غزل ۲۵۱ اگر تو برشکنی دوستان سلام کنند


اگر تو برشکنی دوستان سلام کنند
که جور قاعده باشد که بر غلام کنند
هزار زخم پیاپی گر اتفاق افتد
ز دست دوست نشاید که انتقام کنند
به تیغ اگر بزنی بی‌دریغ و برگردی
چو روی باز کنی بازت احترام کنند
مرا کمند میفکن که خود گرفتارم
لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند
چو مرغ خانه به سنگم بزن که بازآیم
نه وحشیم که مرا پای بند دام کنند
یکی به گوشۀ چشم التفات کن ما را
که پادشاهان گه گه نظر به عام کنند
که گفت در رخ زیبا حلال نیست نظر
حلال نیست که بر دوستان حرام کنند
ز من بپرس که فتوی دهم به مذهب عشق
نظر به روی تو شاید که بردوام کنند
دهان غنچه بدرد نسیم باد صبا
لبان لعل تو وقتی که ابتسام کنند
غریب مشرق و مغرب به آشنایی تو
غریب نیست که در شهر ما مُقام کنند
من از تو روی نپیچم که شرط عشق آن است
که روی در غرض و پشت برملام کنند
به جان مضایقه با دوستان مکن سعدی
که دوستی نبود هر چه ناتمام کنند

غزل ۲۵۲ نشاید که خوبان به صحرا روند


نشاید که خوبان به صحرا روند
همه کس شناسند و هر جا روند
حلال است رفتن به صحرا ولیک
نه انصاف باشد که بی ما روند
نباید دل از دست مردم ربود
چو خواهند جایی که تنها روند
که بپسندد از باغبانانِ گل
که از بانگ بلبل به سودا روند
برآرند فریاد عشق از ختا
گر این شوخ چشمان به یغما روند
همه سروها را بباید خمید
که در پای آن سروبالا روند
بسا هوشمندا که در کوی عشق
چو من عاقل آیند و شیدا روند
بسازیم بر آسمان سلمی
اگر شاهدان بر ثریا روند
نه سعدی در این گل فرورفت و بس
که آنان که بر روی دریا روند

غزل ۲۵۳ به بوی آن که شبی در حرم بیاسایند


به بوی آن که شبی در حرم بیاسایند
هزار بادیه سهل است اگر بپیمایند
طریق عشق جفا بردن است و جانبازی
دگر چه چاره که با زورمند برنایند
اگر به بام برآید ستاره پیشانی
چو ماه عید به انگشت‌هاش بنمایند
در گریز نبسته است لیکن از نظرش
کجا روند اسیران که بند بر پایند
ز خون عزیزترم نیست مایه‌ای در تن
فدای دست عزیزان اگر بیالایند
مگر به خیل تو با دوستان نپیوندند
مگر به شهر تو بر عاشقان نبخشایند
فدای جان تو گر جان من طمع داری
غلام حلقه به گوش آن کند که فرمایند
هزار سرو خرامان به راستی نرسد
به قامت تو و گر سر بر آسمان سایند
حدیث حسن تو و داستان عشق مرا
هزار لیلی و مجنون بر آن نیفزایند
مثال سعدی عود است تا نسوزانی
جماعت از نفسش دم به دم نیاسایند

غزل ۲۵۴ اخترانی که به شب در نظر ما آیند


اخترانی که به شب در نظر ما آیند
پیش خورشید محال است که پیدا آیند
همچنین پیش وجودت همه خوبان عدمند
گر چه در چشم خلایق همه زیبا آیند
مردم از قاتل عمدا بگریزند به جان
پاکبازان بر شمشیر تو عمدا آیند
تا ملامت نکنی طایفۀ رندان را
که جمال تو ببینند و به غوغا آیند
یعلم الله که گر آیی به تماشا روزی
مردمان از در و بامت به تماشا آیند
دلق و سجادۀ ناموس به میخانه فرست
تا مریدان تو در رقص و تمنا آیند
از سر صوفی سالوس دوتایی برکش
کاندر این ره ادب آن است که یکتا آیند
می‌ندانم خطر دوزخ و سودای بهشت
هر کجا خیمه زنی اهل دل آنجا آیند
آه سعدی جگر گوشه نشینان خون کرد
خرم آن روز که از خانه به صحرا آیند

غزل ۲۵۵ تو را سماع نباشد که سوز عشق نبود


تو را سماع نباشد که سوز عشق نبود
گمان مبر که برآید ز خام هرگز دود
چو هر چه می‌رسد از دست اوست فرقی نیست
میان شربت نوشین و تیغ زهرآلود
نسیم باد صبا بوی یار من دارد
چو باد خواهم از این پس به بوی او پیمود
همی‌گذشت و نظر کردمش به گوشۀ چشم
که یک نظر بربایم مرا ز من بربود
به صبر خواستم احوال عشق پوشیدن
دگر به گل نتوانستم آفتاب اندود
سوار عقل که باشد که پشت ننماید
در آن مقام که سلطان عشق روی نمود
پیام ما که رساند به خدمتش که رضا
رضای توست گرم خسته داری ار خشنود
شبی نرفت که سعدی به داغ عشق نگفت
دگر شب آمد و کی بی تو روز خواهد بود

غزل ۲۵۶ نفسی وقت بهارم هوس صحرا بود


نفسی وقت بهارم هوس صحرا بود
با رفیقی دو که دایم نتوان تنها بود
خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم
وان همه صورت شاهد که بر آن دیبا بود
پارس در سایۀ اقبال اتابک ایمن
لیکن از نالۀ مرغان چمن غوغا بود
شکرین پسته دهانی به تفرج بگذشت
که چه گویم نتوان گفت که چون زیبا بود
یعلم الله که شقایق نه بدان لطف و سمن
نه بدان بوی و صنوبر نه بدان بالا بود
فتنۀ سامریش در نظر شورانگیز
نفس عیسویش در لب شکرخا بود
من در اندیشه که بت یا مه نو یا ملک است
یار بت پیکر مه روی ملک سیما بود
دل سعدی و جهانی به دمی غارت کرد
همچو نوروز که بر خوان ملک یغما بود

غزل ۲۵۷ از دست دوست هر چه ستانی شکر بود


از دست دوست هر چه ستانی شکر بود
وز دست غیر دوست تبرزد تبر بود
دشمن گر آستین گل افشاندت به روی
از تیر چرخ و سنگ فلاخن بتر بود
گر خاک پای دوست خداوند شوق را
در دیدگان کشند جلای بصر بود
شرط وفاست آن که چو شمشیر برکشد
یار عزیز جان عزیزش سپر بود
یا رب هلاک من مکن الا به دست دوست
تا وقت جان سپردنم اندر نظر بود
گر جان دهی و گر سر بیچارگی نهی
در پای دوست هر چه کنی مختصر بود
ما سر نهاده‌ایم تو دانی و تیغ و تاج
تیغی که ماه روی زند تاج سر بود
مشتاق را که سر برود در وفای یار
آن روز روز دولت و روز ظفر بود
ما ترک جان از اول این کار گفته‌ایم
آن را که جان عزیز بود در خطر بود
آن کز بلا بترسد و از قتل غم خورد
او عاقل است و شیوۀ مجنون دگر بود
با نیم پختگان نتوان گفت سوز عشق
خام از عذاب سوختگان بی‌خبر بود
جانا دل شکستۀ سعدی نگاه دار
دانی که آه سوختگان را اثر بود

غزل ۲۵۸ مرا راحت از زندگی دوش بود


مرا راحت از زندگی دوش بود
که آن ماه رویم در آغوش بود
چنان مست دیدار و حیران عشق
که دنیا و دینم فراموش بود
نگویم می لعل شیرین گوار
که زهر از کف دست او نوش بود
ندانستم از غایت لطف و حسن
که سیم و سمن یا بر و دوش بود
به دیدار و گفتار جان پرورش
سراپای من دیده و گوش بود
نمی‌دانم این شب که چون روز شد
کسی بازداند که باهوش بود
مؤذن غلط کرد بانگ نماز
مگر همچو من مست و مدهوش بود
بگفتیم و دشمن بدانست و دوست
نماند آن تحمل که سرپوش بود
به خوابش مگر دیده‌ای سعدیا
زبان درکش امروز کان دوش بود
مبادا که گنجی ببیند فقیر
که نتواند از حرص خاموش بود

غزل ۲۵۹ ناچار هر که صاحب روی نکو بود


ناچار هر که صاحب روی نکو بود
هر جا که بگذرد همه چشمی در او بود
ای گل تو نیز شوخی بلبل معاف دار
کآنجا که رنگ و بوی بود گفت و گو بود
نفس آرزو کند که تو لب بر لبش نهی
بعد از هزار سال که خاکش سبو بود
پاکیزه روی در همه شهری بود ولیک
نه چون تو پاکدامن و پاکیزه خو بود
ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار
مسکین کسی که در خم چوگان چو گو بود
مویی چنین دریغ نباشد گره زدن
بگذار تا کنار و برت مشک بو بود
پندارم آن که با تو ندارد تعلقی
نه آدمی که صورتی از سنگ و رو بود
من باری از تو بر نتوانم گرفت چشم
گم کرده دل هرآینه در جست و جو بود
بر می‌نیاید از دل تنگم نفس تمام
چون نالۀ کسی که به چاهی فرو بود
سعدی سپاس دار و جفا بین و دم مزن
کز دست نیکوان همه چیزی نکو بود

غزل ۲۶۰ من چه در پای تو ریزم که خورای تو بود


من چه در پای تو ریزم که خورای تو بود
سر نه چیزی است که شایستۀ پای تو بود
خرم آن روی که در روی تو باشد همه عمر
وین نباشد مگر آن وقت که رای تو بود
ذرّه‌ای در همه اجزای من مسکین نیست
که نه آن ذرّه معلق به هوای تو بود
تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من
هیچ کس می‌نپسندم که به جای تو بود
به وفای تو که گر خشت زنند از گل من
همچنان در دل من مهر و وفای تو بود
غایت آن است که ما در سر کار تو رویم
مرگ ما باک نباشد چو بقای تو بود
من پروانه صفت پیش تو ای شمع چگل
گر بسوزم گنه من نه خطای تو بود
عجب است آن که تو را دید و حدیث تو شنید
که همه عمر نه مشتاق لقای تو بود
خوش بود نالۀ دلسوختگان از سر درد
خاصه دردی که به امید دوای تو بود
ملک دنیا همه با همت سعدی هیچ است
پادشاهیش همین بس که گدای تو بود

غزل ۲۶۱ یا رب شب دوشین چه مبارک سحری بود


یا رب شب دوشین چه مبارک سحری بود
کو را به سر کشتۀ هجران گذری بود
آن دوست که ما را به ارادت نظری هست
با او مگر او را به عنایت نظری بود
مِن بعد حکایت نکنم تلخی هجران
کان میوه که از صبر برآمد شکری بود
رویی نتوان گفت که حسنش به چه ماند
گویی که در آن نیم شب از روز دری بود
گویم قمری بود کس از من نپسندد
باغی که به هر شاخ درختش قمری بود
آن دم که خبر بودم از او تا تو نگویی
کز خویشتن و هر که جهانم خبری بود
در عالم وصفش به جهانی برسیدم
کاندر نظرم هر دو جهان مختصری بود
من بودم و او نی قلم اندر سر من کش
با او نتوان گفت وجود دگری بود
با غمزۀ خوبان که چو شمشیر کشیدست
در صبر بدیدم که نه محکم سپری بود
سعدی نتوانی که دگر دیده بدوزی
کآن دل بربودند که صبرش قدری بود

غزل ۲۶۲ عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود


عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود
مجنون از آستانۀ لیلی کجا رود
گر من فدای جان تو گردم دریغ نیست
بسیار سر که در سر مهر و وفا رود
ور من گدای کوی تو باشم غریب نیست
قارون اگر به خیل تو آید گدا رود
مجروح تیر عشق اگرش تیغ بر قفاست
چون می‌رود ز پیش تو چشم از قفا رود
حیف آیدم که پای همی بر زمین نهی
کاین پای لایق است که بر چشم ما رود
در هیچ موقفم سر گفت و شنید نیست
الّا در آن مقام که ذکر شما رود
ای هوشیار اگر به سر مست بگذری
عیبش مکن که بر سر مردم قضا رود
ما چون نشانه پای به گل در بمانده‌ایم
خصم آن حریف نیست که تیرش خطا رود
ای آشنای کوی محبت صبور باش
بیداد نیکوان همه بر آشنا رود
سعدی به در نمی‌کنی از سر هوای دوست
در پات لازم است که خار جفا رود

غزل ۲۶۳ گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود


گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
وآنچنان پای گرفته است که مشکل برود
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود
چشم حسرت به سر اشک فرو می‌گیرم
که اگر راه دهم قافله بر گل برود
ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست
همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود
موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست
که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود
سهل بود آن که به شمشیر عتابم می‌کشت
قتل صاحب نظر آن است که قاتل برود
نه عجب گر برود قاعدۀ صبر و شکیب
پیش هر چشم که آن قد و شمایل برود
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود
گر همه عمر نداده است کسی دل به خیال
چون بیاید به سر راه تو بی‌دل برود
روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری
پرده بردار که هوش از تن عاقل برود
سعدی ار عشق نبازد چه کند ملک وجود
حیف باشد که همه عمر به باطل برود
قیمت وصل نداند مگر آزردۀ هجر
مانده آسوده بخسبد چو به منزل برود

غزل ۲۶۴ هر که مجموع نباشد به تماشا نرود


هر که مجموع نباشد به تماشا نرود
یارِ با یار سفرکرده به تنها نرود
باد آسایش گیتی نزند بر دل ریش
صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود
بر دل آویختگان عرصۀ عالم تنگ است
کآن که جایی به گِل افتاد دگر جا نرود
هرگز اندیشۀ یار از دل دیوانۀ عشق
به تماشای گل و سبزه و صحرا نرود
به سر خار مغیلان بروم با تو چنان
به ارادت که یکی بر سر دیبا نرود
با همه رفتن زیبای تذرو اندر باغ
که به شوخی برود پیش تو زیبا نرود
گر تو ای تخت سلیمان به سر ما زین دست
رفت خواهی عجب ار مورچه در پا نرود
باغبانان به شب از زحمت بلبل چونند
که در ایام گل از باغچه غوغا نرود
همه عالم سخنم رفت و به گوشت نرسید
آری آن جا که تو باشی سخن ما نرود
هر که ما را به نصیحت ز تو می‌پیچد روی
گو به شمشیر که عاشق به مدارا نرود
ماه رخسار بپوشی تو بت یغمایی
تا دل خلقی از این شهر به یغما نرود
گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند
هر که او را غم جان است به دریا نرود
سعدیا بار کش و یار فراموش مکن
مهر وامق به جفا کردن عذرا نرود

غزل ۲۶۵ هر که را باغچه‌ای هست به بستان نرود


هر که را باغچه‌ای هست به بستان نرود
هر که مجموع نشسته است پریشان نرود
آن که در دامنش آویخته باشد خاری
هرگزش گوشۀ خاطر به گلستان نرود
سفر قبله دراز است و مجاور با دوست
روی در قبلۀ معنی به بیابان نرود
گر بیارند کلید همه درهای بهشت
جان عاشق به تماشاگه رضوان نرود
گر سرت مست کند بوی حقیقت روزی
اندرونت به گل و لاله و ریحان نرود
هر که دانست که منزلگه معشوق کجاست
مدعی باشد اگر بر سر پیکان نرود
صفت عاشق صادق به درستی آن است
که گرش سر برود از سر پیمان نرود
به نصیحت گر دل شیفته می‌باید گفت
برو ای خواجه که این درد به درمان نرود
به ملامت نبرند از دل ما صورت عشق
نقش بر سنگ نبشته است به طوفان نرود
عشق را عقل نمی‌خواست که بیند لیکن
هیچ عیار نباشد که به زندان نرود
سعدیا گر همه شب شرح غمش خواهی گفت
شب به پایان رود و شرح به پایان نرود

غزل ۲۶۶ در من این عیب قدیم است و به در می‌نرود


در من این عیب قدیم است و به در می‌نرود
که مرا بی می و معشوق به سر می‌نرود
صبرم از دوست مفرمای و تعنت بگذار
کاین بلایی است که از طبع بشر می‌نرود
مرغ مألوف که با خانه خدا انس گرفت
گر به سنگش بزنی جای دگر می‌نرود
عجب از دیدۀ گریان منت می‌آید
عجب آن است کز او خون جگر می‌نرود
من از این بازنیایم که گرفتم در پیش
اگرم می‌رود از پیش اگر می‌نرود
خواستم تا نظری بنگرم و بازآیم
گفت از این کوچۀ ما راه به در می‌نرود
جور معشوق چنان نیست که الزام رقیب
گویی ابری است که از پیش قمر می‌نرود
تا تو منظور پدید آمدی ای فتنۀ پارس
هیچ دل نیست که دنبال نظر می‌نرود
زخم شمشیر غمت را به شکیبایی و عقل
چند مرهم بنهادیم و اثر می‌نرود
ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم
مِهر مُهری است که چون نقش حجر می‌نرود
موضعی در همه آفاق ندانم امروز
کز حدیث من و حسن تو خبر می‌نرود
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان سعدی
چند گویی مگس از پیش شکر می‌نرود

غزل ۲۶۷ سروبالایی به صحرا می‌رود


سروبالایی به صحرا می‌رود
رفتنش بین تا چه زیبا می‌رود
تا کدامین باغ از او خرم تر است
کو به رامش کردن آنجا می‌رود
می‌رود در راه و در اجزای خاک
مرده می‌گوید مسیحا می‌رود
این چنین بیخود نرفتی سنگ دل
گر بدانستی چه بر ما می‌رود
اهل دل را گو نگه دارید چشم
کان پری پیکر به یغما می‌رود
هر که را در شهر دید از مرد و زن
دل ربود اکنون به صحرا می‌رود
آفتاب و سرو غیرت می‌برند
کآفتابی سروبالا می‌رود
باغ را چندان بساط افکنده‌اند
کآدمی بر فرش دیبا می‌رود
عقل را با عشق زور پنجه نیست
کار مسکین از مدارا می‌رود
سعدیا دل در سرش کردی و رفت
بلکه جانش نیز در پا می‌رود

غزل ۲۶۸ ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود


ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود
من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود
او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود
با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود
شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم
وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا
طاقت نمی آرم جفا کار از فغانم می‌رود

غزل ۲۶۹ آن که مرا آرزوست دیر میسر شود


آن که مرا آرزوست دیر میسر شود
وین چه مرا در سر است عمر در این سر شود
تا تو نیایی به فضل رفتن ما باطل است
ور به مثل پای سعی در طلبت سر شود
برق جمالی بجست خرمن خلقی بسوخت
زآن همه آتش نگفت دود دلی برشود
ای نظر آفتاب هیچ زیان داردت
گر در و دیوار ما از تو منور شود
گر نگهی دوست وار بر طرف ما کنی
حقه همان کیمیاست وین مس ما زر شود
هوش خردمند را عشق به تاراج برد
من نشنیدم که باز صید کبوتر شود
گر تو چنین خوبروی بار دگر بگذری
سنت پرهیزگار دین قلندر شود
هر که به گل دربماند تا نه بگیرند دست
هر چه کند جهد بیش پای فروتر شود
چون متصور شود در دل ما نقش دوست
همچو بتش بشکنیم هر چه مصور شود
پرتو خورشید عشق بر همه افتد ولیک
سنگ به یک نوع نیست تا همه گوهر شود
هر که به گوش قبول دفتر سعدی شنید
دفتر وعظش به گوش همچو دف تر شود

غزل ۲۷۰ هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود


هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود
تا منتهای کار من از عشق چون شود
دل برقرار نیست که گویم نصیحتی
از راه عقل و معرفتش رهنمون شود
یار آن حریف نیست که از در درآیدم
عشق آن حدیث نیست که از دل برون شود
فرهادوارم از لب شیرین گزیر نیست
ور کوه محنتم به مثل بیستون شود
ساکن نمی‌شود نفسی آب چشم من
سیماب طرفه نبود اگر بی سکون شود
دم درکش از ملامتم ای دوست زینهار
کاین درد عاشقی به ملامت فزون شود
جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد
تا زعفران چهرۀ من لاله گون شود
دیوار دل به سنگ تعنت خراب گشت
رخت سرای عقل به یغما کنون شود
چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل
ترسم که عشق در سر سعدی جنون شود

غزل ۲۷۱ بخت این کند که رای تو با ما یکی شود


بخت این کند که رای تو با ما یکی شود
تا بشنود حسود و بر او ناوکی شود
خونم بریز و بر سر خاکم گذار کن
کاین رنج و سختی ام همه پیش اندکی شود
آن را مسلم است تماشای نوبهار
کز عشق بوستان گل و خارش یکی شود
ای مفلس آن چه در سر توست از خیال گنج
پایت ضرورت است که در مهلکی شود
سعدی در این کمند به دیوانگی فتاد
گر دیگرش خلاص بود زیرکی شود

غزل ۲۷۲ آن که نقشی دیگرش جایی مصور می‌شود


آن که نقشی دیگرش جایی مصور می‌شود
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می‌شود
عشق دانی چیست سلطانی که هر جا خیمه زد
بی خلاف آن مملکت بر وی مقرر می‌شود
دیگران را تلخ می‌آید شراب جور عشق
ما ز دست دوست می‌گیریم و شکر می‌شود
دل ز جان برگیر و در بر گیر یار مهربان
گر بدین مقدارت آن دولت میسر می‌شود
هرگزم در سر نبود اندیشۀ سودا ولیک
پیل اگر دربند می‌افتد مسخر می‌شود
عیش‌ها دارم در این آتش که بینی دم به دم
کاندرونم گر چه می‌سوزد منور می‌شود
تا نپنداری که با دیگر کسم خاطر خوش است
ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر می‌شود
غیرتم گوید نگویم با حریفان راز خویش
باز می‌بینم که در آفاق دفتر می‌شود
آب شوق از چشم سعدی می‌رود بر دست و خط
لاجرم چون شعر می‌آید سخن تر می‌شود
قول مطبوع از درون سوزناک آید که عود
چون همی‌سوزد جهان از وی معطر می‌شود

غزل ۲۷۳ هفته‌ای می‌رود از عمر و به ده روز کشید


هفته‌ای می‌رود از عمر و به ده روز کشید
کز گلستان صفا بوی وفایی ندمید
آن که برگشت و جفا کرد به هیچم بفروخت
به همه عالمش از من نتوانند خرید
هر چه زان تلختر اندر همه عالم نبود
گو بگو از لب شیرین که لطیف است و لذیذ
گر من از خار بترسم نبرم دامن گل
کام در کام نهنگ است بباید طلبید
مرو ای دوست که ما بی تو نخواهیم نشست
مبر ای یار که ما از تو نخواهیم برید
از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم
که محال است که در خود نگرد هر که تو دید
آفرین کردن و دشنام شنیدن سهل است
چه از آن به که بود با تو مرا گفت و شنید
جهد بسیار بکردم که نگویم غم دل
عاقبت جان به دهان آمد و طاقت برسید
آخر ای مطرب از این پردۀ عشاق بگرد
چند گویی که مرا پرده به چنگ تو درید
تشنگانت به لب ای چشمۀ حیوان مردند
چند چون ماهی بر خشک توانند طپید
سخن سعدی بشنو که تو خود زیبایی
خاصه آن وقت که در گوش کنی مروارید

غزل ۲۷۴ چه سرو است آن که بالا می‌نماید


چه سرو است آن که بالا می‌نماید
عنان از دست دل‌ها می‌رباید
که زاد این صورت منظور محبوب
از این صورت ندانم تا چه زاید
اگر صد نوبتش چون قرص خورشید
ببینم آب در چشم من آید
کس اندر عهد ما مانند وی نیست
ولی ترسم به عهد ما نپاید
فراغت زان طرف چندان که خواهی
وزین جانب محبت می‌فزاید
حدیث عشق جانان گفتنی نیست
و گر گویی کسی همدرد باید
درازای شب از ناخفتگان پرس
که خواب آلوده را کوته نماید
مرا پای گریز از دست او نیست
اگر می‌بنددم ور می‌گشاید
رها کن تا بیفتد ناتوانی
که با سرپنجگان زور آزماید
نشاید خون سعدی بی سبب ریخت
ولیکن چون مراد اوست شاید

غزل ۲۷۵ نگفتم روزه بسیاری نپاید


نگفتم روزه بسیاری نپاید
ریاضت بگذرد سختی سر آید
پس از دشواری آسانی است ناچار
ولیکن آدمی را صبر باید
رخ از ما تا به کی پنهان کند عید
هلال آنک به ابرو می‌نماید
سرابستان در این موسم چه بندی
درش بگشای تا دل برگشاید
غلامان را بگو تا عود سوزند
کنیزک را بگو تا مشک ساید
که پندارم نگار سروبالا
در این دم تهنیت گویان درآید
سواران حلقه بربودند و آن شوخ
هنوز از حلقه‌ها دل می‌رباید
چو یار اندر حدیث آید به مجلس
مغنی را بگو تا کم سراید
که شعر اندر چنین مجلس نگنجد
بلی گر گفته سعدی است شاید

غزل ۲۷۶ به حسن دلبر من هیچ در نمی‌باید


به حسن دلبر من هیچ در نمی‌باید
جز این دقیقه که با دوستان نمی‌پاید
حلاوتی است لب لعل آبدارش را
که در حدیث نیاید چو در حدیث آید
ز چشم غمزده خون می‌رود به حسرت آن
که او به گوشۀ چشم التفات فرماید
بیا که دم به دمت یاد می‌رود هر چند
که یاد آب بجز تشنگی نیفزاید
امیدوار تو جمعی که روی بنمایی
اگر چه فتنه نشاید که روی بنماید
نخست خونم اگر می‌روی به قتل بریز
که گر نریزی از دیده‌ام بپالاید
به انتظار تو آبی که می‌رود از چشم
به آب چشم نماند که چشمه می‌زاید
کنند هر کسی از حضرتت تمنایی
خلاف همت من کز توام تو می‌باید
شکر به دست ترش روی خادمم مفرست
و گر به دست خودم زهر می‌دهی شاید
تو همچو کعبه عزیز اوفتاده‌ای در اصل
که هر که وصل تو خواهد جهان بپیماید
من آن قیاس نکردم که زور بازوی عشق
عنان عقل ز دست حکیم برباید
نگفتمت که به ترکان نظر مکن سعدی
چو ترک ترک نگفتی تحملت باید
در سرای در این شهر اگر کسی خواهد
که روی خوب نبیند به گل برانداید

غزل ۲۷۷ بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید


بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
این لطافت که تو داری همه دل‌ها بفریبد
وین بشاشت که تو داری همه غم‌ها بزداید
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخاید
گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید
با همه خلق نمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هر که ببیند به همه کس بنماید
گر حلال است که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید
چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند
پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید
سعدیا دیدن زیبا نه حرام است ولیکن
نظری گر بربایی دلت از کف برباید

غزل ۲۷۸ سروی چو تو می‌باید تا باغ بیاراید


سروی چو تو می‌باید تا باغ بیاراید
ور در همه باغستان سروی نبود شاید
در عقل نمی‌گنجد در وهم نمی‌آید
کز تخم بنی آدم فرزند پری زاید
چندان دل مشتاقان بربود لب لعلت
کاندر همه شهر اکنون دل نیست که برباید
هر کس سر سودایی دارند و تمنایی
من بندۀ فرمانم تا دوست چه فرماید
گر سر برود قطعا در پای نگارینش
سهل است ولی ترسم کو دست نیالاید
حقا که مرا دنیا بی دوست نمی‌باید
با تفرقۀ خاطر دنیا به چه کار آید
سرهاست در این سودا چون حلقه زنان بر در
تا بخت بلند این در بر روی که بگشاید
ترسم نکند لیلی هرگز به وفا میلی
تا خون دل مجنون از دیده نپالاید
بر خسته نبخشاید آن سرکش سنگین دل
باشد که چو بازآید بر کشته ببخشاید
ساقی بده و بستان داد طرب از دنیا
کاین عمر نمی‌ماند و این عهد نمی‌پاید
گویند چرا سعدی از عشق نپرهیزد
من مستم از این معنی هشیار سری باید

غزل ۲۷۹ فراق را دلی از سنگ سخت تر باید


فراق را دلی از سنگ سخت تر باید
مرا دلی است که با شوق بر نمی‌آید
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
بیا و گر همه دشنام می‌دهی شاید
اگر چه هر چه جهانت به دل خریدارند
منت به جان بخرم تا کسی نیفزاید
بکش چنان که توانی که بنده را نرسد
خلاف آن چه خداوندگار فرماید
نه زنده را به تو میل است و مهربانی و بس
که مرده را به نسیمت روان بیاساید
مپرس کشتۀ شمشیر عشق را چونی
چنان که هر که ببیند بر او ببخشاید
پدر که چون تو جگرگوشه از خدا می‌خواست
خبر نداشت که دیگر چه فتنه می‌زاید
توانگرا در رحمت به روی درویشان
مبند و گر تو ببندی خدای بگشاید
به خون سعدی اگر تشنه‌ای حلالت باد
تو دیر زی که مرا عمر خود نمی‌پاید

غزل ۲۸۰ مرو به خواب که خوابت ز چشم برباید


مرو به خواب که خوابت ز چشم برباید
گرت مشاهدۀ خویش در خیال آید
مجال صبر همین بود و منتهای شکیب
دگر مپای که عمر این همه نمی‌پاید
چه ارمغانی از آن به که دوستان بینی
تو خود بیا که دگر هیچ در نمی‌باید
اگر چه صاحب حسنند در جهان بسیار
چو آفتاب برآید ستاره ننماید
ز نقش روی تو مشاطه دست بازکشید
که شرم داشت که خورشید را بیاراید
به لطف دلبر من در جهان نبینی دوست
که دشمنی کند و دوستی بیفزاید
نه زنده را به تو میل است و مهربانی و بس
که مرده را به نسیمت روان بیاساید
دریغ نیست مرا هر چه هست در طلبت
دلی چه باشد و جانی چه در حساب آید
چرا و چون نرسد دردمند عاشق را
مگر مطاوعت دوست تا چه فرماید
گر آه سینۀ سعدی رسد به حضرت دوست
چه جای دوست که دشمن بر او ببخشاید

غزل ۲۸۱ امیدوار چنانم که کار بسته برآید


امیدوار چنانم که کار بسته برآید
وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید
من از تو سیر نگردم و گر ترش کنی ابرو
جواب تلخ ز شیرین مقابل شکر آید
به رغم دشمنم ای دوست سایه‌ای به سر آور
که موش کور نخواهد که آفتاب برآید
گلم ز دست به دربرد روزگار مخالف
امید هست که خارم ز پای هم به درآید
گرم حیات بماند نماند این غم و حسرت
و گر نمیرد بلبل درخت گل به بر آید
ز بس که در نظر آمد خیال روی تو ما را
چنان شدم که به جهدم خیال در نظر آید
هزار قرعه به نامت زدیم و بازنگشتی
ندانم آیت رحمت به طالع که برآید
ضرورت است که روزی به کوه رفته ز دستت
چنان بگرید سعدی که آب تا کمر آید

غزل ۲۸۲ مرا چو آرزوی روی آن نگار آید


مرا چو آرزوی روی آن نگار آید
چو بلبلم هوس ناله‌های زار آید
میان انجمن از لعل او چو آرم یاد
مرا سرشک چو یاقوت در کنار آید
ز رنگ لاله مرا روی دلبر آید یاد
ز شکل سبزه مرا یاد خط یار آید
گلی به دست من آید چو روی تو هیهات
هزار سال دگر گر چنین بهار آید
خسان خورند بر از باغ وصل او و مرا
ز گلستان جمالش نصیب خار آید
طمع مدار وصالی که بی فراق بود
هرآینه پس هر مستیی خمار آید
مرا زمانه ز یاران به منزلی انداخت
که راضیم به نسیمی کز آن دیار آید
فراق یار به یک بار بیخ صبر بکند
بهار وصل ندانم که کی به بار آید
دلا اگر چه که تلخ است بیخ صبر ولی
چو بر امید وصال است خوشگوار آید
پس از تحمل سختی امید وصل مراست
که صبح از شب و تریاک هم ز مار آید
ز چرخ عربده جو بس خدنگ تیر جفا
بجست و در دل مردان هوشیار آید
چو عمر خوش نفسی گر گذر کنی بر من
مرا همان نفس از عمر در شمار آید
بجز غلامی دلدار خویش سعدی را
ز کار و بار جهان گر شهی است عار آید

غزل ۲۸۳ سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید


سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید
خاک وجود ما را گرد از عدم برآید
گر پرتوی ز رویت در کنج خاطر افتد
خلوت نشین جان را آه از حرم برآید
گلدستۀ امیدی بر جان عاشقان نه
تا رهروان غم را خار از قدم برآید
گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم
آن کام برنیامد ترسم که دم برآید
عاشق بگشتم ار چه دانسته بودم اول
کز تخم عشقبازی شاخ ندم برآید
گویند دوستانم سودا و ناله تا کی
سودا ز عشق خیزد ناله ز غم برآید
دل رفت و صبر و دانش ما مانده‌ایم و جانی
ور زان که غم غم توست آن نیز هم برآید
هر دم ز سوز عشقت سعدی چنان بنالد
کز شعر سوزناکش دود از قلم برآید

غزل ۲۸۴ به کوی لاله رخان هر که عشقباز آید


به کوی لاله رخان هر که عشقباز آید
امید نیست که دیگر به عقل بازآید
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی‌بردش تا به چنگ باز آید
ندانم ابروی شوخت چگونه محرابی است
که گر ببیند زندیق در نماز آید
بزرگوار مقامی و نیکبخت کسی
که هر دم از در او چون تویی فراز آید
ترش نباشم اگر صد جواب تلخ دهی
که از دهان تو شیرین و دلنواز آید
بیا و گونۀ زردم ببین و نقش بخوان
که گر حدیث کنم قصه‌ای دراز آید
خروشم از تف سینه است و ناله از سر درد
نه چون دگر سخنان کز سر مجاز آید
به جای خاک قدم بر دو چشم سعدی نه
که هر که چون تو گرامی بود به ناز آید

غزل ۲۸۵ کاروانی شکر از مصر به شیراز آید


کاروانی شکر از مصر به شیراز آید
اگر آن یار سفرکردۀ ما بازآید
گو تو بازآی که گر خون منت درخوردست
پیشت آیم چو کبوتر که به پرواز آید
نام و ننگ و دل و دین گو برود این مقدار
چیست تا در نظر عاشق جانباز آید
من خود این سنگ به جان می‌طلبیدم همه عمر
کاین قفس بشکند و مرغ به پرواز آید
اگر این داغ جگرسوز که بر جان من است
بر دل کوه نهی سنگ به آواز آید
من همان روز که روی تو بدیدم گفتم
هیچ شک نیست که از روی چنین ناز آید
هر چه در صورت عقل آید و در وهم و قیاس
آن که محبوب من است از همه ممتاز آید
گر تو بازآیی و بر ناظر سعدی بروی
هیچ غم نیست که منظور به اعزاز آید

غزل ۲۸۶ اگر آن عهدشکن با سر میثاق آید


اگر آن عهدشکن با سر میثاق آید
جان رفتست که با قالب مشتاق آید
همه شب‌های جهان روز کند طلعت او
گر چو صبحیش نظر بر همه آفاق آید
هر غمی را فرجی هست ولیکن ترسم
پیش از آنم بکشد زهر که تریاق آید
بندگی هیچ نکردیم و طمع می‌داریم
که خداوندی از آن سیرت و اخلاق آید
گر همه صورت خوبان جهان جمع کنند
روی زیبای تو دیباچۀ اوراق آید
دیگری گر همه احسان کند از من بخل است
وز تو مطبوع بود گر همه احراق آید
سرو از آن پای گرفتست به یک جای مقیم
که اگر با تو رود شرمش از آن ساق آید
بی تو گر باد صبا می‌زندم بر دل ریش
همچنان است که آتش که به حراق آید
گر فراقت نکشد جان به وصالت بدهم
تو گرو بردی اگر جفت و اگر طاق آید
سعدیا هر که ندارد سر جان افشانی
مرد آن نیست که در حلقۀ عشاق آید

غزل ۲۸۷ نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید


نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید
و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید
مرا تو جان شیرینی به تلخی رفته از اعضا
الا ای جان به تن بازآ و گر نه تن به جان آید
ملامت‌ها که بر من رفت و سختی‌ها که پیش آمد
گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید
چه پروای سخن گفتن بود مشتاق خدمت را
حدیث آن گه کند بلبل که گل با بوستان آید
چه سود آب فرات آن گه که جان تشنه بیرون شد
چو مجنون بر کنار افتاد لیلی با میان آید
من ای گل دوست می‌دارم تو را کز بوی مشکینت
چنان مستم که گویی بوی یار مهربان آید
نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری
کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید
گناه توست اگر وقتی بنالد ناشکیبایی
ندانستی که چون آتش دراندازی دخان آید
خطا گفتم به نادانی که جوری می‌کند عذرا
نمی‌باید که وامق را شکایت بر زبان آید
قلم خاصیتی دارد که سر تا سینه بشکافی
دگربارش بفرمایی به فرق سر دوان آید
زمین باغ و بستان را به عشق باد نوروزی
بباید ساخت با جوری که از باد خزان آید
گرت خونابه گردد دل ز دست دوستان سعدی
نه شرط دوستی باشد که از دل بر دهان آید

غزل ۲۸۸ که برگذشت که بوی عبیر می‌آید


که برگذشت که بوی عبیر می‌آید
که می‌رود که چنین دلپذیر می‌آید
نشان یوسف گم کرده می‌دهد یعقوب
مگر ز مصر به کنعان بشیر می‌آید
ز دست رفتم و بی دیدگان نمی‌دانند
که زخم‌های نظر بر بصیر می‌آید
همی‌خرامد و عقلم به طبع می‌گوید
نظر بدوز که آن بی‌نظیر می‌آید
جمال کعبه چنان می‌دواندم به نشاط
که خارهای مغیلان حریر می‌آید
نه آن چنان به تو مشغولم ای بهشتی رو
که یاد خویشتنم در ضمیر می‌آید
ز دیدنت نتوانم که دیده دربندم
و گر مقابله بینم که تیر می‌آید
هزار جامۀ معنی که من براندازم
به قامتی که تو داری قصیر می‌آید
به کشتن آمده بود آن که مدعی پنداشت
که رحمتی مگرش بر اسیر می‌آید
رسید نالۀ سعدی به هر که در آفاق
هم آتشی زده‌ای تا نفیر می‌آید

غزل ۲۸۹ آن نه عشق است که از دل به دهان می‌آید


آن نه عشق است که از دل به دهان می‌آید
وآن نه عاشق که ز معشوق به جان می‌آید
گو برو در پس زانوی سلامت بنشین
آن که از دست ملامت به فغان می‌آید
کشتی هر که در این ورطۀ خون خوار افتاد
نشنیدیم که دیگر به کران می‌آید
یا مسافر که در این بادیه سرگردان شد
دیگر از وی خبر و نام و نشان می‌آید
چشم رغبت که به دیدار کسی کردی باز
باز بر هم منه ار تیر و سنان می‌آید
عاشق آن است که بی خویشتن از ذوق سماع
پیش شمشیر بلا رقص کنان می‌آید
حاش لله که من از تیر بگردانم روی
گر بدانم که از آن دست و کمان می‌آید
کشته بینند و مقاتل نشناسند که کیست
کاین خدنگ از نظر خلق نهان می‌آید
اندرون با تو چنان انس گرفتست مرا
که ملالم از همه خلق جهان می‌آید
شرط عشق است که از دوست شکایت نکنند
لیکن از شوق حکایت به زبان می‌آید
سعدیا این همه فریاد تو بی دردی نیست
آتشی هست که دود از سر آن می‌آید

غزل ۲۹۰ تو را سری است که با ما فرو نمی‌آید


تو را سری است که با ما فرو نمی‌آید
مرا دلی که صبوری از او نمی‌آید
کدام دیده به روی تو باز شد همه عمر
که آب دیده به رویش فرو نمی‌آید
جز این قدر نتوان گفت بر جمال تو عیب
که مهربانی از آن طبع و خو نمی‌آید
چه جور کز خم چوگان زلف مشکینت
بر اوفتادۀ مسکین چو گو نمی‌آید
اگر هزار گزند آید از تو بر دل ریش
بد از من است که گویم نکو نمی‌آید
گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید
که هیچ حاصل از این گفت و گو نمی‌آید
گمان برند که در عودسوز سینۀ من
بمرد آتش معنی که بو نمی‌آید
چه عاشق است که فریاد دردناکش نیست
چه مجلس است کز او های و هو نمی‌آید
به شیر بود مگر شور عشق سعدی را
که پیر گشت و تغیر در او نمی‌آید

غزل ۲۹۱ آنک از جنت فردوس یکی می‌آید


آنک از جنت فردوس یکی می‌آید
اختری می‌گذرد یا ملکی می‌آید
هر شکرپاره که در می‌رسد از عالم غیب
بر دل ریش عزیزان نمکی می‌آید
تا مگر یافته گردد نفسی خدمت او
نفسی می‌رود از عمر و یکی می‌آید
سعدیا لشکر سلطان غمش ملک وجود
هم بگیرد که دمادم یزکی می‌آید

غزل ۲۹۲ شیرین دهان آن بت عیار بنگرید


شیرین دهان آن بت عیار بنگرید
دُر در میان لعل شکربار بنگرید
بستان عارضش که تماشاگه دل است
پرنرگس و بنفشه و گلنار بنگرید
از ما به یک نظر بستاند هزار دل
این آبروی و رونق بازار بنگرید
سنبل نشانده بر گل سوری نگه کنید
عنبرفشانده گرد سمن زار بنگرید
امروز روی یار بسی خوبتر از دی است
امسال کار من بتر از پار بنگرید
در عهد شاه عادل اگر فتنه نادرست
این چشم مست و فتنۀ خون خوار بنگرید
گفتار بشنویدش و دانم که خود ز کبر
با کس سخن نگوید رفتار بنگرید
آن دم که جعد زلف پریشان برافکند
صد دل به زیر طرۀ طرار بنگرید
گنجی است درج در عقیقین آن پسر
بالای گنج حلقه زده مار بنگرید
چشمش به تیغ غمزه خون خوار خیره کش
شهری گرفت قوت بیمار بنگرید
آتشکداست باطن سعدی ز سوز عشق
سوزی که در دل است در اشعار بنگرید
دی گفت سعدیا من از آن توام به طنز
این عشوۀ دروغ دگربار بنگرید

غزل ۲۹۳ آفتاب است آن پری رخ یا ملایک یا بشر


آفتاب است آن پری رخ یا ملایک یا بشر
قامت است آن یا قیامت یا الف یا نیشکر
هد صبری ما تولی رد عقلی ما ثنا
صاد قلبی ما تمشی زاد وجدی ما عبر
گلبن است آن یا تن نازک نهادش یا حریر
آهن است آن یا دل نامهربانش یا حجر
تهت و المطلوب عندی کیف حالی ان نا
حرت و المامول نحوی ما احتیالی ان هجر
باغ فردوس است گلبرگش نخوانم یا بهار
جان شیرین است خورشیدش نگویم یا قمر
قل لمن یبغی فرارا منه هل لی سلوه
ام علی التقدیر انی ابتغی این المفر
بر فراز سرو سیمینش چو بخرامد به ناز
چشم شورانگیز بین تا نجم بینی بر شجر
یکره المحبوب وصلی انتهی عما نهی
یرسم المنظور قتلی ارتضی فیما امر
کاش اندک مایه نرمی در خطابش دیدمی
ور مرا عشقش به سختی کشت سهل است این قدر
قیل لی فی الحب اخطار و تحصیل المنی
دوله القی بمن القی بروحی فی الخطر
گوشه گیر ای یار یا جان در میان آور که عشق
تیرباران است یا تسلیم باید یا حذر
فالتنائی غصه ما ذاق الامن صبا
و التدانی فرصه ما نال الا من صبر
دختران طبع را یعنی سخن با این جمال
آبرویی نیست پیش آن زیبا پسر
لحظک القتال یغوی فی هلاکی لا تدع
عطفک المیاس یسعی فی بلائی لا تذر
آخر ای سرو روان بر ما گذر کن یک زمان
آخر ای آرام جان در ما نظر کن یک نظر
یا رخیم الجسم لو لا انت شخصی ما انحنی
یا کحیل الطرف لو لا انت دمعی ما انحدر
دوستی را گفتم اینک عمر شد گفت ای عجب
طرفه می‌دارم که بی دلدار چون بردی به سر
بعض خلانی اتانی سائلا عن قصتی
قلت لا تسئل صفار الوجه یغنی عن خبر
گفت سعدی صبر کن یا سیم و زر ده یا گریز
عشق را یا مال باید یا صبوری یا سفر

غزل ۲۹۴ آمد گه آن که بوی گلزار


آمد گه آن که بوی گلزار
منسوخ کند گلاب عطار
خواب از سر خفتگان به دربرد
بیداری بلبلان اسحار
ما کلبۀ زهد برگرفتیم
سجاده که می‌برد به خمار
یک رنگ شویم تا نباشد
این خرقه سترپوش زنار
برخیز که چشم‌های مستت
خفته است و هزار فتنه بیدار
وقتی صنمی دلی ربودی
تو خلق ربوده‌ای به یک بار
یا خاطر خویشتن به ما ده
یا خاطر ما ز دست بگذار
نه راه شدن نه روی بودن
معشوقه ملول و ما گرفتار
هم زخم تو  بِه چو می‌خورم زخم
هم بار تو  بِه چو می‌کشم بار
من پیش نهاده‌ام که در خون
برگردم و برنگردم از یار
گر دنیی و آخرت بیاری
کاین هر دو بگیر و دوست بگذار
ما یوسف خود نمی‌فروشیم
تو سیم سیاه خود نگه دار

غزل ۲۹۵ خفتن عاشق یکی است بر سر دیبا و خار


خفتن عاشق یکی است بر سر دیبا و خار
چون نتواند کشید دست در آغوش یار
گر دگری را شکیب هست ز دیدار دوست
من نتوانم گرفت بر سر آتش قرار
آتش است و دود می‌رودش تا به سقف
چشمۀ چشم است و موج می‌زندش بر کنار
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم
ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار
ای که به یاران غار مشتغلی دوستکام
غمزده‌ای بر درست چون سگ اصحاب غار
این همه بار احتمال می‌کنم و می‌روم
اشتر مست از نشاط گرم رود زیر بار
ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش
گر بکشی حاکمی ور بدهی زینهار
تیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایش است
روی ترش گر کنی تلخ تو شیرین گوار
سعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شود
فخر بود بنده را داغ خداوندگار

غزل ۲۹۶ دولت جان پرور است صحبت آموزگار


دولت جان پرور است صحبت آموزگار
خلوت بی مدعی سفرۀ بی انتظار
آخر عهد شب است اول صبح ای ندیم
صبح دوم بایدت سر ز گریبان برآر
دور نباشد که خلق روز تصور کنند
گر بنمایی به شب طلعت خورشیدوار
مشعله‌ای برفروز مشغله‌ای پیش گیر
تا ببرم از سرم زحمت خواب و خمار
خیز و غنیمت شمار جنبش باد ربیع
نالۀ موزون مرغ بوی خوش لاله زار
برگ درختان سبز پیش خداوند هوش
هر ورقی دفتری است معرفت کردگار
روز بهارست خیز تا به تماشا رویم
تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار
وعده که گفتی شبی با تو به روز آورم
شب بگذشت از حساب روز برفت از شمار
دور جوانی گذشت موی سیه پیسه گشت
برق یمانی بجست گرد بماند از سوار
دفتر فکرت بشوی گفتۀ سعدی بگوی
دامن گوهر بیار بر سر مجلس ببار

غزل ۲۹۷ زنده کدام است بر هوشیار


زنده کدام است بر هوشیار
آن که بمیرد به سر کوی یار
عاشق دیوانۀ سرمست را
پند خردمند نیاید به کار
سر که به کُشتن بنهی پیش دوست
به که به گشتن بنهی در دیار
ای که دلم بردی و جان سوختی
در سر سودای تو شد روزگار
شربت زهر ار تو دهی نیست تلخ
کوه احد گر تو نهی نیست بار
بندی مهر تو نیابد خلاص
غرقۀ عشق تو نبیند کنار
درد نهانی دل تنگم بسوخت
لاجرمم عشق ببود آشکار
در دلم آرام تصور مکن
وز مژه‌ام خواب توقع مدار
گر گله از ماست شکایت بگوی
ور گنه از توست غرامت بیار
بر سر پا عذر نباشد قبول
تا ننشینی ننشیند غبار
دل چه محل دارد و دینار چیست
مدعیم گر نکنم جان نثار
سعدی اگر زخم خوری غم مخور
فخر بود داغ خداوندگار

غزل ۲۹۸ شرط است جفا کشیدن از یار


شرط است جفا کشیدن از یار
خمراست و خمار و گلبن و خار
من معتقدم که هر چه گویی
شیرین بود از لب شکربار
پیش دگری نمی‌توان رفت
از تو به تو آمدم به زنهار
عیبت نکنم اگر بخندی
بر من چو بگریم از غمت زار
شک نیست که بوستان بخندد
هر گه که بگرید ابر آزار
تو می‌روی و خبر نداری
و اندر عقبت قلوب و ابصار
گر پیش تو نوبتی بمیرم
هیچم نبود گزند و تیمار
جز حسرت آن که زنده گردم
تا پیش بمیرمت دگربار
گفتم که به گوشه‌ای چو سنگی
بنشینم و روی دل به دیوار
دانم که میسرم نگردد
تو سنگ درآوری به گفتار
سعدی نرود به سختی از پیش
با قید کجا رود گرفتار

غزل ۲۹۹ ای صبر پای دار که پیمان شکست یار


ای صبر پای دار که پیمان شکست یار
کارم ز دست رفت و نیامد به دست یار
برخاست آهم از دل و در خون نشست چشم
یا رب ز من چه خاست که بی من نشست یار
در عشق یار نیست مرا صبر و سیم و زر
لیک آب چشم و آتش دل هر دو هست یار
چون قامتم کمان صفت از غم خمیده دید
چون تیر ناگهان ز کنارم بجست یار
سعدی به بندگیش کمر بسته‌ای ولیک
منت منه که طرفی از این برنبست یار
اکنون که بی‌وفایی یارت درست شد
در دل شکن امید که پیمان شکست یار

غزل ۳۰۰ یار آن بود که صبر کند بر جفای یار


یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند در رضای یار
گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ
بیند خطای خویش و نبیند خطای یار
یار از برای نفس گرفتن طریق نیست
ما نفس خویشتن بکشیم از برای یار
یاران شنیده‌ام که بیابان گرفته‌اند
بی‌طاقت از ملامت خلق و جفای یار
من ره نمی‌برم مگر آن جا که کوی دوست
من سر نمی‌نهم مگر آن جا که پای یار
گفتی هوای باغ در ایام گل خوش است
ما را به در نمی‌رود از سر هوای یار
بستان بی مشاهده دیدن مجاهدست
ور صد درخت گل بنشانی به جای یار
ای باد اگر به گلشن روحانیان روی
یار قدیم را برسانی دعای یار
ما را از درد عشق تو با کس حدیث نیست
هم پیش یار گفته شود ماجرای یار
هر کس میان جمعی و سعدی و گوشه‌ای
بیگانه باشد از همه خلق آشنای یار