غزل شمارهٔ ۳۹ چه خواهی ز دفتر تو ای خاک بر سر
چه خواهی ز دفتر تو ای خاک بر سر
چو خشت است بالین و خاک است بر سر
کجا رفت تاج و نگین سلیمان
کجا رفت باد و بروت سکندر
شد افسار سرگشتگی تا قیامت
اجل گشتهای را که دادند افسر
همه دردسر بود تاج مرصع
همه داغ دل بود باغ مشجر
به دامت اگر دشمن افتاد، سر ده
به کامت اگر دوست افتاد بگذر
مده فرصت از دست دیگر که هم را
عجب دانم ار باز ببینیم دیگر
به شوخی اسیرم که نبود چو اوئی
نه در هشت خلد و نه در هفت کشور
براندازد از رخ شبی ار نقابی
بر انگیزد از هر طرف روز محشر
سرش بیقرار است از سنبل گل
برش بینیاز است از مشک و عنبر
اگر شمعی افروخت دیوانه باشد
کسی را که ماهی چنین آید از در
+ نوشته شده در جمعه بیست و دوم تیر ۱۳۹۷ ساعت ۱۰ ق.ظ توسط سیل سرشک
|