هم اكنون زنگ ها را به صدا خواهم آورد.
هم اكنون كاروان را به توقف خواهم خواند.
هم اكنون با خنجر آتشگون به سراغت مي آيم و تو را از بند يك آرزوي بزرگ مي رهانم.

برقص كه شعلۀ سوزندۀ اين رقص مرا كه در آرزوي نوشيدن خون يك دختر تركمن
مي گداختم
از پس كهسارهاي كبود پيش خوانده است.
اگر در گرمي جنون آور اين رقص گامي به سوي من برداري،
و مسكن از دست رفته ام را در پس كهسارهاي كبود ديدن كني،
خواهي فهميد كه فرزند صحراها،
با خيال نوشيدن خون آتشين تو چه جدال ها به پا داشته است.
آن جا ، نقش اندام هوسناكت را بر گردۀ اسب ها و بر شاخ گوزن ها خواهي ديد.
شكل رخسار پُر ابهامت را،
بر پنجۀ پلنگ ها و روي بال پرندگان غريب خواهي شناخت.
گامي به عقب بردار.
توفاني را كه از تپش هاي سينۀ دو انسان وحشي، در بند كهسارها
به جا مانده است به ياد آر.
بر سينۀ صخره هاي كبود،
آن جا كه من تو را در چنگال هاي بياباني ام مي فشردم،
و با خداي كوه ها مناجات مي كردم كه تاريكي به بند كشد،
تا زماني كه من تو را له سازم و خون آتشينت را هم چنان زهر گواراي ازلي بنوشم،
اما...

اما به ياد آر كه چه اندوهي ما را فرا گرفت،
هنگامي كه بانگ لرزان خروس قلعه، سحر بي هنگام و ناخواسته را آگهي داد
تو آرزوي بزرگت را از دست دادي و من،
خوردن خوني را كه به آن نيازمند بودم.
تو يك شكار وحشي شدي،
نمي دانم از ترس روز يا از بيم چنگال ها و چشم هاي خون گرفتۀ من گريختي.
آنگاه من قلل كهسارها را سياه پوشاندم.
خنجر آتشگونم را به زير صخره هاي كبود دفن كردم.
در يك شب چند هزار ساله به خروس ها نفرين فرستادم،
و آن ها لال شدند.

اكنون گامي به عقب بردار
ببين فرزند صحراها عمرهاست كه صداي گمشده ات را در زبان خروس هاي لال
                                                                                          مي جويد.
ببين كه چشمۀ آتش چه جنگل هاي عظيمي را به ياد تو سوزانده است.
كه چه بنياد ها به باد داه است.
عمرهاست كه من هر نفسي يكبار در اين چشمۀ آتش فرو مي روم،
باز به شكلي دگر باز مي گردم و ردپاي تو را مي جويم.
زيرا نمي دانم چه زماني به من نويد داده بودي،
كه شبي در ميان بند كهسارها در آغوش من قهقهه خواهي زد.
خون داغ و سوزانت را به گلويم خواهي ريخت.
من با شور ابدي اين نويد دنيا ها را در جست و جويت زير و زبر كرده ام.
مسكن ها به باد داده ام.
خون ها ريخته ام.
تا امروز تو را در كنار ديوار اين دژ بي نام ، مست رقص و پايكوبي يافته ام.
اكنون برقص دختر تركمن،
بيا دست هم را بگيريم و به چشمۀ آتش فرو رويم.
آن جا موج عظيم هستي چشم به راه ماست.
در شكن هاي ديوانه و خشمگينش جاي بگيريم.
بعد...
از درياهاي آتش بگذريم
فضاي ستاره و خورشيدها را درنورديم
بر كهكشان ها پاي كوبي كنيم
در پيچ و خم گذرگاه آفرينش گم شويم.
پس از آن،
در ميان بند كهسارها خنجر آتشگون من بدرخشيد
در مستي يك جرعه خون همديگر را بشناسيم
و جسدهاي تهي و درمانده مان را،
از فراز كهكشان ها به سوي زمين پرتاب كنيم.