غزل ۶
امشب دلم آرزوی تو دارد
نجوا کنان وبی آرام،خوش با خدایش
می نالد وگفتگوی تو دارد
_تو،آنچه در خواب بینند،
پوشیده در پرده های خیال آفرینند؛
تو،آنچه در قصه خوانند؛
تو،آنچه بی اختیارند پیشش
و آنچه خواهند و نامش ندانند_
امشب دلم آرزوی تو دارد.
دل آرزوی تو وآنگاه
این بستر تهمت آغشتۀ چشم در راه
بوی تو،بوی تو،بوی تو دارد.
_بوی تو در لحظه های نه پروا،نه آزرمی از هیچ،
تن زنده،دل زنده،جان جمله خواهش،
هولی نه،شرمی نه از هیچ؛
آن بو که گوید تو هستی
در اوج شور هوس،اوج مستی.
جبران خشمی که از خلوتِ دوش دارم
خواهی دلم جویی،امّا همه تن پرستی؛
و آن بو که چون عشوه های تو گوید:عزیزا!
دریاب کاین دم نپاید،
دریاب و دریاب،شاید
دیگر به چنگت نیاید؛
امشب شبی دان و عمری،میندیش
آن شکوه و خشمِ دوشین رها کن،
مسپار دل را به تشویش_
ای غرفۀ نور در این شب تلخ دیجور،
ای بستر امشب_شگفتا،چه حالی است!_
بوی تو بوی تو دارد
بوی شبستان موی تو دارد؛
بوی شبانی که خوشبخت بودیم
در بستری تا سحر می غنودیم؛
بوی نترسیدن ما
از «او» ی من،همچو«او» ی تو دارد
_بوی گلاویزی و بیقراری
و لذت کامیابی
و شورِ با عشق،شب زنده داری_
امشب عجب بسترم باز بوی تو دارد.
تو راه روحی،کلید گشایش
وین زندگی را_چه بیهوده!_تنها بهانه.
تو صحبت عشق و آنگاه
خواب خوش آشیانه
در ساز های غم آلودِ این عمر بی نور
پرشورتر پردۀ عاشقانه.
در مرگ بوم بیابان،
و در هراس شبِ دم به دم ظلمت افزا،
هر گوشه صد هیکلِ هیبت آور هویدا،
آنگه که دیری است دیگر
از راه و بیراه،چون امن وتشویش،
یک رشته گم گشته،صد رشته پیدا.
و مردِ آشفتۀ رفته هر سوی
صد بار گشته است نومید وغمگین،
از عشوه و غمزِ صد کور سوی دروغین_
ای ناگهان در پسِ تپۀ وحشت ویأس
آن شعلۀ راستگوی نشانی!
ای واحۀ زندگی،خیمۀ مهربانی!
بعد از چه بسیار دشواری تلخ و جانکاه
شیرین وبی منت آسایش رایگانی!
تو نوش آسایشی،نازِ لذت؛
تو رازِ آن،آن جان و جمالی.
ای خوب،ای خوبی، ای خواب.
تو ژرفی و صفوتِ برکه های زلالی.
یک لحظۀ ساده و بی ملالی،
ای آبی روشن،ای آب...