دوزخ روح
من چه گویم که کسی را به سخن حاجت نیست
خفتگان را به سحرخوانی من حاجت نیست
این شب آویختگان را چه ثمر مژدۀ صبح؟
مرده را عربدۀ خواب شکن حاجت نیست
ای صبا مگذر از اینجا، که دراین دوزخ روح
خاک ما را به گل و سرو و سمن حاجت نیست
در بهاری که بر او چشم خزان می گرید
به غزل خوانی مرغان چمن حاجت نیست
لاله را بس بود این پیرهن غرقه به خون
که شهیدان بلا را به کفن حاجت نیست
قصه پیداست ز خاکستر خاموشی ما
خرمن سوختگان را به سخن حاجت نیست
سایه جان! مهر وطن کار وفاداران است
بادساران هوا را به وطن حاجت نیست
+ نوشته شده در چهارشنبه هشتم خرداد ۱۳۹۸ ساعت ۴ ب.ظ توسط سیل سرشک
|