غزل ۲۷۸ سروی چو تو میباید تا باغ بیاراید
سروی چو تو میباید تا باغ بیاراید
ور در همه باغستان سروی نبود شاید
در عقل نمیگنجد در وهم نمیآید
کز تخم بنی آدم فرزند پری زاید
چندان دل مشتاقان بربود لب لعلت
کاندر همه شهر اکنون دل نیست که برباید
هر کس سر سودایی دارند و تمنایی
من بندۀ فرمانم تا دوست چه فرماید
گر سر برود قطعا در پای نگارینش
سهل است ولی ترسم کو دست نیالاید
حقا که مرا دنیا بی دوست نمیباید
با تفرقۀ خاطر دنیا به چه کار آید
سرهاست در این سودا چون حلقه زنان بر در
تا بخت بلند این در بر روی که بگشاید
ترسم نکند لیلی هرگز به وفا میلی
تا خون دل مجنون از دیده نپالاید
بر خسته نبخشاید آن سرکش سنگین دل
باشد که چو بازآید بر کشته ببخشاید
ساقی بده و بستان داد طرب از دنیا
کاین عمر نمیماند و این عهد نمیپاید
گویند چرا سعدی از عشق نپرهیزد
من مستم از این معنی هشیار سری باید
+ نوشته شده در شنبه سی ام دی ۱۳۹۶ ساعت ۱۰ ق.ظ توسط سیل سرشک
|