۱
چرک مرد‌گیِ‌ پُرجوش و جنجالِ کلاغان و
سپیدی‌ِ درازگوی برف...
 
 
ته‌سُفرۀ تکانیده به مرزِ کَرت
تنها حادثه است.
 
مردِ پُشتِ دریچۀ زردتاب
به خورجینِ کنارِ در می‌نگرد.
 
جهان
       اندوه‌گن
                رها شده با خویش.
و در آن سوی نهالستانِ عریان
هیچ چیز از واقعه سخنی نمی‌گوید.
 
 
۲
 
آسمان
         بی‌گذر از شفق
                             به تاریکی درنشست.
 
دودِ رقیق
           از در و درزِ بام
بوی تپاله می‌پراکَنَد.
 
کنارِ چراغِ کلبه
نقلی ناشنیده می‌گوید بوتۀ زرد و سُرخِ سَربند
و در تَویلۀ تاریک
هنوز از گُردۀ یابوی خسته
بخار بر می‌خیزد.