من خواستار جام می از دست دلبرم
این راز با که گویم و این غم کجا برم؟
جان باختم به حسرت دیدار روی دوست
پروانه دور شمعم و اسپند آذرم
پرپر شدم ز دوری او، کنج این قفس
این دام باز گیر تا که معلّق زنان پرم
این خرقۀ ملوّث و سجادۀ ریا
آیا شود که بر درِ میخانه بردرم؟
گر از سبوی عشق، دهد یار جرعه‏ ای
مستانه، جان ز خرقۀ هستی درآورم
پیرم؛ ولی به گوشۀ چشمی جوان شوم
لطفی که از سراچۀ آفاق بگذرم