شبانه ۶
دریغا انسان
که با دردِ قرون اش خو کرده بود؛
دریغا!
این نمیدانستیم و
دوشادوش
در کوچههای پُر نَفَسِ رزم
فریاد میزدیم.
خدایان از میانه برخاسته بودند و، دیگر
نامِ انسان بود
دست مایۀ افسونی که زیباترینِ پهلوانان را
به عُریان کردنِ خونِ خویش
انگیزه بود.
دریغا انسان که با دردِ قرونَ اش خو کرده بود!
با لرزشی هیجانی
چونان کبوتری که جُفتَش را آواز میدهد
نامِ انسان را فریاد میکردیم
و شکفته میشدیم
چنان چون آفتاب گردانی
که آفتاب را
با دهانِ شکفتن
فریاد میکند.
□
اما انسان، ای دریغ
که با دردِ قرون اش
خو کرده بود.
پا در زنجیر و برهنه تن
تلاشِ ما را به گونهیی مینگریست
که عاقلی
به گروهی مجانین
که در برهنه شادمانیِ خویش
بیخبرانه هایوهویی میکنند.
در نبردی که انجامِ محتومش را آغازی آن چنان مشکوک میبایست بود،
ما را که به جز عُریانیِ روحِ خویش سپری نمیداشتیم
به سرانگشت با دشمن مینمود
تا پیکانهای خشمش
فریادِ دردِ ما را
چونان دُمَلی چرکین بشکافد.
□
وه که جهنم نیز
چندان که پایِ فریب در میانه باشد
زمزمهاش
ناخوشایندتر از زمزمۀ بهشت
نیست.
میپنداشتیم که سپیدهدمی رنگین
ــ چنان که به سنگ فرشِ شب از پای درآییم ــ
با بوسهیی
بر خونِ امیدوارِ ما بخواهد شکفت.
و یاران، یکایک از پا درآمدند
[چرا که انسان
ای دریغ، که به دردِ قرونَش خو کرده بود] و نامِ ایشان از خاطرهها برفت
ــ شاید مگر به گوشۀ دفتری [پارهای بر این عقیدهاند] ــ
چرا که انسان، ای دریغ
به دردِ قرون اش خو کرده بود.
□
در ظلماتی که شیطان و خدا جلوۀ یکسان دارند
دیگر آن فریادِ عبث را مکرر نمیکنم.
مسلکها به جز بهانۀ دعوایی نیست
بر سرِ کرسیِ اقتداری،
و انسان
دریغا که به دردِ قرون اش خو کرده است.
ای یار، نگاهِ تو سپیدهدمی دیگر است
تابانتر از سپیدهدمی که در رؤیای من بود.
سپیدهدمی که با مرثیۀ یارانِ من
در خونِ من بخشکید
و در ظلماتِ حقیقت فرو شُد.
□
زمینِ خدا هموار است و
عشق
بیفراز و نشیب،
چرا که جهنمِ موعود
آغاز گشته است.
□
نخستین بوسههای ما، بگذار
یادبودِ آن بوسهها باد
که یاران
با دهانِ سُرخِ زخمهای خویش
بر زمینِ ناسپاس نهادند.
عشقِ تو مرا تسلا میدهد.
نیز وحشتی
از آنکه این رَمه آن ارج نمیداشت که من
تو را ناشناخته بمیرم.