بخوان که روز...

بخوان که روز...
بر شاخۀ عریان پیاده رو
نشسته است.
بهار در تمامی ویترین ها...
و بوی عطر و عروسک
دعوت می کند.
قرار ما در کدام کافه بود؟
روزی که با عصر پرسه می زدیم
و روزنامه هنوز
بوی مرکب داشت؟
دست های ما
از عرض میز کوتاه تر بودند
و چشم ها
با آن رنگ همیشگیِ سایه های غروب
ما با دیگری ملاقات کردیم
روزی که روز
تنها
بر شاخۀ عریان پیاده رو نشسته بود.
+ نوشته شده در شنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۱۲ ب.ظ توسط سیل سرشک
|