پژواک
دل شکستۀ ما همچو آینه پاک است
بهای دُر نشود گم اگرچه در خاک است
ز چاک پیرهن یوسف آشکارا شد
که دست و دیدۀ پاکیزه دامنان پاک است
نگر که نقش سپید و سیه رهت نزند
که این دو اسبۀ ایام سخت چالاک است
قصور عقل کجا و قیاس قامت عشق
تو هرقبا که بدوزی به قدر ادراک است
سحر به باغ درآ کز زبان بلبل مست
بگویمت که گریبان گل چرا چاک است
رواست گر بگشاید هزار چشمۀ اشک
چنین که داس تو بر شاخه های این تاک است
ز دوست آنچه کشیدم سزای دشمن بود
فغان ز دوست که در دشمنی چه بی باک است
صفای چشمۀ روشن نگاه دار ای دل
اگر چه از همه سو تند باد خاشاک است
صدای توست که بر می زند ز سینۀ من
کجایی ای که جهان از تو پر ز پژواک است
غروب و گوشۀ زندان و بانگ مرغ غریب
بنال سایه که هنگام شعر غمناک است
دل حزینم از این نالۀ نهفته گرفت
بیا که وقت صفیری ز پردۀ راک است
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۹۸ ساعت ۹ ق.ظ توسط سیل سرشک
|