در من این عیب قدیم است و به در می‌نرود
که مرا بی می و معشوق به سر می‌نرود
صبرم از دوست مفرمای و تعنت بگذار
کاین بلایی است که از طبع بشر می‌نرود
مرغ مألوف که با خانه خدا انس گرفت
گر به سنگش بزنی جای دگر می‌نرود
عجب از دیدۀ گریان منت می‌آید
عجب آن است کز او خون جگر می‌نرود
من از این بازنیایم که گرفتم در پیش
اگرم می‌رود از پیش اگر می‌نرود
خواستم تا نظری بنگرم و بازآیم
گفت از این کوچۀ ما راه به در می‌نرود
جور معشوق چنان نیست که الزام رقیب
گویی ابری است که از پیش قمر می‌نرود
تا تو منظور پدید آمدی ای فتنۀ پارس
هیچ دل نیست که دنبال نظر می‌نرود
زخم شمشیر غمت را به شکیبایی و عقل
چند مرهم بنهادیم و اثر می‌نرود
ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم
مِهر مُهری است که چون نقش حجر می‌نرود
موضعی در همه آفاق ندانم امروز
کز حدیث من و حسن تو خبر می‌نرود
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان سعدی
چند گویی مگس از پیش شکر می‌نرود