بر شانه های تو
گرد و غبار نور
دارد حکایتی ز حریق ستاره ها
عصیان سبز را
در انفجار شعلۀ جانت نهفته ای.
لب تشنگان روشنی از واحۀ سحر
آوازهای ناب تو را نوش می کنند.
آن جا که زندگی
انگشت می زند به بلور سپیده دم
در شاخه های تازۀ نارنج
ادراک لذتی است.
باور کنم که فوج درختان یخ زده
در انتظار آمدنت آب می شوند؟