دوست نمی‏ دارم به خواب اندر شوم شباهنگام
که چهرۀ تو بر شانۀ من است
که در اندیشۀ آن مرگم من که، بارى، خواهد آمد
تا به خوابى جاودانه‏ مان فرو برد.
من بخواهم مُرد،تو بخواهى زیست
و این است آن‏چه خوابم از دیده می‏ برد.
این خود آیا هراسى دیگر است؟
روزى که دیگر زیر گوش ِ خویش بنشنوم
نفس تو را و قلب تو را.
شگفتا!!
این پرندۀ پُر آزرم که چنین بی خیال برخود خمیده
آشیانه تهى خواهد نهاد
آشیانى که در آن، جسم ما برمی‏ آساید:
جسمى یگانه، با دو جفت پا و دو سر.
خرّمى عظیمى از این دست که سپیده‏ دمان به پایان می رسد
ادامه می توانست یافت
تا فرشته‏ اى که وظیفه‏ دارِ بازگشودنِ راه من است
از سنگینى ِ بارِ سرنوشتم بتواند کاست
سبکبالم!
من سبکبالم زیر بار این سرِ پُربارکه به جسم من ماننده است
و به رغم آواز خروس، در پناه من
کور و لال و ناشنوا به جاى می ماند.
این سر ِ جداشده‏ اى که به دنیاهاى دیگر سفر کرده است
بدان جایها که قوانینى دیگر حکومت می کند
غوطه‏ ورِ خواب ِ ریشه‏ هاى پُر از عمق
دور از من، در بر من!
آه ! چه مشتاقم!
هم چنان که چهرۀ تو رابا دهان خواب آلودت بر شانۀ خویش دارم
تنفس گلوگاه جان‏ بخشت را تا آستانۀ مرگ از پستان‏هایت بشنوم!