غزل ۴۱۶ بس که در منظر تو حیرانم
بس که در منظر تو حیرانم
صورتت را صفت نمیدانم
پارسایان ملامتم مکنید
که من از عشق توبه نتوانم
هر که بینی به جسم و جان زنده است
من به امید وصل جانانم
به چه کار آید این بقیت جان
که به معشوق برنیفشانم
گر تو از من عنان بگردانی
من به شمشیر برنگردانم
گر بخوانی مقیم درگاهم
ور برانی مطیع فرمانم
من نه آنم که سست بازآیم
ور ز سختی به لب رسد جانم
گر اجابت کنی و گر نکنی
چارۀ من دعاست میخوانم
سهل باشد صعوبت ظلمات
گر به دست آید آب حیوانم
تا کی آخر جفا بری سعدی
چه کنم پای بند احسانم
کار مردان تحمل است و سکون
من کیم خاک پای مردانم
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۷ ساعت ۷ ب.ظ توسط سیل سرشک
|