مختصر لطفی ، جهانت گر کُند
خود مبادا عقل تو باور کُند
پَرورانَـد گوسفندی را شبان
تا طعامی خوشمزه ، سازد از آن
زین میانه ، گوسفند بی‌خِـرَد
بر شبان ، بر چشم دایه بنگرد!
شیر اگر دندان نماید از غضب
هان مگویی خنده‌اش آمد به لب
بالِ پروازت ازآن بخشد جهان
تا به خاکت افکند از آسمان
در خیالِ اوج و معراجی مباش
آن عطایش را ببخشا بر لقاش!
هر گُلی ، خوابیده در آغوش خار
خارهای خوفناکِ جان شکار
****
شُکر نعمت می‌کنی آهسته کن
زیر لب ، با ظاهری دل خسته کن
تا مبادا بشنود گوش فلک
چون از این شُکرانه‌ات اُفتد به شک
گر ببیند خنده‌ای را بر لبی
یا که دلخوش « سالکی » را یک شبی
صبح فردا خون کند اندر دلش
حکم جَلبی را فرستد منزلش!
بیند ار ، یک کاسه شربت دستِ کس
زود اندازد درون آن ، مگس