هنگام ناشناس دلی،  دارم بگو ، بگو چه کنم ؟
  پرهیز عاشقی نکند، پروای آبرو چه کنم ؟
  این ساز پر شکایت من ، یک لحظه بی زبان نشود
ای خفتگان ، در این دل شب ، با ناله های او چه کنم ؟
 گوید که وقت دیدن او دست تو باد و دامن او
گویم که می کشد ز کفم ،  با آن ستیزه جو چه کنم ؟
گوید چنین خموش ممان ،  از عمق جان برآر فغان
گویم که گوش کرده گران ،  بیهوده های و هو چه کنم ؟
 معشوق کور باطن من،  پروای رنجشم نکند
من نرم تر ز برگ گلم ، با این درشت خو چه کنم ؟
ای عشق ، دیر آمده ای ،از فقر خویشتن خجلم
 در خانه نیست ما حضری، بیهوده جست و جو چه کنم ؟