حسود از نعمت حق بخیل است و بندۀ بی گناه را دشمن می دارد
    مردکی خشک مغز را دیدم         رفته در پوستین صاحب جاه
    گفتم ای خواجه گر تو بدبختی    مردم نیک بخت را چه گناه

    الا تا نخواهی بلا بر حسود            که آن بخت برگشته خود در بلاست
    چه حاجت که با او کنی دشمنی   که او را چنین دشمنی در قفاست