غزل
عمري همين نه حسرتِ آبم گلو گرفت
بغضِ فريب هم به سرابم گلو گرفت
بيداريم قلمروِ كابوس بس نبود
كاين بختكِ خيال به خوابم گلو گرفت؟
اميدِ اين جهان نه و ايمانِ آن جهان
ز آن پيري از اوانِ شبابم گلو گرفت
هم هيچِ عمرِ شبنمِ آدم دلم فشرد
هم بغضِ پوچِ عمرِ حبابم گلو گرفت
وحشت هزارپا شد و در گوشِ جان خزيد
غم با هزار دستِ عذابم گلو گرفت
ديو عطش به باديه ها راندم و دوانْد
چون گردباد و خشكِ سرابم گلو گرفت
عمري به شوقِ آنكه به ذوق آورد مرا
خيري نديده ، شرّ شرابم گلو گرفت
نان در گلو گرفته مداوا كند به آب
من چون كنم، كه جرعۀ آبم گلو گرفت؟!
گيرد گنه گلوي كسان ، تا دهد عذاب
يارب تو بين خطا ، كه ثوابم گلو گرفت
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۹ ساعت ۶ ب.ظ توسط سیل سرشک
|