جوانی سر از رأی مادر بتافت‏
دل دردمندش به آذر بتافت‏
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد‏
که ای سست مهر فراموش عهد‏
نه گریان ودرمانده بودی و خرد
که شب ها زدست تو خوابم نبرد
نه در مهد نیروی حالت نبود‏
مگس راندن از خود مجالت نبود؟
تو آنی که از یک مگس رنجه‌ای
که امروز سالار و سرپنجه‌ای
به حالی شوی باز در قعر گور‏
که نتوانی از خویشتن دفع مور‏
دگر دیده چون برفروزد چراغ‏
چو کرم لحد خورد پیه دماغ؟‏
چه پوشیده چشمی ببینی که راه‏
نداند همی وقت رفتن ز چاه‏
تو گر شکر کردی که با دیده‌ای
وگرنه تو هم چشم پوشیده‌ای
معلم نیاموختت فهم و رای
سرشت این صفت در نهادت خدای
گرت منع کردی دل حق نیوش
حقیقت عین باطل نمودی به گوش