*
          
شبم، شکفته به دیدار و مهر یاران است
شبم، ز صحبت یاران ستاره باران است
*
           
                
شب سیاهِ، فراوان گذشته از سر من
شبی که مرگ نشسته است در برابر من
شب سیاه تر از مرگ و سرخ تر از جنگ
که آنچه بر سرِ ما رفته نیست باور من
ــ همان نکوتر، کز نام آن کنم پرهیز
وز آن ملال، ننالم به دوستان عزیز ــ
*
                  
بسا شبا، که سفر می کنم،
                                   سفر در خویش
به دوردست زمان
بسا شبا، که گذر می کنم،
                                      چو روح نسیم
به بیکران جهان،
                           
بسا شبا که سکوت و ستاره همدم من،
نشسته ام به تماشای این رواق بلند،
که دختران سخن، از دریچۀ الهام،
مرا به صحبت شیرین خویش می خوانند،
*
                 
چه مایه، لذت ناب است، این نخفتن ها
شب شکفتن ها
به همزبان قلم از نگفته، گفتن ها،
شب و لطافت و هستی،
شب و طبیعتِ رام
                
دل از سرودن یک شعر تازه و شیرین کام
که خواب، در رسد آرام و
                            گستراند دام!
*
                
سحر، دوباره مرا می رباید از این بند.
سحر، دوباره به من جان ِ تازه می بخشد
سحر، درآمدِ روز
سحر، تولد نور
سحر شکستن ظلمت،
                        گریز تاریکی
سحر تبسم مهر
سحر طلایۀ صبح
شکوه و شادی آغاز،
                                  پویه و پرواز.
همیشه بانگ رهایی است،
                          در فضای سحر
                     
غبارِ راهِ زمان را ز سینه می شویم
چو برکشم نفسی چند در هوای سحر.
*
                   
چو آفتاب برآید،
                           ز در درآید روز.
دوباره روشنی ایزدی شود پیروز
به لطف نور، سرآید زمان تاریکی
من این میانه،
                      قلم برکشم ز ترکشِ مهر
چو تیغ صبح،
                        در افتم به جان تاریکی!

آخر دل است این


دل چون توان بریدن از او مشکل است این
آهن که نیست جان من آخر دل است این
من می شناسم این دل مجنون خویش را
پندش مگوی که بی حاصل است این
جز بند نیست چارۀ دیوانه و حکیم
پندش دهد هنوز، عجب عاقل است این
گفتم طبیب این دل بیمار آمده است
ای وای بر من و دل من، قاتل است این
منت چرا نهیم که بر خاک پای یار
جانی نثار کردم و ناقابل است این
اشک مرا بدید و بخندید مدعی
عیبش مکن که از دل ما غافل است این
پندم دهد که سایه در این غم صبور باش
در بحر غرقه ام من و بر ساحل است این

سایۀ گل


ز پرده گر به در آید نگار پرده نشینم
چون اشک از نظر افتد نگارخانۀ چینم
بسازم از سر زلف تو چون نسیم به بویی
گرم ز دست نیابد که گل ز باغ تو چینم
مرو به ناز جوانی گره فکنده بر ابرو
که پیر عشقم و زلف تو داده چین به جبینم
ز جان نداشت دلم طاقت جدایی و از اشک
کشید پرده به چشمم که رفتن تو نبینم
ز تاب آن که دلم باز سر کشد ز کمندش
کمان کشیده نشسته است چشم او به کمینم
اگر نسیم امیدی نبود و شبنم شوقی
گلی نداشت خزان دیده باغ طبع حزینم
به ناز سر مکش از من که سایۀ توام ای سرو
چو شاخ گل بنشین تا به سایۀ تو نشینم

یار گم شده


گر چشم دل بر آن مه آیینه رو کنی
سیر جهان در آینۀ روی او کنی
خاک سیه مباش که کس برنگیردت
آیینه شو که خدمت آن ماهرو کنی
جان تو جلوه گاه آن گهی شود
کایینه اش به اشک صفا شست و شو کنی
خواب و خیال من همه با یاد روی توست
تا کی به من چو دولت بیدار رو کنی
درمان درد عشق صبوری بود ولی
با من چرا حکایت سنگ و سبو کنی
خون می چکد ز نالۀ بلبل در این چمن
فریاد از تو گل، که به هر خار خو کنی
دل بسته ام به باد، به بوی شبی که زلف
بگشایی و مشام مرا مشکبو کنی
اینجاست یار گم شده گرد جهان مگرد
خود را بجوی سایه اگر جست و جو کنی

غزلِ آخرین انزوا


۱
 
من فروتن بوده‌ام
و به فروتنی،
از عمقِ خواب‌های پریشانِ خاکساریِ خویش
تمامیِ عظمتِ عاشقانۀ انسانی را سروده‌ام
تا نسیمی برآید.
نسیمی برآید و ابرهای قطرانی را پاره‌پاره کند.
و من به‌سانِ دریایی از صافیِ آسمان پُرشوم ــ از آسمان و مرتع و مردم پُر شوم.
تا از طراوتِ برفیِ آفتابِ عشقی که بر افقم می‌نشیند،
یک‌چند در سکوت و آرامشِ بازنیافتۀ خویش از سکوتِ خوش‌آوازِ «آرامش» سرشار شوم ــ
چرا که من،
دیرگاهی‌ است جز این قالبِ خالی که به دندانِ طولانیِ لحظه‌ها خاییده شده است نبوده‌ام؛
جز منی که از وحشتِ خلأِ خویش فریاد کشیده است نبوده‌ام...
 

 
پیکری
چهره‌یی
دستی
سایه‌یی ــ
بیدارخوابیِ هزاران چشم در رؤیا و خاطره؛
 
سایه‌ها
کودکان
آتش‌ها
زنان ــ
 
سایه‌های کودک و آتش‌های زن؛
 
سنگ‌ها
دوستان
عشق‌ها
دنیاها ــ
 
سنگ‌های دوست و عشق‌های دنیا؛
 
درختان
مردگان ــ
و درختانِ مرده؛
 
وطنی که هوا و آفتابِ شهرها،
و جراحات و جنسیت‌های همشهریان را به قالبِ خود گیرد؛
 
و چیزی دیگر، چیزی دیگر،
چیزی عظیم‌تر از تمامِ ستاره‌ها تمامِ خدایان:
قلبِ زنی که مرا کودکِ دست‌نوازِ دامنِ خود کند!
 
چرا که من دیرگاهی‌ است
جز این هیبتِ تنهایی که به دندانِ سردِ بیگانگی‌ها جویده شده است نبوده‌ام
ــ جز منی که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد کشیده است نبوده‌ام...
 

 
نامِ
هیچ‌کجا و همه‌جا
نامِ هیچ‌گاه و همه‌گاه...
 
آه که چون سایه‌یی به زبان می‌آمدم
                                           بی‌آنکه شفقِ لبانم بگشاید
و به‌سانِ
فردایی از گذشته می‌گذشتم
                                                 بی‌آنکه گوشت‌های خاطره‌ام بپوسد.
 

 
سوادی از عشق نیاموخته و هرگز سخنی آشنا به هیچ زبانِ آشنایی نخوانده و نشنیده. ــ
 

سایه‌یی که با پوک سخن می‌گفت!
 

 
عشقی به‌روشنی‌انجامیده را بر سرِ بازاری فریاد نکرده،
منادیِ نامِ انسان و تمامیِ دنیا چگونه بوده‌ام؟
آیا فرداپرستان را با دُهُلِ درون‌خالیِ قلبم فریب می‌داده‌ام؟
 

 
من جارِ خاموشِ سقفِ لانۀ سردِ خود بودم
من شیرخوارۀ مادرِ یأسِ خود، دامن‌آویزِ دایۀ دردِ خود بودم.
 
آه که بدونِ شک این خلوتِ یأس‌انگیزِ توجیه‌نکردنی
(این سرچشمۀ جوشان و سهمگینِ قطرانِ تنهایی، در عمقِ قلبِ انسانی)
برای درد کشیدن انگیزه‌یی خالص است.
 
و من ــ اسکندرِ مغمومِ ظلماتِ آبِ رنجِ جاویدان ــ چگونه در این دالانِ تاریک،
فریادِ ستارگان را سروده‌ام؟
 
آیا انسان معجزه‌یی نیست؟

انسان... شیطانی که خدا را به‌زیر آورد،
جهان را به بند کشید
و زندان‌ها را درهم شکست!
ــ کوه‌ها را درید،
دریاها را شکست،
آتش‌ها را نوشید
و آب‌ها را خاکستر کرد!
 

انسان... این شقاوتِ دادگر! این متعجبِ اعجاب‌انگیز!
انسان... این سلطانِ بزرگ‌ترین عشق و عظیم‌ترین انزوا!
 

انسان... این شهریارِ بزرگ که در آغوشِ حرمِ اسرارِ خویش آرام یافته است
و با عظمتِ عصیانیِ خود به رازِ طبیعت و پنهان گاهِ خدایانِ خویش پهلو می‌زند!
 

انسان!
 
و من با این زن با این پسر با این برادرِ بزرگواری که شبِ بی‌شکافم را نورانی کرده است،
با این خورشیدی که پلاسِ شب را از بامِ زندانِ بی‌روزنم برچیده است،
بی‌عشق و بی‌زندگی سخن از عشق و زندگی چگونه به میان آورده‌ام؟
آیا انسان معجزه‌یی نیست؟
 

 
آه، چگونه تا دیگر این مارشِ عظیمِ اقیانوس را نشنوم؛
تا دیگر این نگاهِ آینده را در نی‌نیِ شیطانِ چشمِ کودکانم ننگرم؛
تا دیگر این زیباییِ وحشت‌انگیزِ همه‌جاگیر را احساس نکنم
حصارِ بی‌پایانی از کابوس به گِرداگِردِ رؤیاهایم کشیده بودند،
و من، آه! چگونه اکنون
تنگ در تنگیِ دردها و دست‌ها شده‌ام!
 

 
به خود گفتم: «ــ هان!
من تنها و خالی‌ام.
به‌هم‌ریختگیِ دهشتناکِ غوغای سکوت و سرودهای شورش را می‌شنوم،
و خود بیابانی بی‌کس و بی‌عابرم که پامالِ لحظه‌های گریزندۀ زمان است.
 
عابرِ بیابانی بی‌کس‌ام که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد می‌زند...
 
من تنها و خالی‌ام و ملتِ من جهانِ ریشه‌های معجزآساست
من منفذِ تنگ‌چشمیِ خویش‌ام و ملتِ من گذرگاهِ آب‌های جاویدان است
من ظرافت و پاکیِ اشک‌ام و ملتِ من عرق و خونِ شادی‌ است...
 
آه، به جهنم! ــ پیراهنِ پشمینِ صبر بر زخم‌های خاطره‌ام می‌پوشم
و دیگر هیچ‌گاه به دریوزگیِ عشق‌های وازده بر دروازۀ کوتاهِ قلب‌های گذشته حلقه نمی‌زنم.
 
       ۲
 
تو اجاقِ همه‌ چشمه‌ساران
سحرگاهِ تمامِ ستارگان
و پرندۀ جملۀ نغمه‌ها و سعادت‌ها را به من می‌بخشی.
 
تو به من دست می‌زنی و من
در سپیده‌دمِ نخستین چشم‌گشودگیِ خویش به زندگی باز می‌گردم.
 
پیشِ پایِ منتظرم
راه‌ها
     چون مُشتِ بسته‌یی می‌گشاید
و من
     در گشودگیِ دستِ راه‌ها
به پیوستگیِ انسان‌ها و خدایان می‌نگرم.
 
نوبرگی بر عشقم جوانه می‌زند
و سایۀ خنکی بر عطشِ جاویدانِ روحم می‌افتد
و چشمِ درشتِ آفتاب‌های زمینی
مرا
   تا عمقِ ناپیدای روحم
                             روشن می‌کند.
 

 
عشقِ مردم آفتاب است
اما من بی‌تو
              بی‌تو زمینی بی‌گیا بودم...
 
در لبانِ تو
آبِ آخرین انزوا به خواب می‌رود
و من با جذبۀ زودشکنِ قلبی که در کارِ خاموش‌شدن بود
به سرودِ سبزِ جرقه‌های بهار گوش می‌دارم.

 
                                                                                         رویِ تمی از: ژ.آ. کلان‌سیه

غزلِ بزرگ



همه بت‌هایم را می‌شکنم
تا فرش کنم بر راهی که تو بگذری
برای شنیدنِ ساز و سرودِ من.
 
همه بت‌هایم را می‌شکنم
ـ ای میهمانِ یک شبِ اثیریِ زودگذر! ـ
تا راهِ بی‌پایانِ غزلم،
از سنگ‌فرشِ بت‌هایی که
    در معبدِ ستایشِ‌شان چو عودی در آتش سوخته‌ام،
تو را به نهانگاهِ دردِ من آویزد.
 

 
گرچه انسانی را در خود کشته‌ام
گرچه انسانی را در خود زاده‌ام
گرچه در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناخته‌ام،
اما میانِ این هر دو ــ شاخۀ جداماندۀ من! ــ
میانِ این هر دو
                  من
لنگرِ پُررفت‌وآمدِ دردِ تلاشِ بی‌توقفِ خویش‌ام.
 

 
این طرف،
در افقِ خونینِ شکسته،
انسانِ من ایستاده است.
او را می‌بینم، او را می‌شناسم:
روحِ نیمه‌اش در انتظارِ نیمِ دیگرِ خود درد می‌کشد:
 
«ــ مرا نجات بده ای کلیدِ بزرگِ نقره!
    مرا نجات بده!»
 
و آن طرف
در افقِ مهتابیِ ستاره‌بارانِ رودررو،
                                        زنِ مهتابیِ من...
 
و شبِ پُرآفتابِ چشمش در شعله‌هایِ بنفشِ درد طلوع می‌کند:
«ــ مرا به پیشِ خودت ببر!
    سردارِ بزرگِ رؤیاهایِ سپیدِ من!
    مرا به پیشِ خودت ببر!»
 
و میانِ این هر دو افق
                         من ایستاده‌ام
و دردِ سنگینِ این هر دو افق
بر سینۀ من می‌فشارد
 

 
من از آن روز که نگاهم دوید
و پرده‌های آبی و زنگاری را شکافت
و من به چشمِ خویش انسانِ خود را دیدم
که بر صلیبِ روحِ نیمه‌اش به چارمیخ آویخته است
در افقِ شکستۀ خونین‌اش،
دانستم که در افقِ ناپیدای رو در روی انسانِ من
ــ میانِ مهتاب و ستاره‌ها ــ
چشم‌های درشت و دردناکِ روحی
که به دنبالِ نیمۀ دیگرِ خود می‌گردد
شعله می‌زند.
 
و اکنون آن زمان در رسیده است
که من به صورتِ دردی جان‌گزای درآیم؛
دردِ مقطعِ روحی که شقاوت‌های نادانی،
آن را ازهم‌دریده است.
 
و من اکنون
یک‌پارچه دردم...
 

 
در آفتابِ گرمِ یک بعدازظهرِ تابستان
در دنیای بزرگِ دردم زاده شدم.
دو چشمِ بزرگِ خورشیدی در چشم‌های من شکفت
و دو سکوتِ پُرطنین در گوشواره‌های من درخشید:
 
«ــ نجاتم بده ای کلیدِ بزرگِ نقرۀ زندانِ تاریکِ من،
مرا نجات بده!»
«ــ مرا به پیشِ خودت ببر،
سردارِ رؤیاییِ خواب‌های سپیدِ من،
مرا به پیشِ خودت ببر!»
 

 
زنِ افقِ ستاره‌بارانِ مهتابی به زانو درآمد.
کمرِ پُردردش بر دست‌های من لغزید.
موهایش بر گلوگاهش ریخت و به میانِ پستان‌هایش جاری شد.
سایۀ لبِ زیرینش بر چانه‌اش دوید
و سرش به دامنِ انسانِ من غلتید
تا دو نیمۀ روحِشان جذبِ هم گردد.
 
حبابِ سیاهِ دنیای چشمش در اشک غلتید.
روح‌ها درد کشیدند و ابرهای ظلم برق زد.
سرش به دامنِ انسانِ من بود،
اما چندان که چشم گشود او را نشناخت:
کمرش چون مار سُرید،
لغزید و گریخت،
در افقِ ستاره‌بارانِ مهتابی طلوع کرد و باز نالید:
«ــ سردارِ رؤیاهای نقره‌یی، مرا به کنارِ خودت ببر!»
 
و ناله‌اش میانِ دو افق سرگردان شد:
«ــ مرا به کنارِ خودت ببر!»
 
و بر شقیقه‌های دردناکِ من نشست.
 

 
میانِ دو افق،
بر سنگ‌فرشِ ملعنت،
راهِ بزرگِ من پاهای مرا می‌جوید.
 
و ساکت شوید،
ساکت شوید تا سم‌ْضربه‌های اسبِ سیاه و لُختِ یأسم را بنوشم،
با یال‌های آتشِ تشویش‌اش.
 
به کنار! به کنار!
تا تصویرهای دور و نزدیک را ببینم بر پرده‌های افقِ ستاره‌بارانِ رودررو:
تصویرهای دور و نزدیک،
شباهت و بیگانگی،
دوست داشتن و راست گفتن ــ
و نه کینه ورزیدن
و نه فریب دادن...
 

 
میانِ آرزوهایم خفته‌ام.
آفتابِ سبز،
تبِ شن‌ها و شوره‌زارها را در گاهوارۀ عظیمِ کوه‌های یخ می‌جنباند
و خونِ کبودِ مردگان در غریوِ سکوتِشان از ساقۀ بابونه‌های بیابانی بالا می‌کشد؛
و خستگیِ وصلی که امیدش با من نیست، مرا با خود بیگانه می‌کند:
خستگیِ وصل، که به‌سانِ لحظۀ تسلیم، سفید است و شرم‌انگیز.
 

 
در آفتابِ گرمِ بعدازظهرِ یک تابستان،
مرا در گهوارۀ پُردردِ یأسم جنباندند.
و رطوبتِ چشم‌اندازِ دعاهای هرگز مستجاب نشده‌ام را
چون حلقۀ اشکی به هزاران هزار چشمانِ بی‌نگاهِ آرزوهایم بستند.
 

 
راهِ میانِ دو افق
طولانی و بزرگ
سنگلاخ و وحشت‌انگیز است.
 
ای راهِ بزرگِ وحشی
که چخماقِ سنگ‌فرش‌ات مدام چون لحظه‌های میانِ دیروز و فردا
در نبضِ اکنونِ من
با جرقه‌های ستاره‌یی‌ات دندان می‌کروجد!
ــ آیا این ابرِ خفقانی که پایانِ تو را بلعیده
دودِ همان «عبیرِ توهین شده» نیست
که در مشامِ یک «نافهمی» بوی مُردار داده است؟
 
اما رؤیتِ این جامه‌های کثیف بر اندامِ انسان‌های پاک، چه دردانگیز است!
 

 
و این منم که خواهشی کور و تاریک در جایی دور و دست نیافتنی از روحم ضجه می‌زند.
 
و چه چیز آیا،
چه چیز بر صلیبِ این خاکِ خشکِ عبوسی
که سنگینیِ مرا متحمل نمی‌شود
میخ‌کوبم می‌کند؟
 
آیا این همان جهنمِ خداوند است
که در آن جز چشیدنِ دردِ آتش‌های گُل‌انداختۀ کیفرهای بی‌دلیل راهی نیست؟
 
و کجاست؟
به من بگویید که کجاست
خداوندگارِ دریای گودِ خواهش‌های پُرتپشِ هر رگِ من،
که نامش را جاودانه
با خنجرهای هر نفسِ درد بر هر گوشۀ جگرِ چلیدۀ خود نقش کرده‌ام؟
 
و سکوتی به پاسخِ من، سکوتی به پاسخِ من!
سکوتی به سنگینیِ لاشۀ مردی که امیدی با خود ندارد!
 

 
میانِ دو پارۀ روحِ من هواها و شهرهاست
انسان‌هاست با تلاش‌ها و خواهش‌هاشان
دهکده‌هاست با جویبارها
و رودخانه‌هاست با پل‌هاشان، ماهی‌ها و قایق‌هاشان.
میانِ دو پارۀ روحِ من طبیعت و دنیاست ــ
دنیا
من نمی‌خواهم ببینمش!
 
تا نمی‌دانستم
که پارۀ دیگرِ این روح کجاست،
رؤیایی خالی بودم:
ـ رؤیایی خالی، بی‌سر و ته، بی‌شکل و بی‌نگاه...
 
و اکنون که میانِ این دو افقِ بازیافته سنگ‌فرشِ ظلم خفته است
می‌بینم که دیگر نیستم،
دیگر هیچ نیستم حتا سایه‌یی که از پسِ جانداری بر خاک جنبد.
 

 
شبِ پرستارۀ چشمی در آسمانِ خاطره‌ام طلوع کرده است:
دور شو آفتابِ تاریکِ روز!
دیگر نمی‌خواهم تو را ببینم،
دیگر نمی‌خواهم،
نمی‌خواهم هیچ‌کس را بشناسم!
میانِ همۀ این انسان‌ها که
دوست داشته‌ام
میانِ همۀ آن خدایان که تحقیر کرده‌ام
کدام یک آیا از من انتقام باز می‌ستاند؟
و این اسبِ سیاهِ وحشی
که در افقِ توفانیِ چشمانِ تو چنگ می‌نوازد با من چه می‌خواهد بگوید؟
 

 
در افقِ شکستۀ خونینِ این طرف،
انسانِ من ایستاده است و نیمه‌روحِ جدا شده‌اش در انتظارِ نیمِ دیگرِ خود درد می‌کشد:
«ــ نجاتم بده ای خونِ سبزِ چسبندۀ من، نجاتم بده!»
 
و در افقِ مهتابیِ ستاره‌بارانِ آن طرف
زنِ رؤیاییِ من. ــ
و شبِ پُرآفتابِ چشمش در شعله‌های بنفشِ دردی که دود می‌کند می‌سوزد:
 
«ــ مرا به پیشِ خودت ببر!
    سردارِ رؤیاییِ خواب‌های سپیدِ من، مرا به پیشِ خودت ببر!»
 
و میانِ این هر دو افق
من ایستاده‌ام.
 
و عشقم قفسی‌ است از پرنده خالی،
افسرده و ملول،
در مسیرِ توفانِ تلاشم،
که بر درختِ خشکِ بُهتِ من آویخته مانده است
و با تکانِ سرسامیِ خاطره‌خیزش،
سردابِ مرموزِ قلبم را از زوزه‌های مبهمِ دردی کشنده می‌آکند.
 

 
اما نیم‌شبی من خواهم رفت؛
از دنیایی که مالِ من نیست،
از زمینی که به بیهوده مرا بدان بسته‌اند.
و تو آن‌گاه خواهی دانست،
خونِ سبزِ من!
ــ خواهی دانست که جای چیزی در وجودِ تو خالی‌ است.
و تو آنگاه خواهی دانست،
پرندۀ کوچکِ قفسِ خالی و منتظرِ من!
ــ خواهی دانست که تنها مانده‌ای با روحِ خودت
و بی‌کسی‌ات را دردناک‌تر خواهی چشید زیرِ دندانِ غم‌ات:
غمی که من می‌برم
غمی که من می‌کشم...
 
دیگر آن زمان گذشته است که من از دردِ جان‌گزایی که هستم به صورتی دیگر درآیم
و دردِ مقطعِ روحی که شقاوت‌های نادانی‌اش ازهم‌دریده است، بهبود یابد.
دیگر آن زمان گذشته است
و من
جاودانه به صورتِ دردی که زیرِ پوستِ توست مسخ گشته‌ام.
 

 
انسانی را در خود کشتم
انسانی را در خود زادم
 
و در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناختم.
اما میانِ این هر دو، لنگرِ پُررفت‌وآمدِ دردی بیش نبودم:
دردِ مقطعِ روحی
که شقاوت‌های نادانی‌اش ازهم‌دریده است...
تنها
هنگامی که خاطره‌ات را می‌بوسم در می‌یابم دیری‌ است که مرده‌ام
چرا که لبانِ خود را از پیشانیِ خاطرۀ تو سردتر می‌یابم. ــ
از پیشانیِ خاطرۀ تو
                           ای یار!
                                  ای شاخۀ جدا ماندۀ من!

حرفِ آخر


                                             به آن‌ها که برای تصدی قبرستان‌های کهنه تلاش می‌کنند


نه فریدون‌ام من،
                   نه
ولادیمیرم که
                                     گلوله‌یی نهاد نقطه‌وار
به پایانِ جمله‌یی که مقطعِ تاریخش بود ــ
نه بازمی‌گردم من
                    نه می‌میرم.
 
زیرا من [که
ا.صبح‌ام
و دیری نیست تا اجنبیِ خویشتنم را به خاک افکنده‌ام به سانِ
بلوطِ تن‌آوری که از چهارراهیِ یک کویر،
و دیری نیست تا اجنبیِ خویشتنم را به خاک افکنده‌ام به‌سانِ
همۀ خویشتنی که بر خاک افکند
ولادیمیر] ــ
وسطِ میزِ قمارِ شما قوادانِ مجله‌ییِ منظومه‌های مطنطن
تک‌خالِ قلبِ شعرم را فرو می‌کوبم من.
 
چرا که شما
              مسخره‌کننده‌گانِ ابلهِ
نیما
و شما
       کشندگانِ انواعِ
ولادیمیر
این بار به مصافِ شاعری چموش آمده‌اید
که بر راهِ دیوان‌های گردگرفته
شلنگ می‌اندازد.
 
و آن‌که مرگی فراموش شده
                                   یکبار
به‌سانِ قندی به دلش آب شده است
ــ از شما می‌پرسم، پااندازانِ محترمِ اشعارِ هرجایی!ــ:
اگر به جای همه ماده‌تاریخ‌ها، اردنگی به پوزه‌تان بیاویزد
با وی چه توانید کرد؟
 

 
مادرم به‌سانِ آهنگی قدیمی
فراموش شد
و من در لفافِ قطع‌نامۀ میتینگِ بزرگ متولد شدم
تا با مردمِ اعماق بجوشم و با وصله‌های زمانم پیوند یابم.
 
تا به‌سانِ سوزنی فرو روم و برآیم
و لحاف‌پارۀ آسمان‌های نامتحد را به یکدیگر وصله‌زنم
تا مردمِ چشمِ تاریخ را بر کلمۀ همه دیوان‌ها حک کنم ــ
مردمی که من دوست می‌دارم
سهمناک‌تر از بیش‌ترین عشقی که هرگز داشته‌ام!ــ :
 

 
بر پیش‌تختۀ چربِ دکۀ گوشت‌فروشی
کنارِ ساتورِ سردِ فراموشی
پُشتِ بطری‌های خمار و خالی
زیرِ لنگه‌کفشِ کهنۀ پُرمیخِ بی‌اعتنایی
زنِ بی‌بُعدِ مهتابی‌رنگی که خفته است بر ستون‌های هزاران‌هزاریِ موهای آشفتۀ خویش
عشقِ بدفرجامِ من است.
 
از حفرۀ بی‌خونِ زیرِ پستانش
                                     من
روزی غزلی مسموم به قلبش ریختم
تا چشمانِ پُرآفتابش
در منظرِ عشقِ من طالع شود.
 
لیکن غزلِ مسموم
خونِ معشوقِ مرا افسرد.
معشوقِ من مُرد
و پیکرش به مجسمه‌یی یخ‌تراش بَدَل شد.
 
من دست‌های گرانم را
                           به سندانِ جمجمه‌ام
                                                    کوفتم
و به‌سانِ خدایی در زنجیر
                              نالیدم
و ضجه‌های من
                  چون توفانِ ملخ
                                    مزرعِ همه شادی‌هایم را خشکاند.
 
و مع‌ذلک [آدمک‌های اوراق‌فروشی!]
و مع‌ذلک
من به دربانِ پُرشپشِ بقعۀ امام‌زاده کلاسیسیسم
گوسفندِ مسمّطی
نذر
نکردم!
 

 
اما اگر شما دوست می‌دارید که
                                       شاعران
قی کنند پیشِ پایِتان
آن‌چه را که خورده‌اید در طولِ سالیان،
چه کند
صبح که شعرش
احساس‌های بزرگِ فردایی‌ است که کنون نطفه‌های وسواس است؟
 
چه کند
صبح اگر فردا
هم زادِ سایه در سایۀ پیروزی‌ است؟
 
چه کند
صبح اگر دیروز
گوری‌ است که از آن نمی‌روید زَهرْبوته‌یی جز ندامت
با هستۀ تلخِ تجربه‌یی در میوۀ سیاهش؟
چه کند
صبح که گر آینده قرار بود به گذشته باخته باشد
دکتر
حمیدیِ شاعر می‌بایست به‌ناچار اکنون
در آب‌هایِ دوردستِ قرون
                              جانوری تک‌یاخته باشد!
 

 
و من که
ا.صبح‌ام
به خاطرِ قافیه: با احترامی مبهم
به شما اخطار می‌کنم [مرده‌های هزارقبرستانی!]
که تلاشِتان پایدار نیست
زیرا میانِ من و مردمی که به‌سانِ عاصیان یکدیگر را در آغوش می‌فشریم
دیوارِ پیرهنی حتا
                    در کار نیست.
 

 
برتر از همۀ دستمال‌های دواوینِ شعرِ شما
که من به سوی دخترانِ بیمارِ عشق‌های کثیفم افکنده‌ام ــ
 
برتر از همه نردبان‌های درازِ اشعارِ قالبی
که دستمالی شدۀ پاهای گذشتۀ من بوده‌اند ــ
 
برتر از قُرولُندِ همۀ استادانِ عینکی
پیوستگانِ فسیل‌خانۀ قصیده‌ها و رباعی‌ها
وابستگانِ انجمن‌های
مفاعلن فعلاتن‌ها
دربانانِ روسبی‌خانۀ مجلاتی که من به سردرِشان تُف کرده‌ام ــ،
فریادِ این نوزادِ زنازادۀ شعر مصلوبِتان خواهد کرد:
 
ــ «پااندازانِ جنده‌ْشعرهای پیر!
    طرفِ همۀ شما منم
                                من ــ نه یک جنده‌بازِ متفنن! ــ
و من
     نه بازمی‌گردم نه می‌میرم
وداع کنید با نامِ بی‌نامیِ‌تان
چرا که من نه
فریدون‌ام
نه
ولادیمیرم!»
 
                             به مناسبتِ سالگردِ خودکشیِ
ولادیمیر مایاکوفسکی

چشمان تاریک


چشمانِ تو شب چراغِ سیاهِ من بود،
مرثیۀ دردناکِ من بود
مرثیۀ دردناک و وحشتِ تدفینِ زنده‌به‌گوری که منم، من...
 

 
هزاران پوزۀ سردِ یأس،
در خوابِ آغازنشده به‌انجام رسیدۀ من،
در رؤیای مارانِ یک‌چشمِ جهنمی فریاد کشیده‌اند.
 
و تو نگاه و انحناهای اثیریِ پیکرت را همراه بردی
و در جامۀ شعله‌ورِ آتشِ خویش،
خاموش و پرصلابت و سنگین
بر جادۀ توفان‌زده‌یی گذشتی
که پیکرِ رسوای من با هزاران گُل‌میخِ نگاه‌های کاوش کار،
بر دروازه‌های عظیمش آویخته بود...
 

 
بگذار سنگینیِ امواجِ دیرگذرِ دریای شب چراغیِ خاطرۀ تو را
در کوفتگیِ روحِ خود احساس کنم.
بگذار آتشکدۀ بزرگِ خاموشیِ بی‌ایمانِ تو
مرا در حریقِ فریادهایم خاکستر کند.
 
خاربوتۀ کنارِ کویرِ جُستجو باش
تا سایۀ من، زخم‌دار و خون‌آلود
به هزاران تیغِ نگاهِ آفتاب‌بارِ تو آویزد...
 

 
در دهلیز طولانیِ بی‌نشان
                              هزاران غریوِ وحشت برخاست
هزاران دریچۀ گمنام بر هم کوفت
هزاران دَرِ راز گشاده شد
و جادوی نگاهِ تو،
گُلِ زردِ شعله را از تارکِ شمعِ نیم‌سوخته ربود...
 
هزاران غریوِ وحشت در تالابِ سکوت رسوب کرد
هزاران دریچۀ گمنام از هم گشود،
و نفسِ تاریکِ شب از هزاران دهان بر رگِ طولانیِ دهلیز دوید
 
هزاران دَرِ راز بسته شد،
تا من با الماسِ غریوی جگرم را بخراشم
و در پسِ درهای بستۀ رازی عبوس
به استخوان‌های نومیدی مبدل شوم.
 

 
در انتهای اندوهناکِ دهلیزِ بی‌منفذ،
چشمانِ تو شب چراغِ تاریکِ من است.
 
هزاران قفلِ پولادِ راز بر درهای بستۀ سنگین میانِ ما
به‌سانِ مارانِ جادویی نفس می‌زنند.
گُل‌های طلسمِ جادوگرِ رنجِ من از چاه‌های سرزمینِ تو می‌نوشد،
می‌شکفد،
و من لنگرِ بی‌تکانِ نومیدیِ خویشم.
 
من خشکیده‌ام
من نگاه می‌کنم
من درد می‌کشم
من نفس می‌زنم
من فریاد برمی‌آورم:
ــ چشمانِ تو شب چراغِ سیاهِ من بود.
مرثیۀ دردناکِ من بود چشمانِ تو.
مرثیۀ دردناک و وحشتِ تدفینِ زنده‌به‌گوری که منم، من...

زبان نگاه


نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمۀ عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصۀ فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچۀ عقل
هر کجا نامۀ عشق است نشان من و توست
سایه ز آتشکدۀ ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست

سرشک نیاز


دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هوا گرفتۀ عشق از پی هوس نرود
به بوی زلف تو دم می زنم در این شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود
چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش در این قفس نرود
نثار آه سحر می کنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نرود
دلا بسوز و به جان بر فروز آتش عشق
کز این چراغ تو دودی به چشم کس نرود
فغان بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز خار و خس نرود
دلی که نغمۀ ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود
بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هر که پیش تو ره یافت باز پس نرود

سرودِ مردی که تنها به راه می‌رود


 ۱
 
در برابرِ هر حماسه من ایستاده بودم.
 
و مردی که اکنون با دیوارهای اتاقش آوارِ آخرین را انتظار می‌کشد
از پنجرۀ کوتاهِ کلبه به سپیداری خشک نظر می‌دوزد؛
به سپیدارِ خشکی که مرغی سیاه بر آن آشیان کرده است.
و مردی که روزهمه‌روز از پسِ دریچه‌های حماسه‌اش نگرانِ کوچه بود، اکنون با خود می‌گوید:
 

«ــ اگر سپیدارِ من بشکفد، مرغِ سیا پرواز خواهد کرد.
«ــ اگر مرغِ سیا بگذرد، سپیدارِ من خواهد شکفت ــ

 
و دریانوردی که آخرین تخته‌پارۀ کشتی را از دست داده است
در قلبِ خود دیگر به بهار باور ندارد،
چرا که هر قلب روسبی‌خانه‌یی‌ست
و دریا را قلب‌ها به حلقه کشیده‌اند.
 
و مردی که از
خوب سخن می‌گفت، در حصارِ بد به زنجیر بسته شد
چرا که
خوب فریبی بیش نبود، و بد بی‌حجاب به کوچه نمی‌شد.
چرا که
امید تکیه‌گاهی استوار می‌جُست
و هر حصارِ این شهر خشتی پوسیده بود.
 
و مردی که آخرین تخته‌پارۀ کشتی را از دست داده است، در جُستجوی تخته‌پارۀ دیگر تلاش نمی‌کند زیرا که تخته‌پاره، کشتی نیست
زیرا که در ساحل
مردِ دریا
         بیگانه‌یی بیش نیست.
 
  
     ۲
 
با من به مرگِ سرداری که از پُشت خنجر خورده است گریه کن.
 
او با شمشیرِ خویش می‌گوید:

«ــ برای چه بر خاک ریختی
    خونِ کسانی را که از یارانِ من سیاه کارتر نبودند؟

 
و شمشیر با او می‌گوید:

«ــ برای چه یارانی برگزیدی
    که بیش از دشمنانِ تو با زشتی سوگند خورده بودند؟

و سردارِ جنگ‌آور که نامش طلسمِ پیروزی‌هاست، تنها، تنها بر سرزمینی بیگانه چنگ بر خاکِ خونین می‌زند:
«ــ کجایید، کجایید هم‌سوگندانِ من؟
    شمشیرِ تیزِ من در راهِ شما بود.
    ما به راستی سوگند خورده بودیم...»

 
جوابی نیست؛
آنان اکنون با دروغ پیاله می‌زنند!
 

«ــ کجایید، کجایید؟
    بگذارید در چشمانِتان بنگرم...»

 
و شمشیر با او می‌گوید:

«ــ راست نگفتند تا در چشمانِ تو نظر بتوانند کرد...
    به ستاره‌ها نگاه کن:
    هم اکنون شب با همۀ ستارگانش از راه در می‌رسد.
    به ستاره‌ها نگاه کن
    چرا که در زمین پاکی نیست...»

 
و شب از راه در می‌رسد
بی‌ستاره‌ترینِ شب‌ها!
چرا که در زمین پاکی نیست.
زمین از خوبی و راستی بی‌بهره است
و آسمانِ زمین
                 بی‌ستاره‌ترینِ آسمان‌هاست!
 
  
     ۳
 
و مردی که با چاردیوارِ اتاقش آوارِ آخرین را انتظار می‌کشد از دریچه به کوچه می‌نگرد:
از پنجرۀ رودررو، زنی ترسان و شتابناک، گُلِ سرخی به کوچه می‌افکند.
عابرِ منتظر، بوسه‌یی به جانبِ زن می‌فرستد
و در خانه، مردی با خود می‌اندیشد:
 

«ــ بانوی من بی‌گمان مرا دوست می‌دارد،
    این حقیقت را من از بوسه‌های عطشناکِ لبانش دریافته‌ام...
    بانوی من شایسته‌گیِ عشقِ مرا دریافته است!»

 
   
    ۴
 
و مردی که تنها به راه می‌رود با خود می‌گوید:
 

«ــ در کوچه می‌بارد و در خانه گرما نیست!
    حقیقت از شهرِ زندگان گریخته است؛ من با تمامِ حماسه‌هایم به گورستان خواهم رفت
    و تنها
    چرا که
    به راست‌ْراهیِ کدامین همسفر اطمینان می‌توان داشت؟
   همسفری چرا بایدم گزید که هر دم
    در تب‌وتابِ وسوسه‌یی به تردید از خود بپرسم:
    ــ هان! آیا به آلودنِ مردگانِ پاک کمر نبسته است؟»

 
و دیگر:

«ــ هوایی که می‌بویم، از نفسِ پُردروغِ همسفرانِ فریبکارِ من گندآلود است!
    و به‌راستی
    آن را که در این راه قدم بر می‌دارد به همسفری چه حاجت است؟»

 

سایۀ هما


به من ز بوی تو باد صبا دریغ نکرد
ز آشنا نفس آشنا دریغ نکرد
چو غنچه تنگ دلی هرگزش مباد آن گل
که بوی خوش ز نسیم صبا دریغ نکرد
صفای آیینۀ روی آن پری وش باد
که با شکسته دلان از صفا دریغ نکرد
جفا ز بخت بد خویش می کشم من زار
وگرنه یار به من از وفا دریغ نکرد
حبیب من چه بهشتی طبیب مشفق بود
که دید درد مرا و دوا دریغ نکرد
همیشه بر سر او سایبان دولت باد
که سایه از سرما چون هما دریغ نکرد
چه بخت بود که آن سر کشیده سرو بلند
ز آب دیدۀ من خاک پا دریغ نکرد
بر آستان نظر اشک پرده دار دل است
بیا که دیدۀ من از تو جا دریغ نکرد
از آن لب شکرینم به بوسه ای بنواز
که سایه با تو چو نی از نوا دریغ نکرد

بی نشان


زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست
جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست
گم گشتۀ دیار محبت کجا رود
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست
در کار عشق او که جهانیش مدعی است
این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست
جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت
وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست
گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز دل به نالۀ هر عندلیب نیست

شرم و شوق


دل می ستاند از من و جان می دهد به من
آرام جان و کام جهان می دهد به من
دیدار تو طلیعۀ صبح سعادت است
تا کی ز مهر طالع آن می دهد به من
دلدادۀ
غریبم و گمنام این دیار
زان یار دلنشین که نشان می دهد به من
جانا مراد بخت و جوانی وصال توست
کو جاودانه بخت جوان می دهد به من
می آمدم که حال دل زار گویمت
اما مگر سرشک امان می دهد به من
چشمت به شرم و ناز ببندد لب نیاز
شوقت اگر هزار زبان می دهد به من
آری سخن به شیوۀ چشم تو خوش تر است
مستی ببین که سحر بیان می دهد به من
افسرده بود سایه دلم بی هوای عشق
این بوی زلف کیست که جان می دهد به من

سایۀ سرگردان


پای بند قفسم باز و پر بازم نیست
سر گل دارم و پروانۀ پروازم نیست
گل به لبخند و مرا گریه گرفته است گلو
چون دلم تنگ نباشد که پر بازم نیست
گاهم از نای دل خویش نوایی برسان
که جز این نالۀ سوز تو دمسازم نیست
در گلو می شکند ناله ام از رقت دل
قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست
ساز هم با نفس گرم تو آوازی داشت
بی تو دیگر سر ساز و دل آوازم نیست
آه اگر اشک منت باز نگوید غم دل
که در این پرده جز این همدم و همرازم نیست
دلم از مهر تو در تاب شد ای ماه ولی
چه کنم شیوۀ آیینۀ غمازم نیست
به گره بندی آن ابروی باریک اندیش
که به جز روی تو در چشم نظر بازم نیست
سایه چون باد صبا خستۀ سرگردانم
تا به سر سایۀ آن سرو سرافرازم نیست

افسانۀ خاموشی


چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی
مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی
ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم
که من خود غرقه خواهم شد در این دریای مدهوشی
می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی، بی خمار است این می نوشین اگر نوشی
سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی
نمی سنجد و می رنجند از این زیبا سخن سایه
بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی

دیر


صد ره به رخ تو در گشودم من
بر تو دل خویش را نمودم من
جان مایۀ آن امید لرزان را
چندان که تو کاستی، فزودم من
می سوختم و مرا نمی دیدی
امروز نگاه کن که دودم من
تا من بودم نیامدی، افسوس!
وانگه که تو آمدی، نبودم من

 

ترانه


تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با من است
یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریۀ شبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است
گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است
هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است
خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است

تنگ غروب


یاری کن ای نفس که در این گوشۀ قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته  یک نفس
تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه نالۀ جرس
خونابه گشت دیدۀ کارون و زنده رود
ای پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد
ای آیت امید به فریاد من برس
از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف
می خواره را دریغ بود خدمت عسس
جز مرگ دیگرم چه کس آید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس
ما را هوای چشمۀ خورشید در سر است
سهل است سایه گر برود سر در این هوس

بهانه


ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهی
واین زمزمۀ شبانه از توست
من انده خویش را ندانم
این گریۀ بی بهانه از توست
ای آتش جان پاکبازان
در خرمن من زبانه از توست
افسون شدۀ تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توست
کشتی مرا چه بیم دریا؟
توفان ز تو و کرانه از توست
گر باده دهی و گرنه، غم نیست
مست از تو، شرابخانه از توست
می را چه اثر به پیش چشمت؟
کاین مستی شادمانه از توست
پیش تو چه توسنی کند عقل؟
رام است که تازیانه از توست
من می گذرم خموش و گمنام
آوازۀ جاودانه از توست
چون سایه مرا ز خاک برگیر
کاینجا سر و آستانه از توست

در کوچه سار شب


در این سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذر گهی است پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

لب خاموش


امشب به قصۀ دل من گوش می کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می کنی
این دُر همیشه دَر صدف روزگار نیست
می گویمت ولی تو کجا گوش می کنی
دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که دست در آغوش می کنی
در ساغر تو چیست که با جرعۀ نخست
هشیار و مست را همه مدهوش می کنی
می جوش می زند به دل خم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش می کنی
گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی
جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی
سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع
ز این داستان که با لب خاموش می کنی

بخش ۱

مال از بهر آسایش عمر است نه عمر از بهر گرد کردن مال عاقلی را پرسیدند نیک بخت کیست وبدبختی چیست.گفت نیک بخت آنکه خورد وکِشت و بدبخت آنکه مُرد و هِشت
   مکن نماز بر آن هیچ کس که هیچ نکرد
   که عمر در سر تحصیل مال کرد و نخورد

بخش ۱

یکی را از وزرا پسری کودن بود پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مراین ‏را تربیتی می کن مگر که عاقل شود. روزگاری تعلیم کردش و مؤثر نبود، ‏پیش پدرش کس فرستاد که این عاقل نمی شود و مرا دیوانه کرد
             چون بود اصل گوهرى قابل           تربیت را در او اثر باشد‎ ‎‏ ‏
             هیچ صیقل نکو نداندکرد              آهنی را که بدگهر باشد‎ ‎‏ ‏
‏             سگ به دریای هفتگانه بشوی      که چو تر شد پلید تر باشد‏
             خر عیسی گرش به مکه برند       چو بیاید هنوز خر باشد ‏‎ ‎‏ ‏

بخش ۲

موسی علیه السلام قارون را نصیحت کرد که اَحسِن کما اَحسنَ اللهُ الیک نشنید و عاقبتش شنیدی
  آن کس که به دینار ودرم خیر نیندوخت
  سرعاقبت اندر سر دینار و درم کرد
  خواهی که ممتع شوی از دُنیی وعقبی
  باخلق کرم کن چو خدا با تو کرم کرد
عرب گوید جُد ولا تَمنُن فَانّ الفائدهٌ الیک عائدةٌ یعنی ببخش و منت منه که نفع آن به تو باز می گردد
  درخت کرم هرکجا بیخ کرد
  گذشت از فلک شاخ و بالای او
  گر امیدواری کز او برخوری
  به منت منه ارّه بر پای او


  شکر خدای کن که موفق شدی به خیر
  زانعام وفضل او نه معطل گذاشتت
  منت منه که خدمت سلطان کنی همی
  منت شناس از او که به خدمت بداشتت

بخش ۳


دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد
   علم چندان که بیشتر خوانی 
   چون عمل در تو نیست نادانی
   نه محقق بود نه دانشمند
   چارپاپی بر او کتابی چند
   آن تهی مغز را چه علم و خبر
   که بر او هیزم است یا دفتر

 

بخش ۴


علم از بهر دین پروردن است نه از بهر دنیا خوردن
  هرکه پرهیز وعلم وزهد فروخت
  خرمنی گرد کرد و پاک بسوخت


 

 

بخش ۵

عالم ناپرهیزگار کور مشعله دار است
   بی فایده هرکه عمر در باخت
   چیزی نخرید و زر بینداخت


 

 

بخش ۶


ملک از خردمندان جمال گیرد و دین ازپرهیزگاران کمال یابد پادشاهان به صحبت خردمندان از آن محتاج ترند که خردمندان به قربت پادشاهان
   پندی اگر بشنوی ای پادشاه
   در همه عالم به از این پند نیست
   جز به خردمند مفرما عمل
   گرچه عمل کار خردمند نیست


 

 

بخش ۷

سه چیز پایدار نماند:مال بی تجارت و علم بی بحث و ملک بی سیاست
 

 

بخش ۸


رحم آوردن بر بدان ستم است برنیکان عفوکردن از ظالمان جور است بر درویشان
    خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی
    به دولت تو گنه می کند به انبازی


 

 

بخش ۹


به دوستی پادشاهان اعتماد نتوان کرد و بر آواز خوش کودکان که آن به خیالی مبدل شود و این به خوابی متغیر گردد
   معشوق هزار دوست را دل ندهی
   ور می دهی آن دل به جدایی بنهی


 

 

بخش ۱۰


هر آن سرّی که داری با دوستان در میان منه چه دانی که وقتی دشمن گردد وهر گزندی که توانی به دشمن مرسان باشد که وقتی دوست شود
رازی که نهان خواهی با کس درمیان منه وگرچه دوست مخلص باشد که مر آن دوست را نیز دوستان مخلص باشد همچنین مسلسل
    خامشی به که ضمیر دل خویش
    با کسی گفتن وگفتن که مگوی
    ای سلیم آب ز سرچشمه ببند
    که چو پرشد نتوان بستن جوی
    سخنی در نهان نباید گفت
    که بر انجمن نشاید گفت

بخش ۱۱


دشمنی ضعیف که در طاعت آید و دوستی نماید مقصود وی جز آن نیست که دشمنی قوی گردد وگفته اند بر دوستی دوستان اعتماد نیست تا به تملق دشمنان چه رسد وهرکه دشمن کوچک را حقیر می دارد بدان ماند که آتش اندک را مهمل می گذارد
   امروز بکش چو می توان کشت
   کآتش چوبلند شد جهان سوخت
   مگذار که زه کند کمان را
   دشمن که به تیر می توان دوخت


 

 

بخش ۱۲


سخن میان دو دشمن چنان گوی که گر دوست گردند شرم زده نشوی
  میان دوکس جنگ چون آتش است
  سخن چین بدبخت هیزم کش است
  کنند این و آن خوش دگر باره دل
  وی اندر میان کوربخت وخجل
  میان دو تن آتش افروختن
  نه عقل است و خود در میان سوختن


  درسخن با دوستان آهسته باش
  تا ندارد دشمن خونخوار گوش
  پیش دیوار آنچه گویی هوش دار
  تا نباشد در پس دیوار گوش

بخش ۱۳


هر که با دشمنان صلح می کند سر آزار دوستان دارد
     بشوی ای خردمند از آن دوست دست
     که با دشمنانت بود هم نشست


 

 

بخش ۱۴


چون در امضای کاری متردّد باشی آن طرف اختیار کن که بی آزارتر برآید
    با مردم سهل خوی دشخوار مگوی
    با آن که در صلح زند جنگ مجوی
تا کار به زر برمی آید جان در خطر افکندن نشاید
    چو دست از همه حیلتی درگسست
    حلال است بردن به شمشیر دست


 

 

بخش ۱۵

بر عجز دشمن رحمت مکن که اگر قادر شود بر تو نبخشاید
     دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن
     مغزی است در هر استخوان مردی است در هر پیرهن

 


 

 

بخش ۱۶


هرکه بدی را بکشد خلق را از بلای او برهاند و او را از عذاب خدای عزوّجل
   پسندیده است بخشایش ولیکن
   منه بر ریش خلق آزار مرهم
   ندانست آن که رحمت کرد بر مار
   که آن ظلم است بر فرزند آدم


 

 

بخش ۱۷


نصیحت از دشمن پذیرفتن خطاست ولیکن شنیدن روا است تا به خلاف آن کاری کنی که آن عین صواب است
   حذر کن زآنچه دشمن گوید آن کن
   که بر زانو زنی دست تغابن
   گرت راهی نماید راست چون تیر
   از او برگرد و راه دست چپ گیر


 

بخش ۱۸


خشم بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بی وقت هیبت ببرد نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند ونه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند
   درشتی ونرمی به هم در بِه است
   چو فاصد که جراح و مرهم نِه است
   درشتی نگیرد خردمند پیش
   نه سستی که ناقص کند قدر خویش
   نه مرخویشتن را فزونی نهد
   نه یکباره تن در مذلت دهد


   شبانی با پدر گفت ای خردمند
   مرا تعلیم ده پیرانه یک پند
   بگفتا نیک مردی کن نه چندان
   که گردد خیره گرگ تیز دندان

بخش ۱۹


دو کس دشمن ملک و دین اند پادشاه بی حلم و زاهد بی علم
    بر سر ملک مباد آن ملک فرمانده
    که خدا را نبوده بندۀ فرمانبردار



 

 

بخش ۲۰

پادشه باید که تا به حدی خشم بر دشمنان نراند که دوستان را اعتماد نماند آتش خشم اول در خداوند خشم اوفتد پس آنگه زبانه به خصم رسد یا نرسد
    نشاید بنی آدم خاک زاد
    که در سر کند کبر و تندی و باد
    تو را با چنین گرمی وسرکشی
    نپندارم از خاکی از آتشی


    در خاک بیلقان برسیدم به عابدی
    گفتم  مرا به تربیت از جهل پاک کن
    گفتا برو چو خاک تحمل کن ای فقیه
    یا هرچه خوانده ای همه در زیر خاک کن

 

بخش ۲۱


بدخوی در دست دشمنی گرفتار است که هرکجا رود از چنگ عقوبت او خلاص نیابد
     اگر زدست بلا بر فلک رود بدخوی
     زدست خوی بد خویش در بلا باشد



 

 

بخش ۲۲


چو بینی که در سپاه دشمن تفرقه افتاده است تو جمع باش وگر جمع شوند از پریشانی اندیشه کن
      برو با دوستان آسوده بنشین
     چو بینی درمیان دشمنان جنگ
      وگر بینی که با هم یک زبان اند
      کمان را زه کن و بر باره بر سنگ


 

 

بخش ۲۳


دشمن چو از همه حیلتی فروماند سلسلۀ دوستی بجنباند پس آنگه به دوستی کارهایی کند که هیچ دشمن نتواند


 

 

بخش ۲۴


سر مار به دست دشمن بکوب که از احدی الحسنیین خالی نباشد اگر این غالب آمد مار کشتی وگر آن از دشمن رستی
     به روز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف
     که مغز شیر برآرد چو دل زجان برداشت